۱۳۹۴ فروردین ۱۷, دوشنبه

عمر اندوه در قرن ما یک سال بیشتر نیست- قسمت دوم

سایت یاهو آن موقع که هنوز برو بیایی داشت، برای بازیابی پسورد ایمیل ساز‌و‌کاری پیش‌بینی کرده بود که، خواسته یا ناخواسته، درس اخلاقی محسوب می‌شد؛ در ستایش صداقت. حساب کاربری که ایجاد می‌کردی، ده تا پرسش جلوت می‌گذاشت و درخواست می‌کرد، به انتخاب خودت، حداقل دوتاش را پاسخ بدهی. قرار بود بعدها که پسورد از یادت رفت، باز این دو تا سوال را جلوت بگذارد. اگر درست جواب می‌دادی، اصالتت تایید می‌شد و پسورد تازه تحویلت می‌داد، اگر نه که حساب مسدود می‌شد. دو پرسشی که من انتخاب کرده بودم، یکی نام عمو/دایی محبوبم بود و یکی، نامِ هم‌بازی بچگی. پاسخم به پرسش اول، Nasser بود و پاسخم به پرسش دوم، Behnam. تایپ که می‌کردم، مطمئن بودم نام‌هایی است که ده سال بعد اگر پاش بیفتد، باز هم می‌نویسمشان. و در عمل هم پاسخ من به آن دوتا پرسش هنوز Nasser و Behnam است.
عمو ناصر را سالی یکی دوبار می بینم و چربی خونش را که فاکتور بگیریم، خوشبختانه هنوز سُر و مُر و گنده، به آدرس مشهد- بولوار شهید صادقی- شهید صادقی ۱۰ زندگی می‌کند. بهنام ولی مُرده و من قبل از مرگش سه چهارسال یک‌بار هم باهاش رو‌به‌رو نمی‌شدم. که بخشیش برمی‌گشت به خل‌شدنِ من و این‌که از سال اول دبیرستان چسبیدم به کنکور و دیگر نرفتم با پسرهای همسایه فوتبال بازی کنم؛ بخشیش هم برمی‌گردد به این که سال ۸۴ آمدم تهران و نشستم تک‌تکِ پل‌های پشت سرم را خراب کردم که هیچ‌وقت نتوانم برگردم. این وسط ممکن است بگویید: «تو هیچ‌گاه پیش نرفتی، تو فرو رفتی». اما من هنوز فکر می‌کنم شکستن آن پل‌ها ضروری بود، حتی اگر فرو رفته باشم.
بهنام سه سال از من کوچک‌تر بود‌. هم‌کلاس که خب نمی‌شد، هم‌مدرسه‌ای هم نبودیم و همه چیزی که بینمان وجود داشت محدود می‌شد به کوچه یا در اشل بزرگ‌تر شهرک‌مان. توی کوچه تقریبا هر روز فوتبال بازی می‌کردیم و هفته‌ای یک بار می‌رفتیم با تیم فوتبال کوچه‌های دیگر مسابقه می‌دادیم. بازی‌ها دوستانه بود. دوستانه نه به این معنا که اهمیتی نداشت یا برد و باخت مطرح نبود؛ دوستانه از این جهت که یعنی رفت و برگشت نبود، در قالب جام محله برگزار نمی‌شد و نتایج بازی‌ها هیچ‌وقت جایی ثبت نشد. درست نقطه‌ی مقابلِ برادرم و رفقاش که هفت‌هشت سالی از ما بزرگ‌تر بودند و همه چیزشان جدی و مکتوب و حساب‌شده بود. تیمشان اسم داشت و حتی لباس‌های یک‌رنگ و یک‌شکل خریده بودند. برای من، مهم‌تر از فوتبال دوچرخه‌سواری بود و دوچرخه‌سواری فقط با بهنام انجام می‌شد. یک فعالیتِ خصوصی محض بود و هیچ‌وقت حاضر نشدیم هیچ‌کس را به جمع دونفره‌مان وارد کنیم. شاید در مواردی کسی آمده و یکی دو روز به عنوان مهمان به گروه اضافه شده ولی تاکید می‌کنم هیچ‌وقت در لزوم دونفره‌بودن دوچرخه‌سواری‌مان کسی تشکیک نکرد. در مورد دونفره‌بودن آن‌قدر محافظه‌کار بودیم که یک کشیش کاتولیک یا روحانی مسلمان ممکن است در قبال جاری‌شدن عقد نکاح بین دو نفر باشد. یکی دو سال قبل شنیدم در برزیل یا یکی از کشورهای امریکای لاتین سه نفر رفته‌اند شهرداری و ازدواجشان را ثبت کرده‌اند. جالب بود و به نظرم آمد می‌شود تجربه‌اش کرد ولی به دوچرخه‌سواری با بهنام که فکر می‌کنم هم‌چنان مطمئن هستم که نمی‌شد ماجرا را سه نفری کرد.
از بین کارهای مختلفی که با بهنام کردیم، دوتا چیز هنوز یاد بقیه مانده. مادرم دوچرخه‌سواری یادش بود و خواهرم نذری‌پخش‌کردن بین همسایه‌ها. مادر همان‌طور که سرپا داشت جزئیات مرگ بهنام را تعریف می‌کرد و نحوه‌ی مواجهه‌اش با ماجرا و ترتیب مراسم خاک‌سپاری و مجلس یادبود و باقی چیزها، و البته مکث هم نمی‌کرد که من حرفی بزنم، ناگهان مکث کرد و گفت بهنام بعدازظهرها با دوچرخه‌اش می‌آمد، زنگ خانه را می‌زد و می‌پرسید: فلانی هست؟ مادرم سعی کرد «فلانی هست؟» را به همان شکلی بگوید که لابد بهنام ادا می‌کرده. از طوری که مادرم «فلانی هست؟» را به زبان آورد، فهمیدم بهنام تند و یا حتی نجویده حرف می‌زده و سعی کردم نوع حرف‌زدنش را که یادم رفته بود به تصویرش که هنوز یادم بود اضافه کنم؛ چون در تمام مدتی که مادرم داشت راجع به مرگ بهنام حرف می‌زد، بهنام یک موجودیت جسمانی بی‌صدا بود که شلوار گرم‌کن قرمز می‌پوشید و همیشه تی‌شرت یقه‌دار تنش می‌کرد. بعد، خواهرم آمد توی آشپزخانه و دید که فضای آشپزخانه سنگین شده، جا خورد، زل زد به من و مادر پیش‌دستی کرد که: «دارم بهنام رو میگم». خواهرم آه کشید، همان دم در نشست روی صندلی. دید چشم‌های من پر اشک شده و تعریف کرد که خودش هم وقتی تلفنی خبر را از مادرم شنیده، توی خانه‌اش تنها بوده، گوشی را گذاشته و های‌های گریه کرده.
من پرسیدم این اتفاق کی افتاده، مادر گفت آذرماه. تعجب کردم که دفعه‌ی قبل نگفته‌اند و پرسیدم چرا یک ماه بعدش که این‌جا بودم، کسی چیزی نگفت؟ مادر توضیح داد که دفعه‌ی قبل تولدم بوده و نمی‌خواسته‌اند کامم تلم شود. خب من ترسیدم. قصدش این نبود ولی جوری گفت که من فهمیدم تولد نقطه‌ی مقابل مرگ است و چون مرگ نتیجه‌ی محتوم هر تولدی است، اگر بهم گفته بودند، ممکن بود روز تولدم خوشحال نباشم. بعد فکر کردم به سایه‌ی مرگ که من نمی‌دیدم ولی لابد توی جشن مدام بالای سرم حرکت می‌کرده و پدر و مادر یا همه آن‌هایی که آن‌موقع از مرگ بهنام خبر داستند، حرکتش را دیده‌اند. یادم آمد شش سال پیش که همکار مادر سکته‌ی قلبی کرد و مُرد، مادر را وهم برداشته بود که مرگش نزدیک است. هم‌دوره و تقریبا هم‌سن‌و‌سال بودند. حالا بهنام مُرده بود و بهنام از آخرین پسرش، یعنی من، هم سه سال کوچک‌تر بود. حق داشت بترسد. لا‌به‌لای این حرف‌ها و فکرها خواهرم تعریف کرد که وقتی مادر شله‌زرد می‌پخت، بهنام هم برای توزیع کمک می‌کرد. من تنها تصویری که از ماجرا یادم آمد، یک صبح تابستان حدود ساعت ۱۰ بود که داشتیم یک کوچه بالاتر نذری پخش می‌کردیم و شوهرخاله‌ی بهنام که دکتر میان‌سالی بود، اپل کورسای قرمز داشت و توی همان کوچه زندگی می‌کرد تازه مُرده بود و بهنام همین‌طور که پا‌به‌پای من می‌آمد شنیده‌هاش از لحظه‌ی مرگ طرف را تکرار می‌کرد.
بعد دیگر کسی حرفش را نزد تا صبح روز اول فروردین. صبحانه که می‌خوردیم، پدرم رفت توی کوچه سرک کشید و آمد یواش، جوری که من نفهمم، کنار گوش مادرم گفت که درِ حیاط آقای سهرابی بسته است. لباس نو پوشیدیم و آماده شدیم که برویم خانه‌ی مادربزرگ. پدر دوباره رفت توی کوچه سرک کشید و این‌بار جور مضطربی برگشت سمت مادر که یعنی درِ حیاط آقای سهرابی باز است. نمی‌دانست که من خبر دارم و داشت فکر می‌کرد چطور باید ده دقیقه خودشان را گم و گور کنند که من شک برم ندارد. مادرم بلند گفت حتما تا الان سر خاک بوده‌اند و برق از سر پدرم پرید که چرا مادر جلوی من این‌طور بی‌احتیاط حرف زده. مادرم فهمید و گفت که قبلا خبر را به من داده. پدر وا رفت که خب حق هم داشت. من سینه‌ام را صاف کردم و گفتم دوست دارم بیایم و تسلیت بگویم. پدر سر تکان داد، گفت فکر خوبی نیست. گفت دیدنِ من داغشان را تازه می‌کند. به نظرم حرف بی‌خودی بود ولی قبول کردم. تند زدند بیرون و ده دقیقه نشده برگشتند. معلوم بود گریه کرده‌اند. پرسیدم چه خبر بود و پدرم گفت آقای سهرابی سلام رسانده. گفت همان بهتر که نیامدی؛ چون واقعا داغشان تازه می‌شد. مادر هم سرش را به تایید تکان داد گفت بله، بهتر که نیامدی.
مثل همیشه اولین گروهی بودیم که می‌رسیدیم خانه‌ی مادربزرگ. ازمان پذیرایی کرد، عیدی داد و چون دید از بقیه خبری نیست، رفت تلویزیون را روشن کرد که حوصله‌مان سر نرود. برادرم نشسته بود بغلم، زل زده بود به تلویزیون و تخمه می‌شکست. یکی‌دوبار پاهایش را روی هم انداخت، بعد رو کرد به من و پرسید: «بهنام رو کی گفت بهت؟» جواب دادم: «مامان». بعد شروع کرد راجع به مراسم چهلم بهنام حرف زد و این که رفقاش، بچه‌هنری‌های کوله‌به‌پشت، از سمنان آمده‌اند و برایش شعر خوانده‌اند. من خیلی جدی بهش گفتم که موضوع بحث جالبی نیست و ترجیح می‌دهم ادامه ندهد. اصراری نکرد. دوباره زل زد به تلویزیون و تخمه شکست.
عصر چهارم فروردین، خواب بودم که زنگ خانه را زدند. توی خواب و بیداری حواسم بود که طرف مهمانِ ناخوانده است؛ چون آن روز انتظار کسی را نداشتیم. دستی آمد و در اتاق من را بست و بعد صدای احوال‌پرسی و دیده‌بوسی و تعارف‌های معمول. فهمیدم که پدر و مادر بهنام هستند و آمده‌اند بازدید عید. عرق کرده بودم و مثل آدم گناهکاری که مامورها دارند خانه به خانه دنبالش می‌گردند سرم را برده بودم زیر پتو تا به چنگشان نیفتم. قلبم تند می‌زد و از زیر پتو گوش تیز کرده بودم که مبادا کسی اسمی از من ببرد. پدر بهنام مدام می‌گفت حقشان نبوده و می‌پرسید مگر چه کار بدی کرده‌ بودند که این‌طور شد. پدر من دلداری می‌داد و حرف‌هایی می‌زد که معمولا در همچو موقعیت‌هایی زده می‌شود. چه حرف‌هایی؟ خب، مثلا این که این‌طور اتفاق‌ها برای همه هست و به هر حال باید تحمل کرد. پدر بهنام ولی گوش نمی‌داد و می‌گفت نمی‌تواند تحمل کند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر