۱۳۹۱ آذر ۱۸, شنبه

five easy pieces

1. امروز هجدمین روز بی‌کاری بود. هجده روز به تناوب روی سیگار و علف گذشته. حس طردشدن داشته‌ام و توأمان حس ناامنی.

2. کابوسِ بازگشت به شرایط سال گذشته: خانه‌ی چهل متری در مرکز شهر، افسردگی، عاشقیت احمقانه. ترجیح دادم برای آدم‌ها پایان‌نامه و مقاله بنویسم اما به شرایط قبل برنگردم.

3. به آیه‌ی 41 سوره‌ی عنکبوت فکر می‌کردم و از این که ساخته‌ها و داشته‌هام در سستی مثل خانه‎ی عنکبوت است گریه‌ام می‌گرفت.

4. همیشه سعی کرده بودم قبل از حذف‌شدن کنار بکشم. قبل از این که نخواهند، خودم بارم را ببندم و بروم.

5. تامین اجتماعی برای کمک به آدم‌هایی که کارشان را از دست داده‌اند، به جای بیمه‌ی بیکاری، باید دوره‌های رایگان تراپی پیش‌بینی می‌کرد.

۱۳۹۱ آذر ۱۰, جمعه

نام‌ها و سایه‌ها

نسترن همین‌طور که صبحانه آماده می‌کرد، «از کدوم خاطره برگشتی به من» می‌خواند. لحن خواندنش جوری نبود که فکر کنم صرفا ترانه‌ی گوگوش را بازخوانی می‌کند. معلوم بود یاد رامین افتاده و برای رامین می‌خوانَد. رامین چندصد کیلومتر دورتر خواب بود. به رابطه‌ی نسترن با رامین غبطه می‌خورم. نسترن هنوز همان‌طوری در مورد رامین حرف می‌زند که بهمن پارسال حرف می‌زد. محتوای حرف عوض شده ولی لحن نسترن هنوز عوض نشده و من غبطه می‌خورم که حس بعضی آدم‌ها می‌تواند این‌قدر پایدار باشد.
...
دیشب مهمانی خداحافظی هدی بود. هیچ دلیلی نداشت توی مهمانی باشم. من دوست‌پسر سابق ماهور بودم و ماهور دوست نزدیک هدی است و جداشدن من و ماهور منجر شده به صمیمیت ماهور و هدی. من این‌طوری به هدی مربوط می‌شوم.
...
به نسترن گفتم الف آدم مبتذلی بود و براش توضیح که دادم، معلوم شد چون کتاب نمی‌خوانده، به نظر من مبتذل بوده. گفتم من تجربه‌ی زیسته ندارم. خاطره‌ی بامزه ندارم. بلد نیستم از در و دیوار حرف بزنم. چیزی که من را به آدم‌های دور و برم ربط داده، کتاب و موسیقی و فیلم و این طور چیزها بوده. من بلد نیستم رابطه با آدمی را که کتاب نمی‌خواند مدیریت کنم. حرف مشترک با کسی که فیلم نمی‌بیند ندارم. گفتم من نخ ارتباطم با گذشته را قطع می‌کنم. اتفاق‌هایی افتاده و آدم‌هایی بوده‌اند که من تصمیم گرفته‌ام فراموششان کنم. همه‌شان را نامرتب ریخته‌ام توی یک جعبه‌ای و گذاشته‌ام گوشه‌ی انبار. این طوری هم نبوده که وقتی توی جعبه می‌ریزم، یکی‌یکی نگاهشان کنم، بو کنم، حسرت بخورم و یاد چیزی بیفتم و بعد بندازم توی جعبه. اصرار داشته‌ام زودتر از شرشان خلاص شوم و جلوی چشمم نباشند.
...
الان یک هفته است دوباره همه چیزهای بد گذشته به مغزم هجوم آورده‌اند. همه اضطراب‌ها، ترس‌ها، کابوس‌ها و به قول نسترن وسواس‌ها. سمیرا اسمس زد که دوباره قرص بخور. این یعنی آدم‌های دور و برم قبول کرده‌اند که من فقط وقتی نرمالم که قرص بخورم. سمیرا به همه آدم‌‌های عصبی و پاچه‌گیر اطرافش توصیه کرده قرص بخورند و از من مثال زده. برای سمیرا من نمونه موفق یک فرآیند دارودرمانی محسوب می‌شدم؛ تا همین یک هفته پیش که قرص‌ها را قطع کردم و دوباره همه چیز هجوم آوردم به مغزم.

۱۳۹۱ تیر ۳۱, شنبه

لپ‌تاپم روشن نشد. بعد از پنج سال کار بی‌وقفه. چراغ باتری قرمز بود و آبی نمی‌شد. فکر کردم مشکل به شارژر یا مثلا پریز برق برمی‌گردد. پریز مشکل نداشت. بلند شدم رفتم علاء‌الدین شارژر بگیرم. شارژر تازه را جلوی فروشنده امتحان کردم؛ روشن نشد. یارو گفت پنج طبقه بروم بالا و لپ‌تاپ را بدهم دست تعمیرکارشان. پنج طبقه بالا رفتم، لپ‌تاپ را دادم دست تعمیرکار و گفتم روشن نمی‌شود. توضیح دادم که پنج سال بدون استثنا روشن شده و از صبحِ امروز روشن نمی‌شود. یارو گفت مادربُرد باتری را نشناخته. پرسیدم خب؟ هفتاد درصد احتمال تعمیر داد و گفت سی درصد احتمال دارد که هیچ وقت روشن نشود. ‌لپ‌تاپ را گذاشتم و همین‌طور که آمدم بیرون، یاد حرف‌های فرزانه طاهری درباره گلشیری افتادم: «این نوع مُردن خیلی در حقش نامردانه بود. این که ما حرف‌های آخرمان را نزدیم. به همین سادگی که صبح رفتم سر کار و آمدم و دیگر هوشنگ قبلی را ندیدم...».
فکر کردم به آن سی درصدی که یارو گفته بود و دیدم سی درصد امکان دارد که دیگر هیچ وقت عکس‌ها و نوشته‌هایی که آن تو بود را نبینم. فکر کردم کاش لااقل یک‌بار نشسته بودم همه چیزهایی را که این پنج سال جمع شد، مرور می‌کردم؛ با همه‌شان خداحافظی می‌کردم و بعد تمام می‌شد.
لابد پیامبر اسلام «موتوا قبل أن تموتوا» را برای همچو جایی گفته بود.

۱۳۹۱ خرداد ۲۸, یکشنبه


بهار 89 هر شب کابوس می‌دیدم. تمِ اصلی کابوس‌ها فرار بود و ناامنی. مادرم اصرار داشت که به حوادث بعد از انتخابات و دیدنِ صحنه‌های زد و خورد و قتل و تیر‌اندازی ربط دارد و من استدلال می‌کردم در همه‌ی این تصویرها ناظر صرف بوده‌ام، از پشت مونیتور و با فاصله‌ی چند صد کیلومتری از اصل ماجرا. درگیری‌ها، خبرهای بد و فیلم‌ها تمام شده بود، کابوس‌ها ولی انتها نداشت.
روان‌شناس مدام می‌پرسید کابوس‌ها از چه زمانی شروع شد و من یادم نبود. دنبال اتفاق مشخصی می‌گشت. عقب که می‌رفتیم، به نیمه‌های اسفند می‌رسیدیم، عقب‌تر کنکور بود و من مطمئن بودم شب‌های منتهی به کنکور کابوس نمی‌دیدم. ذله شده بود. اصرار داشت که با خانواده‌ام حرف بزند، می‌خواست بفهمد در فاصله‌ی کنکور تا دم‌دمه‎‌های عید چه اتفاقی افتاده.
جلسه‌ی سوم یا چهارم خواست که راجع به بزرگ‌ترین تجربه‌ی هراس‌آور زندگیم حرف بزنم. گفتم: «24 خرداد. حمله به کوی». توضیح دادم که حمله یازده شب از در جنوبی کوی شروع شد و سه ‌چار ساعت بعد به ساختمان ما رسید. پرسید کابوس از همان شب شروع شد؟ گفتم که نه. بعد از حمله تا صبح نخوابیدم. ظهر هم که با دوستم رفتیم ترمینال، سوار اتوبوس شدیم و یادم بود که شب راحت خوابیدم. اولین کابوس، همان شبی بود که رسیدم خانه.  آدمی بودم که بی‌‎دلیل متهم شده بود و داشت فرار می‌کرد و تعقیب و گریز تمام نمی‌شد. کابوس بدی بود و می‌دانستم به شب بیست و چهارم ربط دارد. از همان موقع سعی کردم فراموش کنم یا لااقل از حرف‌زدن راجع به جزئیات ماجرا طفره بروم. آدم‌ها ولی کنجکاو بودند و می‌خواستند راجع به اتفاقاتی که افتاده بود بدانند. من شاهد عینی بودم و همه انتظار داشتند ماجرا را روایت کنم و من سعی می‌کردم فراموش کنم.
دکتر پرسید فراموش کردی؟ سرم را تکان دادم که یعنی بله، فراموش کردم.
*
جلسه‌ی بعد که رفتم، پرسید فیلمی که از حمله به کوی بیرون آمده را دیده‌ام یا نه. جوابم مثبت بود و یادم آمد که کابوس‌ها از همان شب شروع شد. گفتم که فیلم اثر بدی داشت، خشونت و سبوعیتی که در رفتار آدم‌ها بود وحشت‌زده‌ام می‌کرد. خواست راجع به فیلم حرف بزنیم و صحنه‌هایی که تکان‌دهنده‌تر بود یا فکر می‌کنم بیش‌تر آزارم می‌دهد. گفتم لحظه‌ی کوتاهی هست که لباس‌شخصی‌ها وازد ساختمانی می‌شوند و دانشجوها یکی‌یکی برای فرار خودشان را پرت می‌کنند روی چمن‌های پشت ساختمان. پرسید چرا این لحظه آزاردهنده‌تر از باقی فیلم است؟ گفتم که یک‌جور حس ناامنی، حس محاصره‌شدن در رفتار آدم‌ها هست و کابوس‌های من از همین جنس است.
فرداش زنگ زد که فیلم را دیده و اصرار داشت آخر وقت به کلینیک سر بزنم. رفتم و گفت صحنه‌ای که برایش تعریف می‌کنم در فیلم نیست. گفتم احتمالا نسخه‌ی کوتاه‌شده یا منحصر به فردی را دیده. تاکید کرد که تمام نسخه‎های موجود را زیر و رو کرده و چنین صحنه‌ای در فیلم نیست. خنده‌دار بود. من مطمئن بودم و دکتر نمی‌خواست قبول کند.
گفت تو هیچ‌وقت از جزئیات اتفاق آن شب حرف نمی‌زنی. همیشه به کلیات اکتفا می‌کنی و همه‌ی ماجرا انگار در چند جمله برایت خلاصه شده. گفتم چیز دقیقی یادم نیست. اصرار بر یادآوری اتفاقات آن شب داشت و من فرار می‌کردم. خواست راجع به همان صحنه‌ای حرف بزنم که بچه‌ها خودشان را پرت می‌کردند پایین. پرسید زاویه‌ی دوربین کجا بود؟ خندیدم و زاویه‌ی دوربین را توضیح دادم و رسیدم به این‌جا که صداها واضح نبود، ترسیده بودیم، پنجره بسته بود و از آن فاصله همه چیز را مبهم می‌‎دیدیم. بعد همین‌طور ادامه دادم و از حمله‌ی بعدی حرف زدم. تعریف کردم که در اتاق شکسته شد، همه را فرستادند نمازخانه و آن‌جا فحش و تهدید و تحقیر بود.
دکتر گفت: «تو باید حرف بزنی». گفت راجع به اتفاقی که افتاد باید حرف بزنی؛ و من از همان لحظه شروع کردم به حرف‌زدن. خانه که رسیدم، همه را جمع کردم و راجع به اتفاق آن شب حرف زدم. بعد گوشی را برداشتم و به همه‌ی آدم‌هایی که قبلا ازم پرسیده بودند، زنگ زدم. بعضی‌ها دیگر مشتاقِ شنیدن نبودند، بعضی‌ها هم به‌کل ماجرا را فراموش کرده بودند ولی من می‌خواستم حرف بزنم.
*
هربار که حرف می‌زنم جزئیات بیشتری یادم می‌آید و هربار روایت کامل‌تر می‌شود. مثل آدمی هستم که سم دارد کم‌کم از بدنش خارج می‌شود...