۱۳۹۵ مرداد ۳, یکشنبه

Never Let Me Go

با مادرم قرار گذاشته‌ایم دو شب یک‌بار تلفنی صحبت کنیم. زمان تماس از ۹ شب به بعد است؛ چون از این ساعت مکالمه‌های بین شهری با خط ثابت ارزان‌تر تمام می‌شود. نوبتی زنگ می‌زنیم. اگر نوبت من برسد و خانه نباشم، قبل از ساعت ۹ براش پیام می‌فرستم که امشب فلان‌جا دعوتم یا مثلا بلیت سینما گرفته‌ام و دیر برمی‌گردم. برنامه‌های مادرم منظم‌تر و قابل پیش‌بینی‌تر است. از ظهر خبر می‌دهد که شبش قرار است مهمان داشته باشد یا جایی برود و بنابراین از تماس خبری نیست. کسی که نوبتش بوده و تماس نگرفته، مکلف است فردا شب زنگ بزند. تا زنگ نزند، از تماس طرف مقابل هم خبری نیست.
دوشنبه‌ی هفته‌ی قبل نوبت من بود که تلفن کنم. خبرهای مهمِ روز یکی افسار پاره کردنِ اردوغان بود بعد از کودتا، یکی هم گروگان‌گیری در ارمنستان. درباره جفتش حرف زدیم و نتیجه گرفتیم هیچ‌کجا اندازه ایران امن نیست و حالا که هوا گرم شده، بهتر است آدم بنشیند توی خانه‌ی خودش و نان و ماستش را بخورد.
چهارشنبه به سرم افتاد بروم کوه. از شرکت که برگشتم، تند تند لباس عوض کردم و ۷ نشده از خانه زدم بیرون. بالا که بودم هوا رو به خنکی گذاشت. دلم نمی‌آمد تا تاریک نشده برگردم ولی به این فکر کردم که مادرم ساعت ۹ زنگ می‌زند و وقتی خانه نباشم، شماره موبایلم را می‌گیرد و چون موبایلم این بالا در دسترس نیست، نگران می‌شود. مسیر برگشت را تندتر از همیشه آمدم و قبل از ۹ رسیدم خانه. یک ربع-نیم ساعت منتظر ماندم و خبری نشد. Friends دیدم و ساعت که از ۱۰ گذشت، فهمیدم امشب از تلفن خبری نیست. دوش گرفتم، شام خوردم و خوابیدم.
پنج‌شنبه با سمیرا رفته بودیم خانه‌ی هنرمندان که فیلم کوتاه ببینیم. بعد هم نشستیم توی کافه‌ای همان نزدیکی‌ها و مفصل حرف زدیم. دمدمه‌های ۹ خودم را رساندم خانه. باز همین‌طور که کارهای معمولم را می‌کردم، چشمم به تلفن بود که زنگ بزند ولی تا ۱۰ خبری نشد. شک برم داشته بود. یاد آخرین روزهای زندگی پدربزرگم افتادم که چهار پنج روز متوالی از مادرم و تماس‌هاش خبری نبود تا بالاخره برادرم زنگ زد و گفت که کار تمام شده. همین‌جور توی خانه قدم زدم. رفتم، آمدم و دست‌دست کردم تا وقت گذشت و به خودم که آمدم از ۱۱ هم گذشته بود. با همین فکرها خوابیدم.
۹ صبح بیدار شدم و قبل از این‌که آب بزنم به دست و صورتم، گوشی را برداشتم و شماره‌ی خانه را گرفتم. چهار پنج‌تایی زنگ خورد تا مادرم گوشی را برداشت. سلام کردم. آه کشید و جواب سلامم را داد. فهمیدم خبری شده ولی به روی خودم نیاوردم. زدم به خنده و پرسیدم: چرا آه می‌کشی؟ با بغض گفت که حال عمه خوش نیست.

بچه که بودم، عمه محبوب‌ترین آدم بزرگ‌سال دور و برم محسوب می‌شد. ازدواج نکرده بود و به جاش سِمت پرستاری از خواهرزاده‌ها و برادرزاده‌ها را به عهده داشت. همه‌ی نوه‌ها در خانواده‌ی پدری من حداقل یک عکس از بچگی‌شان توی بغل عمه یا روی زانویش دارند. برای من ولی ماجرا به عکس‌ها محدود نمی‌شد. تا ده دوازده سالگی فکر می‌کردم عمه مادر واقعی من است و بعد که از همسرش جدا شده، سرپرستی‌ام را به خانواده برادرش واگذار کرده. همیشه پام که به خانه‌ی مادربزرگ می‌رسید اول از همه می‌دویدم توی بغل عمه و براش تعریف می‌کردم که اسباب‌بازی تازه چی خریده‌ام و برای این که فکر نکند از زندگی جدیدم ناراضی هستم بهش می‌گفتم که توی خانه چقدر بهم خوش می‌گذرد. شب‌ها با اصرار جایم را کنار تشکش می‌انداختم و از زمین و زمان باهاش حرف می‌زدم تا خوابم می‌برد. عمه تنها کسی بود که هیچ‌وقت سرزنشم نمی‌کرد و هیچ‌وقت کارهایم به نظرش عجیب نمی‌رسید. غیرعادی بودنم را جوری درک می‌کرد که من یادم می‌رفت چقدر غیر عادی هستم و این بهم اعتماد به نفس می‌داد که حتی وقتی کنارم نیست هم، همان‌طوری باشم که دلم می‌خواهد.
آدم الکی خوشی بود. به حرف کسی گوش نمی‌داد. کار خودش را می‌کرد و آن‌قدر روی خل‌بازی‌هاش سماجت می‌کرد که دور و بری‌ها کم‌کم از خیر گیردادن و انتقاد کردن می‌گذشتند. چای را جوری که دلش می‌خواست دم می‌کرد و در جواب ایرادها به زبان بی‌زبانی می‌گفت همین است که هست. در آشپزی کردن و ظرف‌شستن و خندیدنش هم همین‌طور یلخی و بی‌قید بود. رفتارش برای خیلی‌ها عجیب به نظر می‌رسید و عجیب‌بودنش نخ اصلی ارتباط ما بود.
من ازش یاد گرفتم که رویاپرداز باشم. زندگی‌ام را نه آن‌جوری که هست، بلکه آن‌جور که دلم می‌خواهد یا آن‌جور که باید باشد، ببینم. آدم‌ها را دست می‌انداخت. مربی مهد کودک بود و از مدیر مهد گرفته تا والدین بچه‌ها و سرایدار و راننده سرویس، همه را مسخره می‌کرد. هیچ‌وقت نفهمیدم این رفتارش و این به شوخی برگزار کردن همه چیز واکنشی بود به جدی گرفته نشدنش از طرف دیگران یا برعکس. این‌که ازدواج نکرد و مادر نشد و لابد مردی دوستش نداشت، به خاطر اتفاقی بود که در بچگی برایش افتاده بود. بخشی از پوست صورتش در معرض حرارت قرار گرفته و سرخ شده بود. همین باعث می‌شد که برای ازدواج شانس زیادی نداشته باشد. من ولی هیچ‌وقت حس نکردم که زیبا نیست. صورتش با بقیه‌ی آدم‌های دور و برم فرقی نداشت. چیزی توی صورتش نبود که دست بگذارم و بگویم اگر این را نداشت به چشم من زیباتر می‌آمد. سعی هم نکردم صورتش را بدون آن سوختگی جزئی تصور کنم. بدون سوختگی آدم دیگری می‌شد که من دیگر لزوما نمی‌توانستم تا این حد دوستش داشته باشم.
عمه هم‌سنِ مادر و هم‌بازی بچگیش بود. خاطره‌های مشترک و آدم‌های مشترک زیادی داشتند و صمیمیت بینشان از همین‌جا می‌آمد. از خیلی جهات به مادرم شبیه بود. از وقتی من یادم هست، کار می‌کرد و استقلال مالی داشت. تصویرش در لباس کارمندی که خسته و کلافه به خانه برمی‌گردد و از شلوغی پیاده‌روها و ترافیک خیابان‌ها شکایت می‌کند، خیلی بیشتر از خانه‌داری‌اش توی ذهن من مانده. ده سالی جوان‌تر از سن واقعیش نشان می‌داد. موهاش در شصت‌سالگی هنوز کامل سفید نشده بود و مادرم همیشه با خنده بهش می‌گفت اگر ازدواج کرده بود، مطمئنا این‌طور سر حال و جوان نمی‌ماند. کم‌صبر بود و بد گرما. تابستان‌ها می‌نشست جلوی پنکه، آب یخ می‌خورد و خودش را باد می‌زد. زکام که می‌گرفت، طوری می‌افتاد و ناله می‌کرد که خیال می‌کردیم دیگر بلندشدنی نیست.
برای همین بود که وقتی از اول امسال گفت کمرش درد می‌کند، کسی جدی نگرفت و چندباری هم که رفت درمانگاه و ویزیت شد، دکترها براش فقط مسّکن تجویز کردند که درد فروکش کند. دو ماه بعد که کار بالا گرفت، تشخیص دادند یکی از کلیه‌هاش سنگ تولید می‌کند. از نیمه‌ی خرداد مرخصی گرفت و گرفتار سنگ کلیه بود. خبر بیماریش به من رسیده بود ولی پشت گوش انداختم و بهش زنگ نزدم. به خاطر سوابقی که ازش داشتیم، همه فکر می‌کردیم تمارض می‌کند. با این حال، تصمیم گرفتم عید فطر که می‌رسم مشهد، از فرودگاه مستقیم بروم عیادتش. مادرم خبر داد که عمه چون طاقت خانه‌ماندن و گرمای مشهد را نداشته، با پدربزرگ و یکی از عموها رفته‌اند روستای آبا اجدادی. عصر شال و کلاه کردیم و رفتیم روستا. در حیاط را که باز کردیم، دیدم پدربزرگ یک گوشه‌ای برای خودش نشسته و عمه دست‌ها را پشت کمرش گره کرده، بین باغچه‌ها قدم می‌زند. پشتش خم شده بود و لاغر و ضعیف به نظر می‌‌‌آمد. انتظار داشتم من را که ببیند، گل از گلش بشکفد، ولی بی‌حوصله‌تر از این حرف‌ها بود. روبوسی کردیم و رفتیم نشستیم توی خانه. براش تشک پهن کرده بودند. دراز کشید روی تشک و حرف که می‌زدیم قاطی بحثمان نشد. من سعی کردم ازش حرف بکشم. باهاش شوخی کردم ولی دل به دلم نداد. از اوضاع و احوالش که پرسیدم، گفت اشتها ندارد. معلوم بود که وضع خورد و خوراکش خوب نیست. وضع روحیش هم خوب نبود. بهش گفتم آدم باید حواسش به خودش باشد. براش مثال زدم که من وقتی سرما می‌خورم، خودم شیر گرم می‌کنم و سوپ می‌پزم. گفت نه، فرق می‌کند. پرسیدم چه فرقی می‌کند؟ جواب داد فرقش این است که سی سال از من جوان‌تری. دهنم بسته شد.
بلندش کردم و آمدیم نشستیم توی حیاط. از قوم و خویش‌ها که پرسیدم، زبانش باز شد و شروع کرد به دست‌انداختن ملت. موقع خداحافظی هم تا دم در آمد. مادرم بهش اصرار کرد که سه چهار روز بیاید خانه‌ی ما غذای درست و حسابی بخورد. گفت آن یکی عمه‌ام هم از مشهد راه افتاده و قرار است تا شب برسد. قول داد فردا با هم بیایند سمت خانه‌ی ما ولی نیامدند. بعد هم من برگشتم تهران و یادم رفت ازش خبری بگیرم.

مادرم که گفت: «حال عمه خوش نیست»، با ترس و لرز پرسیدم: «یعنی چی؟» توضیح داد کلیه‌هاش از کار افتاده و توی اورژانس بیمارستان امام رضا بستری‌اش کرده‌اند. پرسیدم حالا چه اتفاقی می‌افتد؟ گفت باید دیالیز بشود. ازش پرسیدم چرا این‌طور شد؟ چرا دکترها انقدر دیر فهمیدند؟ و زدم زیر گریه. آن طرف خط مادرم هم گریه‌اش گرفته بود. از روحیه‌ی عمه پرسیدم، جواب داد: خوب نیست‌. خودش را باخته. گفت: ولی تو ناراحت نباش. گفتم چشم. خداحافظی کردیم و من همین‌طور با گریه نشستم پشت لب‌تاپ و دیالیز را گوگل کردم. نوشته بود در خوش‌بینانه‌ترین شرایط برای بیماران دیالیزی دو تا ده سال امید به زندگی وجود دارد.
۲۵ سال کار کرده بود، به امید این‌که وقتی بازنشسته شد، حقوق بازنشستگیش را بگذارد توی جیبش، ساکش را ببندد و فرار کند برود همان روستای آبا اجدادی. فکر کردم الان خیلی که حالش خوب باشد، باید هفته‌ای یک‌بار ساکش را ببندد، با پول بازنشستگیش برود بیمارستان و سه ساعت زیر دستگاه دیالیز بخوابد.
منصفانه نیست.