۱۳۹۴ فروردین ۱۴, جمعه

عمر اندوه در قرن ما یک سال بیشتر نیست- قسمت اول

رسمی پا گرفته در خانه‌ی ما که تا ده سال قبل مطلقا وجود خارجی نداشت و به اقتضای دور شدن من از خانه و هم‌زمان پیر شدن آدم‌های دور و بر شکل گرفت و حالا که به مرحله‌ی تکامل رسیده، برایتان توضیحش می‌دهم.
تصمیم گرفته‌اند مرگ آدم‌های بسیار نزدیک را در یک تماس اختصاصی به من خبر بدهند و آدم‌های درجه دوم را در تماسی که به طور معمول دو شب یک‌بار گرفته می‌ شود، لا‌به‌لای حرف‌ها و تعریف ماجراهای روزمره. آدم‌هایی هم، به لحاظ قرابت و اهمیت، درجه‌ی سه محسوب می‌شوند که یا در فاصله‌ی ایستگاه راه‌آهن و خانه خبر م‍ُردنشان را می‌شنوم یا فردا صبحش وقتی که از خواب بیدار شده‌ام و دارم پشت میز صبحانه می‌خورم. اگر تک‌صندلیِ بالا را انتخاب کرده باشم، مادرم برای توضیح ماجرا به کابینت تکیه می دهد و من همین‌طور که چای یا صبحانه می‌خورم، گوش می‌دهم و سرم را به تناوب بالا می‌کنم. اگر تک‌صندلیِ پایین را انتخاب کرده باشم (کاری که این آخرها معمولا می‌کنم)، مادرم به اجاق گاز تکیه می‌دهد و وقت‌هایی که سرم را بالا می‌کنم می‌بینم دست چپش را گذاشته روی لبه‌ی اجاق، پای راستش را خم کرده و همین‌طور که فهرست درگذشتگان را اعلام می‌کند منتظر است من واکنش درخوری نشان بدهم یا درخواست کنم که توضیح بیشتری بدهد‌. این دفعه که رفتم معلوم شد مرگ «بهنام سهرابی» بازی‌شان را به هم ریخته.
ساعت چهار صبح که رسیدم ایستگاه راه‌آهن، یک ربعی می‌شد که پدر و مادرم توی ماشین منتظر بودند. این هم یک جور رسم خانوادگی است و همیشه در مورد همه اعمال شده. ممکن است از بیرون لوس به نظر برسد ولی در بستر خانواده ما جا افتاده و حتی برای استمرار و تقویتش استراتژی‌های خاص پیش‌بینی شده است. برای این‌که حوصله‌ی کسی سر نرود، همیشه مستقبلین دو نفر هستند. ترکیبی دونفره که به صورت رندوم از میان این سه نفر انتخاب می‌شود: پدر، مادر و برادرم. برادرم ۳۵ ساله است، هنوز مستقل نشده و به نظرش مهم‌ترین دستاورد یک پسر مجرد که در خانه‌ی والدینش زندگی می کند این است که با پدر خانواده سهمی یکسان از کنترل تلویزیون داشته باشد. برادرم افسرده است و همیشه غر می‌زند که چرا پدر حاضر نیست کنترل را با کسی تقسیم کند. من البته استثنا هستم‌‌. توریست محسوب می شوم و از این امتیاز برخوردارم که پدر در برابرم کمی انعطاف به خرج بدهد‌. در عین حال که حقی برایم قائل نیست، می‌داند چالش با من در بلند مدت سود چندانی ندارد‌. من درک می کنم که کنترل آخرین سنگر باقی‌مانده برای پدر است و به نظرم مقاومت و دو دوتا چارتایش منطقی است‌. پرانتز بسته.
از ایستگاه تا خانه حرف‌های معمولی زدیم. هم آن‌ها گیج و خواب‌آلود بودند، هم من. گفتم وقتی سوار می‌شدم هوای تهران گرم بود، گفتم قطار در ایستگاه نقاب الکی یک ساعت معطلمان کرد و توضیح دادم که دوتا از هم‌کوپه‌ای‌ها سبزوار پیاده شدند. پدر و مادرم خیلی دوست دارند بشنوند که جای من در قطار راحت بوده و سه چارسالی می‌شود که وقتی می‌پرسند، بلافاصله جواب می‌دهم: «بله. تمیز و خلوت بود». همین باعث شده مادرم معتقد باشد که من آدم خوش‌شانسی هستم؛ چون خودش هر وقت با قطار آمده تهران، یا کوپه‌اش نزدیک دستشویی بوده یا تخت بالا را بهش داده‌اند و یا واگن آخر بوده و از تکان‌های شدید قطار دل‌آشوبه گرفته‌.
خانه که رسیدیم دیدم مادربزرگ وسط هال خوابیده و شستم خبردار شد پدر و مادرم خیلی بیشتر از چیزی که فکر می کردم خوابشان می‌آید؛ و گرنه معقول نبود همچو موضوع مهمی در طول مسیر به من گفته نشود. برادرم که اندازه من و یا شاید بیشتر از من با مادربزرگ مشکل دارد، کف اتاق «مامان و بابا» خوابیده بود. از دم در سرک کشیدم و دیدم تشک انداخته کنار تختشان. درست که والدین ما سال‌هاست به هم دست نمی‌زنند و درِ اتاق خوابشان چارتاق باز است ولی به نظرم رسید خوابیدن پسر ۳۵ ساله‌شان توی آن اتاق و چسبیده به تخت دونفره، ماجرا را زیادی گل‌درشت کرده. برادرم از سر و صدا بیدار شد. پرسیدم چرا آن‌جا خوابیده، جواب داد که کفرش درمی‌آید وقتی مادربزرگ برای نماز صبح بیدار می‌شود و بالای سرش وزوز می‌کند.
بعد رفتم توی اتاق خودم و دیدم خواهرم تشک انداخته وسط و با نیم‌متر فاصله از تخت من خوابیده است. این یکی را خبر داشتم؛ چون شوهرش از چهل و پنج روز قبل برای ماموریت رفته بود برزیل و خواهرم، به قول خودش، می خواست دوباره برگردد به دوران زندگی مجردی. این را قبلا پای تلفن گفته بود وقتی پرسیدم که چرا خانه‌ی خودش نمانده. لباس عوض کردم و رفتم آشپزخانه آب بخورم، مادرم دنبالم آمد که ببیند اگر گرسنه هستم برام کوکو گرم کند. گفتم گرسنه نیستم و پرسیدم چرا هیچ‌کس نرفته اتاقِ بالا روی تخت بخوابد. مادرم مثل مهمان‌خانه‌داری که بابت شلوغ‌بودن مهمان‌خانه‌اش شرمنده باشد، عذرخواهی کرد و گفت که بخاری آن اتاق را یادشان نبوده روشن کنند. من برای این که فضا عوض بشود، شروع کردم با اسم «اتاقِ بالا» شوخی‌کردن. مادرم مثل همیشه دل داد به شوخی و شرمندگی قبل یادش رفت‌. از این جهت به نظرم شبیه گوگوش در کنسرت‌های اخیرش شده که بعد از خواندن «مرداب» پشت می‌کند به جمعیت، اشک‌هایش را پاک می‌کند، بعد بلافاصله می‌چرخد و با اولین ضربه‌ی درامز شروع می‌کند به رقصیدن.
۹ که بیدار شدم، پدر و برادرم رفته بودند. مادرم داشت با مادربزرگ صبحانه می‌خورد. خواهرم هنوز خواب بود. با مادربزرگ روبوسی کردم، بهم خوشامد گفت و من لب و دهنم را کج کردم که چه معنی دارد دیگران ورودم به خانه‌ی خودمان را خوشامد بگویند. بعد پدرم برگشت و مادربزرگ را برد. برای خودم چای ریختم و نشستم روی تک‌صندلیِ پایین. مادرم نشست رو‌به‌روم و همین‌طور که صبحانه می‌خوردم از چند نفری که در سه ماه اخیر مُرده بودند اسم برد. تنها کسی که الان یادم مانده، مدیر پنجم دبستانم بود که یک کوچه پایین‌تر از ما زندگی می‌کرد و من سه سال با پسرش هم‌کلاس بودم. مادرم قبلا گفته بود که فلانی سرطان خون گرفته، برای همین خبر مردنش را که داد، واکنش خاصی نشان ندادم. صبحانه‌ام که تمام شد، به شوخی گفتم: «همینا بود؟». داشت میز را جمع می‌کرد و بفهمی‌نفهمی گفت: «آره». شاید هم نگفت و مثلا سر تکان داد. مقصودم این است که تایید کرد فقط همین‌ها بوده.
رفتم توی اتاق، دیدم خواهرم بیدار شده و توی تشک غلت می‌زند. بهش گفتم دلتنگ شوهرش نباشد و همین‌طور گفتم که فر موهایش خیلی خوب از کار درآمده. خوشحال شد و بعد بدون این‌که لحاف و تشک را جمع کند رفت صبحانه بخورد. من روی تخت دراز کشیدم و «مادام بوواری» را شروع کردم. اول، مقدمه‌ی مهدی سحابی را خواندم و نصفه‌هاش همین که دیدم دارد قصه را لو می‌دهد، بی‌خیال شدم و رفتم سر وقت خود داستان. این بین‌ها، مادرم رفت تلویزیون را روشن کرد و من بلند شدم در اتاق را بستم. سی چهل صفحه خواندم، بعد رفتم دوباره چای بخورم. خواهرم توی هال نشسته بود تلویزیون می‌دید. وارد آشپزخانه که شدم، مادر سریع چرخید سمت من. توی دستش کفگیر بود و داشت کف‌های روی آبِ برنج را می‌گرفت‌. یک‌طور عجیبی نگاه کرد؛ طوری که من یادم رفت آمده بودم چکار کنم. سر جام ایستادم. مِن و مِن کرد و  گفت اتفاق دیگری هم افتاده، یک نفر دیگر هم مُرده که هنوز به من نگفته‌اند. پرسیدم کی؟ ازم خواست که بنشینم. من همین‌طور که روی تک‌صندلیِ بالا می‌نشستم، دوباره پرسیدم کی؟ و به ذهنم فشار آوردم که چه کسی ممکن است مُرده باشد و به من نگفته باشند.
به لحن معمولش غم اضافه کرد، گفت: «بهنام سهرابی».

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر