۱۳۹۲ دی ۱, یکشنبه

می‌خوای بری، حرفی نداری

با سمیرا حرف زدیم درباره‌اش. من در حالی که داشتم از شدت رمانتیک‌بودن خفه می‌شدم، گفتم: «کاش هیچ وقت میم را نمی‌دیدم». سمیرا مکث کرد، گفت من را قبل از آمدن میم یادش نیست. گفت که این سه سالِ بعد از میم را فقط یادش مانده. یادش نمی‌آمد سال‌های قبل از آشنایی با میم من چه شکلی بودم.
...
زنگ زدم به مسئول درس ادبیات در موسسه علمی آموزشی قلمچی و گفتم که ادامه همکاری برام ممکن نیست. روز قبلش یک ساعت راه کوبیده بودم از تجریش تا انقلاب که نسخه خام یکی از آزمون‌های آزمایشی را بردارم. ساعت 6:30 رسیدم. نگهبان گفت: «درهای واحد تولید آزمون بسته است». گفت نمی‌شود. گفت هیچ راهی وجود ندارد. من آمدم بیرون، موبایل را درآوردم که زنگ بزنم به خانم ر تا با نگهبان صحبت کند و راهی پیدا کنیم. بعد دیدم عصبانی‎ام. دیدم به قدر کافی عصبانی هستم که تصمیم بگیرم برای ادامه‌ندادن. دیدم تصمیمی را که ماه‌ها قبل باید می‌گرفتم، فقط الان می‌توانم بگیرم. موبایل را گذاشتم جیبم و رفتم خانه سمیرا.
...
امروز یادم رفت به سمیرا بگویم که تمام شده. از خانه سمیرا رفتم پیش میم و دیدم که تمام شده. فکر می‌کردم هیچ‌وقت تمام نمی‌شود و من باید سال‌ها به خودم و دیگران دروغ بگویم که تمام شده. دیشب همین‌طور که نشسته بود روی مبل و داشت حرف می‌زد و حواسش نبود، من زل زدم بهش. یادم نیامد قبل از آمدنش چه شکلی بودم ولی فهمیدم تمام شده.

۱۳۹۲ شهریور ۳, یکشنبه

تو از طنین کاشی آبی تهی شدی

ایمیل‌هام را چک می‌کنم؛ فیس‌بوک خبر داده 26 اوت تولد امیررضاست. قاعدتا برای دوست‌های دیگرش هم عین همین پیام را فرستاده. پیشنهاد کرده روی دیوارش چیزی بنویسم و پایین‌تر توصیه کرده برای برای برگزاری تولد کمکش کنم. ایمیل تازه‌تری هم هست. فیس‌بوک خبر داده بهاره من را جایی که معلوم نیست کجاست، منشن کرده. مغزم سریع این دو تا را به هم ربط می‌دهد. وحشت می‌کنم. درست مثل بعدازظهری که آذر زنگ زد و من  چند ثانیه زل زده بودم به صفحه تلفن و داشتم تصمیم می‌گرفتم که جواب بدهم یا نه، که اگر جواب بدهم قرار است راجع به مرگ امیررضا هم حرف بزند یا نه، که اگر حرف زد من چکار کنم.
روی لینک ایمیل دوم کلیک می‌کنم، می‌رسم به استتوس مستر بکس. خیالم راحت می‌شود. لایک می‌کنم و برمی‌گردم به ایمیل اول. به امیررضا فکر می‌کنم. یاد عید امسال می‌افتم که نیما نشسته بود کنارم، راجع به مرگ برادر داوود حرف می‌زد و من همین‌طور که گوش می‌دادم دلم می‌خواست داوود برادرهای جوان زیادی داشته باشد تا آن یکی که مُرده و نیما دارد مجلس ختمش را تعریف می‌کند کسی نباشد که من صداش را شنیده‌ام و قرار است یک بار که می‌روم مشهد، از نزدیک ببینمش.
یاد شبی می‌افتم که دراز کشیده‌ام کف اتاق، تلفن را چسبانده‌ام به گوشم و از هیجانی که بابت کشف دنیاهای تازه توی صدای امیررضاست لذت می‌برم. حرف‌هاش که تمام می‌شود، از این که موظفم انرژی یک آدم کله‌شقِ جوان‌تر از خودم را کنترل کنم، احساس پیر بودن بهم دست می‌دهد. هشت ماه بعد، امیررضا نیست و دارم پای تلفن به آذر اصرار می‌کنم نمی‌شود آن همه شهوتی که امیررضا برای زندگی‌کردن داشت، زیر خروار خروار خاک دفن شده باشد. بهش می‎گویم مُردن امیررضا امکان منطقی ندارد. آذر بغض کرده.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۷, جمعه

آینه در آینه

از خانه‌ی سهیل برمی‌گشتم. راننده تاکسی آهنگ مزخرفی گذاشته بود. با سهیل ساعت‌ها راجع به ف حرف زده بودم. توی تاکسی گریه‌ام گرفت. زنگ زدم به ف، گفتم دلم تنگ شده. گفتم کلافه‌ام که هیچ کاری از دستم ساخته نیست. ف 900 کیلومتر از من دور بود. فکر کردم چند سال بعد که بخواهم ماجرای ف را برای کسی تعریف کنم و بگویم از کجا شروع شد، همین را باید بگویم که: «از خانه‌ی سهیل برمی‌گشتم. راننده تاکسی آهنگ مزخرفی گذاشته بود و الخ».
...
مناسبات مهرآمیز نوعی هنر آینه‌بازی است. عاشق دل خود را در برابر آینه‌ی دل معشوق می‌نهد و در بازی میان این دو آینه امر نامتناهی تجلی می‌کند. در این‌جا امر مقدس در دل رابطه‌ی عاشق و معشوق رخ می‌نماید و حضور آن قائم به وجود هر دو آینه است. اگر یکی از دو آینه برداشته شود یا زاویه‌ی آن‌ها تغییر کند، امر نامتناهی از میانه‌ی ایشان غایب می‌شود.
آرش نراقی، از مقدمه‌ی کتاب «درباره عشق»
...
خیابان دربند را پایین می‌رفتم و فکر این که هر قدمی برمی‌دارم به سمت ف است، داشت دیوانه‌ام می‌‎کرد. یاد روایتی بودم که می‌گفت زائر کربلا با هر گامی که در مسیر برمی‌دارد، فلان‌قدر از گناهانش پاک خواهد شد. به متروی تجریش که رسیدم، دیدم سبک شده‌ام. «سوغاتی» هایده را گذاشته بودم روی دور تکرار و مدام تجربه‌ی سفر چند سال پیشِ حج برام تداعی می‌شد با حس و حال همسفرهایی که از چند کیلومتری مدینه شروع کرده بودند به روضه‌خواندن و گریه‌کردن. نزدیک راه‌آهن، شوق آدم مومنی را داشتم که به زیارت می‌رود.
...
نقل است که ابراهیم ادهم - رضی الله عنه- چهارده سال تمام سلوک کرد تا به کعبه شد. از آن که در هر مصلا جایی، دو رکعت نماز می‌گزارد تا آخر بدان جا رسید؛ خانه ندید. گفت: آه، چه حادثه است؟ مگر چشم مرا خللی رسیده است؟
هاتفی آواز داد: چشم تو را هیچ خلل نیست اما کعبه به استقبال ضعیفه‌ای شده است که روی بدین جا دارد.
ابراهیم را غیرت بشورید. گفت: آیا کیست؟
بدوید. رابعه را دید که می‌آمد و کعبه با جای خویش شد.
تذکرة الاولیا- ذکر رابعه عدویه رحمة الله علیها
...
دراز کشیده‌ایم کف خانه‌ی من ولی نه به موازات؛ خلاف جهت همدیگر با بیست سانت فاصله و میلی‌متر به میلی‌متر به هم نزدیک می‌شویم. پنج دقیقه بعد رسیده‌ایم به هم و داریم همدیگر را می‌بوسیم؛ شبیه جود لاو و نورا جونز در My blueberry nights.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲, دوشنبه

The Rum Diary

تک‌افتاده با تنها فرق دارد.
...
تراپیستم گفت: «باید زودتر رابطه‌ی تازه‌ای را شروع کنی»؛ با همان لحنی که مادرم دو هفته پیش گفته بود: «باید زودتر پایان‌نامه‌ات را تمام کنی». جلسه‌ی قبل برای تراپیستم توضیح داده بودم که رابطه نمی‌خواهم و عید مادرم را توجیه کرده بودم که برای پایان‎نامه نوشتن هنوز دیر نشده. ظهر مسئول آموزش دانشکده گفت از کلاس دوازده نفری فقط پایان‌نامه‌ی من یکی مانده و به آدم‌های دور و برم که فکر کردم، دیدم بلااستثنا یا اول رابطه‌ی عاطفی با کسی هستند یا وسطش.
...
«خانه تاریک بود، تمام پرده‌ها را کشیده بودند، نور خیابان از پنجره‌ی آشپزخانه اجاق‌گاز و کف را روشن کرده بود و اجازه نمی‌داد تاریکی مطلق را حس کنم. آن نور و نورهای ریز و درشتی که از اطراف به خانه هجوم آورده بودند و از هر درزی رخنه کرده بودند خیال تاریکی را ازم می‌ربودند و من دراز کشیده بودم...»
یکشنبه، آراز بارسقیان
...
پ جلوی آشپزخانه سیگار می‌کشید. راهروی یک متری را می‌رفتم، می‌آمدم و منتظر بودم تپش قلبم تمام شود. تمام نمی‌شد. از پ پرسیدم چکار کنم. پ خندید، گفت کاری که دوست داری. پیشنهاد کرد به بچه‌ها بگویم آهنگ مورد علاقه‌ام را پخش کنند. لحنش شبیه دکترهایی بود که به مریضشان خبر می‌دهند دو ماه بیشتر زنده نیست و بهتر است این دو ماه باقی‌مانده را خوش بگذراند. رفتم به بچه‌ها گفتم سوغاتی هایده را بگذارند. کسی نداشت. برگشتم پ را بوسیدم؛ شبیه آدمی که فقط دو ماه از زندگیش باقی مانده.
...
میرزا حسینعلی نوری (بهاالله) در یکی از حبسیه‌های هذیانیش گفته بود: «لا اله الا أنا المسجونِ الفرید». مسجون یعنی زندانی و فرید صفت مشبهه از مصدر فرد است؛ به معنای تک‌افتاده.