۱۳۹۳ آذر ۱۴, جمعه

شاید

دوشنبه شب که با مهندس قرار شام گذاشتیم، من بو نبردم که خبری شده. شاید بعدا به سهراب یا کسی که جفتمان را می‌شناسد و می‌داند چیزی بینمان بوده، بگوید همان دوشنبه شب وقتی داشته راجع به برادر دوقلویش حرف می‌زده و ته صحبت‌هاش گفته هر وقت راجع به طه حرف می‌زنم باید سیگار بکشم و به همین خاطر شام را نیمه‌کاره ول کرده‌ایم و رفته‌ایم بیرون، خبری شده بود یا تصمیم گرفته بود که وضع فعلی را ادامه ندهد. به هر حال من بو نبرده بودم. اگر هم به سهراب یا کسی که جفتمان را می‌شناسد و می‌داند چیزی بینمان بوده بگوید که بو برده بودم، من یکی زیر بار حرفش نمی‌روم. نشان به آن نشان که وقتی از پالادیوم آمدیم بیرون و مهندس سیگارش را کشید، من به جای این که تاکسی بگیرم و مستقیم بروم درکه، پابه پاش تا تجریش رفتم. شاید به سهراب بگوید موقع خداحافظی همدیگر را نبوسیده‌ایم و این نشانه‌ای بوده برای این که بفهمم خبری شده ولی من باز قبول نمی‌کنم؛ چون اگر خبری شده بود پیش من نمی‌ماند که با راننده تاکسی چانه بزنیم و به جانش غر نمی‌زد که ۱۵ تومان کرایه از تجریش تا درکه زیاد است. حتما قبل از این که راننده به ۱۳ تومان قانع شود، راهش را می‌کشید و می‌رفت؛ که خب نرفت و صبر کرد تا من سوار شوم و بعد هم تکه پراند که «وقتی رسیدی اس بده».
من آن شب، رسیدنم را اسمسی بهش خبر ندادم ولی دو شب بعد پیغام فرستادم که برای آخر هفته برنامه‌ی بدویت بچینیم. استقبال کرد و گفت که بچینیم. پرسیدم: «همین امشب مثلا؟» که گفت نه، امشب درس دارد و به قول خودش باید به بسط علم مدیریت مشغول باشد. بسط علم مدیریت یعنی دوره‌های آمادگی برای مدرک PMP. فردا را پیشنهاد کرد و من گفتم جهنم و ضرر. جهنم و ضرر را توی دلم گفتم. برای مهندس فقط نوشتم: «اوکی. فردا».
پنج‌شنبه تا لنگ ظهر خوابیدم. برای ساعت یک با تراپیستم هماهنگ کرده بودم. دوازده و نیم که بیدار شدم، دیدم هر جور حساب کنیم به دکتر نمی‌رسم. اسمس دادم و عذرخواهی کردم. ارقه‌بازی درآورد که غیبت محسوب می‌شود و باید هزینه‌ی این جلسه را پرداخت کنم. کامم تلخ شد ولی گفتم چشم، شماره کارت بفرستید تا واریز کنم که گویا فهمید بهم برخورده و گفت جلسه‌ی بعد پرداخت کنید. از تخت آمدم بیرون، دوش گرفتم و افتادم روی «باغ‌های شنی» حمیدرضا نجفی که سپانلو توصیه کرده بود. خواندم و کیف کردم و لا به لاش چیز میز خوردم که نه ناهار بود نه صبحانه. برانچ هم نبود؛ چون به نظرم برانچ آن چیزی است که سه سال پیش خانه‌ی آرش خوردیم، نه این هله هوله‌ها.
با‌غ‌های شنی که تمام شد، نگاه کردم به ساعت، دیدم چهار شده. چهار بعدازظهر. موسیقی انتخاب کردم و رفتم که ظرف بشورم. گوگوش داشت دو پنجره می‌خواند و من داشتم فکر می‌کردم که به اندازه نصف دیروز هم اشتیاق ندارم برای آمدن مهندس؛ که خودش آمد روی وایبر پیغام داد: «یه چیزی می‌خوام بگم که ممکنه از دستم ناراحت بشی ولی خب باید بگم». من شستم خبردار شد. بچه که نیستم. دفعه‌ی اولم نبود، دفعه‌ی آخر هم نیست. سهراب هم اگر بپرسد، همین‌ها را می‌گویم. می‌گویم اگر قرار بود من جایی بو ببرم که خبری شده، این‌جاست. بعد مهندس علامت سوال فرستاد؛ یعنی که منتظر است اذن بدهم تا حرف بزند. نمی‌زد هم البته خیلی فرقی نداشت؛ چون من دیگر بو برده بودم.
همان حرف‌هایی را زد که اسفند پارسال خط به خطش را از آدم دیگری شنیده بودم. این که با هم نخوابیم ولی دوست باشیم کماکان. من دفعه‌ی قبل از طرف نپرسیده بودم چرا. این‌ها را که گفته بود، گفته بودم نه. خداحافظی کرده بودم و از ماشینش پیاده شده بودم. بعدا هم که جلوی پردیس ملت با دو سه نفر دیدمش، به رو نیاوردم. کج کردم رفتم سمت دیگری. از مهندس ولی پرسیدم؛ چون رابطه با مهندس چیز جدی‌تری بود. هم در طول، هم عرض، هم عمق و هم چیزهای دیگر. گفت که رابطه‌ی بینمان یائسه شده و از اشتیاق جنسی که قبلا بهم داشته و خیلی هم قوی بوده، حالا خبری نیست. بعد انگار که بخواهد یک‌دستی بزند ازم خواست اگر هیچ‌وقت از رابطه‌مان چیزی بیشتر از سکس نمی‌خواسته‌ام، روراست باشم و بهش بگویم؛ که خب به من برخورد. بدم آمد. فهمید بدم آمده، زد به جاده شوخی. من دل به دلش ندادم. تلخ بودم و با همان لحن نوشتم که: «رابطه با تو مجموعه‌ای بود از چیزهای بسیار باارزش و لذت‌بخش. از حرف‌زدن و قدم‌زدن و غذاخوردن بگیر تا سکس و باقی چیزها». گفتم که ارزش و اهمیت هیچ بخشی برام کمتر از بخش دیگر نبود و نتیجه گرفتم که با حذف‌شدن سکس از رابطه، بخش مهمی از رابطه حذف می‌شود و من علاقه‌ای به ادامه‌ی رابطه‌های ناقص و نیم‌بند ندارم. توی دلم گفتم بس که ایده‌آلیستی. بعد مهندس مفصل نوشت که چقدر دوستم داشته و مطمئن است هم‌چنان دوستم خواهد داشت. دو سه بار هم عزیزم عزیزم کرد که به نظرم خیلی بی‌جا آمد و بوس فرستاد که من خنده‌ام گرفت و جوابی ندادم.
سه چار دقیقه گریه کردم و بعد به گیتا اسمس زدم، پرسیدم: «میشه بریم بیرون؟ لطفا». گیتا به نظرم بو برد. گفت بریم و من بلافاصله لباس پوشیدم، زدم بیرون. چمران قرار گذاشتیم و سوار که شدم، پرسید چطوری؟ گفتم خوبم. رفتیم باغ فردوس و من سیر تا پیاز براش تعریف کردم که چی شده. قبل‌تر بهناز و پویا را دیدیم و من یواش توی گوش بهناز گفتم سه‌شنبه رفته بودی تالار وحدت؟ خندید و گونه‌هاش چال افتاد.

۱۳۹۳ آبان ۲۳, جمعه

گفت آن روز که این گنبد مینا می‌کرد

عباس میلانی فصل آخر کتاب "نگاهی به شاه" را با توصیف شش ماهه نخست سال 57 شروع می‌کند و معتقد است که مملکت در این دوران دچار نوعی فلج سیاسی شده بود. "رژیم توان سرکوب یا ارضای مخالفان را نداشت و مخالفان هم به نظر از برانداختن رژیم عاجز بودند". میلانی نوشته که شاه در ماه های آخر، "در هر لحظه کلیدی، سیاستی را برگزید که امروز می‌توان آن را بدترین انتخاب ممکن دانست". نوشته شاه می‌خواست هرچه زودتر ایران را ترک کند.
...
ف اسمس داد که آمده تهران و گفت همدیگر را ببینیم. حساب کزدم، دیدم شش ماه از آخرین قرارمان گذشته. گفتم: "حتما. ببینیم". وسط چانه زدن درباره این که قرار کی و کجا باشد، زنگ زد گفت با سام نزدیک درکه هستند و آیا می‌شود بیایند خانه من؛ که خب من ترسیدم بگویم نه، نمی‌شود. ترسیدم بو ببرد که چقدر دیدنشان کنار هم می‌تواند سخت باشد. گفتم: "بله. البته"؛ و بعد همه چیز افتاد روی تند. زنگ خانه را زدند و ف با سام آمد خانه من. حرف زدیم، چای خوردیم و من شام درست کردم. سر شام دیدم که ف عادی شده. ف که زمانی آن قدر مهم بود که از دست دادنش تا چند هفته زندگی روزانه من را فلج کرده بود، حالا با دوست پسرش نشسته رو به روی من و داریم شام می‌خوریم؛ انگار نه انگار که من یک سال پیش جوری عاشقش شده بودم که کارم داشت به جنون می‌کشید. بعد فکر کردم شاید همه چیزهایی که برایشان تلاش کرده ام یا زمانی برام مهم بوده اند، یک روز همین قدر عادی و پیش پا افتاده بشود؛ و خندیدم.
...
این ها را که برای محمدعلی تعریف کردم، بهم گفت: "خسته ای". پرسیدم خب؟ گفت همین. فقط خیلی خسته ای.

۱۳۹۳ خرداد ۲۷, سه‌شنبه

زن که گفت طلاق؛ یعنی طلاق. بقیه‌اش هم حرف مفته

به اصرار جواد نشستیم و نامجو گوش دادیم: «تهران من از تو هیچ نمی‌خواهم جز پاره‌های گریبانم». تمام که شد، گفتم من نمی‌فهمم آدمی که با طعنه راجع به «نوستالژی‌های الکی» خوانده، چطور حالا می‌تواند از نوستالژی تهران بخواند. جواد گفت که نمی‌شود از چیزی متنفر باشی و در عین حال تا مغز استخوان درگیرش نباشی. عین این حرف را در مقاله مفصلی، خوان کول راجع به پژوهش‌های دنیس مک‌ایون بعد از ترک آئین بهایی نوشته بود. مک‌ایون را متهم کرده بود که از جنس انتقادهاش معلوم می‌شود هنوز هم به لحاظ عاطفی شدیدا با بهائیت درگیر است. گفته بود شیوه کارش در بهایی‌پژوهی به وضعیت مردی می‌ماند که با سر و صدا از همسرش جدا شده و حالا نمی‌تواند عوارض و تالمات ناشی از آن را مدیریت کند.
...
رفته بودیم کافه موسیقی و داشت بی‌وقفه راجع به تجربیاتش در آشپزی و طراحی لباس حرف می‌زد. من گفتم جمعه ظهر مهمان دارم و پرسیدم که به نظرش چطور باید از مهمان‌هام پذیرایی کنم. پیشنهادهای سختی داد که تقریبا از پس هیچ کدامشان برنمی‌آمدم. به نتیجه نرسیدیم و از کافه آمدیم بیرون. پشت چراغ قرمز پسیان گفت باید جدی حرف بزنیم. گفتم بعد از دو هفته نمی‌شود راجع به چیزی جدی حرف زد. گفت منظورش جدی‌شدن رابطه نیست، بلکه بر عکس، ترجیح می‌دهد دوست معمولی باشیم. بعد توضیح داد به نظرش این که بی‌مقدمه آمده خانه من و با من خوابیده خبط بزرگی بوده. خبط را به کسر خ گفت. حرفش را تصحیح کردم که خبط به فتح خ. گفت بعضی کلمات را عمدا اشتباه تلفظ می‌کند و هر جور دلش بخواهد حرف می‌زند. گفتم مختار است هر جور که خواست واژه‌ها را تلفظ کند اما نمی‌تواند انتظار داشته باشد من همان معنایی را برداشت کنم که منظور او بوده. همین‌طور که نمی‌شود به پیشنهاد خودش با من بخوابد و انتظار داشته باشد خیال کنم که نخوابیده.
...
و از وی {اویس قرنی} روایت آرند که گفت: «السلامة فی الوحدة». سلامت اندر تنهائی بود.

کشف المحجوب، علی بن عثمان هجویری