۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۲, شنبه

عمر اندوه در قرن ما یک سال بیشتر نیست- قسمت سوم

سوار قطار که می‌شدم، یاد داستان «پشیمان» دن چاون افتادم. پدر و مادرم آمده بودند ایستگاه راه‌آهن و دلشان خون بود از این‌که زود برمی‌گشتم تهران. خانه که بودیم، عموم زنگ زد و خبر داد بعدازظهر با زن و بچه‌هاش می‌آیند برای بازدید عید؛ و چون ساعتش را مشخص نکرده بود، والدین تصمیم گرفتند ماموریتِ رساندن تا راه‌آهن را به برادرم واگذار کنند. خب این توهین محسوب می‌شد‌. انحرافی از یک سنت خانوادگی و استثنا قائل شدن در موردی که به نظر من هیچ ضرورتی برایش وجود نداشت. مقاومت کردم، دلخوریم را به رو آوردم و پرسیدم برای یک خانواده مگر چیزی مهم‌تر از سنت هم وجود دارد؟ حربه‌ام گرفت. شستشان خبردار شد که خراب کرده‌اند. هفته‌ی اول تعطیلات زور زده بودند که همه چیز در بهترین شکل ممکن اتفاق بیفتد و انگشت اتهام به سمت من باشد که قدرنشناسی می‌کنم و بیشتر پیششان نمی‌مانم ولی لحظه‌ی آخر خراب کرده بودند. بنابراین تا حرف از سنت شد، پدرم از جاش پرید و با قاطعیت گفت که خودمان می‌رسانیمت.
سوار ماشین شدیم و توی مسیر، مادرم گلچینی را که از آهنگ‌های شهره درست کرده بودم گذاشت توی ضبط. آهنگ اول «سفر» بود. شهره که شروع کرد، مادرم فهمید ترانه می‌تواند به اوضاع و احوال آن لحظه‌ی ما ربط پیدا کند. جلو نشسته بود. صدای ضبط را زیاد کرد، بدون این‌که حرفی بزند یا اشاره‌ای کند که چقدر ترانه به اوضاع و احوال آن لحظه‌ی ما ربط پیدا کرده.
رسیدیم ایستگاه. پدر مستقیم رفت دستشویی و من و مادر نشستیم از این در و آن در حرف زدیم. همیشه توی ایستگاه که نشسته‌ایم و حرف‌های آخرمان را می‌زنیم و منتظریم که موعد حرکت قطار برسد، من از برگشتن پشیمان می‌شوم. می‌بینم که مادر چقدر به بودنم نیاز دارد و چقدر این لحظه‌ها به نظرش غنیمت محسوب می‌شود. همیشه توی ایستگاه، سعی می‌کند حرف‌های خوشایند بزند و من هم جواب‌های خوشایند می‌دهم. راجع به شرایط خانه حرف می‌زنم؛ جوری که انگار هنوز داریم با هم زندگی می‌کنیم و من هم اندازه خودشان درگیر امور هستم و مثلا جای مبل‌ها و خرابی کرکره‌ها روی زندگی روزمره‌ام تاثیر مستقیم دارد.
حرکت قطار که اعلام شد، بلند شدم جفتشان را ببوسم ولی به نظرم رسید که نمی‌خواهند. نفهمیدم چرا و چون به بغل‌کردن و بوسیدن نیاز داشتم، بی‌توجه به اکراهشان، کار خودم را کردم. بعد هم سرم را انداختم پایین و تند آمدم سمت قطار. جلوی واگن شلوغ بود. معطل شدم. مامور قطار که بلیطم را چک کرد، پریدم بالا و همین‌طور که داشتم با چشم شماره کوپه‌ها را می‌خواندم، یکی از پشت صدام زد. یادم نیست که به اسم بود یا فامیل یا مثلا لقبی چیزی. برگشتم. معین بود. مثل همیشه شلخته و با لباس‌های کج و کوله. دست دادیم. روبوسی کردیم. ازش پرسیدم کدام کوپه است و بلیطش را که نشان داد، فهمیدیم چار پنج‌تا با هم فاصله داریم. گفت وسیله‌هاش را می‌گذارد و بعد می‌آید که حرف بزنیم. خوشحال شدم؛ چون دلم گرفته بود و خوب بود که کسی حرف بزند و دلتنگی یا دلگیری یادم برود. توی کوپه که نشستم، احتمالا مثل همیشه از کیفم مجله‌ای چیزی درآورده‌ام و هدفون گذاشته‌ام توی گوشم. درست یادم نیست. و همین طور یادم نیست چقدر گذشت تا معین آمد دم کوپه‌. من اول پاهاش را دیدم، بعد سرم را بلند کردم و چشمم افتاد به لبخندش. آمدم بیرون و شروع کردیم به حرف‌زدن‌.
سالی که من کنکور دادم و تهران قبول شدم، معین رفت شریف؛ مهندسی نفت‌. از معین راجع به بچه ها پرسیدم. بچه‌ها یعنی صادق و مهرداد؛ و نادر نه. دو سال شده که نادر با زنش رفته امریکا و آدمی که رفته امریکا، به نظرم نباید سراغش را از کسی گرفت. باید گذاشت زندگی‌اش را بکند. گور پدر رفقاش. گور پدر هر چیزی که ممکن است به این‌جا وصلش کند. معین لا‌به‌لای حرف‌هاش گفت که نامزد کرده. من جا خوردم؛ چون به نظرم یاغی‌تر از این حرف‌ها بود که نامزد کند و وقتی از نامزدش حرف می‌زند، بگوید خانمم فلان یا خانمم بیسار. خواستم بهش بگویم کُرک و پرت ریخته؛ که عقل کردم و نگفتم. بعد پرسیدم از بین بچه‌های دبیرستان رازی کس دیگری هم ازدواج کرده یا نه؟ چندتا که اسم برد، من خنده‌ام گرفت. پرسید به چی می‌خندم؟ گفتم هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم یک روزی بایستم جلوش توی راهروی قطار و آمار بچه‌ها را بگیرم که کی ازدواج کرده، کی نکرده. گفتم قاعده‌اش این بود که بپرسم کی کجا قبول شده، کی دفاع کرده، کی می‌رود سر کار و قس علی هذا.
بعد از دهنم پرید، گفتم چقدر بزرگ شدیم پسر. خیلی کلیشه بود. معین جواب نداد. جوابی هم نداشت البته. خب بزرگ شده بودیم. گفتن نداشت. آن‌قدر بدیهی بود که گفتنش ممکن بود از بداهتش کم کند. باز چرت و پرت گفتیم و من هی وسط حرف‌ها بی‌دلیل اصرار کردم که زندگی‌مان از قبل بهتر شده. البته الان هم که می‌نویسم خیال می‌کنم زندگی بهتر شده؛ یعنی زندگی از روزی که معین را توی قطار دیدم و بهش گفتم زندگی‌مان از قبل بهتر شده هم، به نظرم بهتر شده.
پارت اول حرف‌ها دو ساعت یا کم‌تر/بیشتر طول کشید. گفتیم: «فعلا» و هرکس رفت کوپه‌ی خودش. من گرفتم خوابیدم. دو ساعت یا کم‌تر/بیش‌تر، یادم نیست. بیدار که شدم، هوا تاریک شده بود. قطار برای نماز توقف کرد. جفتمان رفتیم پایین، قدم زدیم، به آدم‌ها نگاه کردیم که با عجله می‌رفتند وضو بگیرند یا خودشان را برسانند نمازخانه و احتمالا جفتمان به این فکر کردیم که زمانی خودمان هم موقع توقف قطار، برای نماز خواندن، همین قدر عجله می‌کردیم. معین شاید؛ ولی من دلم تنگ نشد برای آن روزها و آن حس و حال؛ چون به نظرم رسید که زندگیم در قیاس با قبل بهتر شده.
نمازخوان‌ها آمدند سوار شدند و ما هم دنبالشان سوار شدیم. من برای شام دلمه داشتم، که خواهرم درست کرده بود. معین ساندویچ کتلت داشت. پیشنهاد کرد برویم رستوران قطار؛ هم گپ بزنیم، هم شام بخوریم. رفتیم و رستوران خلوت بود. در همه‌ی سه چارساعتی که حرف می‌زدیم، خلوت بود و مدام هم خلوت‌تر می‌شد. از خودش که حرف زد، دیدم همان آدم قبلی است؛ با همان بی‌قیدی‌ها و در عین حال همان حساسیت. فقط تلخ‌تر شده بود و البته فاصله‌اش از خانواده و مذهب و چیزهایی از این قماش هم بیشتر شده بود. که خب کی نشده؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر