۱۳۹۴ خرداد ۹, شنبه

Rhino season

نشسته بودم پشت میز کار و داشتم فکر می‌کردم که چقدر دلم برای دانائیل تنگ شده. دانائیل پنج‌شنبه شب رسید تهران. یک روز قبل‌تر از صوفیه با اتوبوس رفته بود استانبول، بعد برای این‌که خرج سفر کم‌تر بشود، با خطوط هوایی قطر رفته بود دوحه و پنج‌شنبه شب ساعت ۲۲:۳۰ رسید تهران. جمعه صبح رفتیم کوه، بعد درکه‌گردی کردیم و چون من ساعت ۵ بعدازظهر برای دیدن فیلم‌های کوتاه تجربی روز در گروه هنر و تجربه بلیط داشتم، دستش را گرفتم و رفتیم خانه هنرمندان. قرار شد دو ساعت برای خودش بگردد تا من فیلم ببینم. ۹ تا فیلم کوتاه دیدم و وقتی از پله‌ها می‌آمدم پایین، دیدم دوست پیدا کرده و خب خوشحال شدم.
آمدیم بیرون، ایستادیم جلوی ساختمان و داشتیم حرف می‌زدیم که من چشمم افتاد به چار پنج تا دختر جوان و بینشان ماهور بود. از دانائیل خواستم چهار قدم این طرف‌تر بیاید. فهمید چیزی شده و پاپی شد. گفتم که ماهور ده سال پیش دوست‌دخترم بوده و بعد چه شده و چه شده و چه شده و خوشحال نیستم بابت این‌که این‌جا و این لحظه دوباره دارم می‌بینمش. گفت اوکی. کج کردیم، رفتیم خیابان فردوسی که صد یورو از پولش را با ریال تعویض کند و در تمام طول مسیر من حالم گرفته بود. برگشتیم خانه هنرمندان و باز طبقه‌ی همکفِ ساختمان ماهور ایستاده بود با همان دخترها و باز داشت حرف می‌زد. درست‌ترش این‌که من دیدم چار پنج تایی دختر ایستاده‌اند و کنجکاو شدم ببینم ماهور هم بینشان هست یا نه؛ که خب بود. رفتیم پشت بامِ خانه شام خوردیم و دانائیل پرسید که الان دلم می‌خواست کجای دنیا بودم. گفتم ونیز؛ و پرسید که چرا ونیز؟ گفتم به خاطر رمان توماس مان، «مرگ در ونیز». نفهمید. گفتم چون ونیز استعاره از گذشته است والان دلم می‌خواهد بروم ونیز تا مثل گوستاو آشنباخ آن‌قدر بمانم که بگندم و بمیرم یا زور بزنم و خودم را بکشم بیرون و از اول شروع کنم. دانائیل پرسید که چه چیزی در گذشته این‌قدر آزاردهنده بوده که اصرار دارم فراموش کنم. من فکر کردم دیدم چیزی نبوده.
برگشتیم خانه و من خیلی زود خوابم برد. صبحِ علی‌الطلوع با هم زدیم بیرون. ساعت ۸ با دوتا از بچه‌هایی که به واسطه‌ی Coach surfing می‌شناخت، قرار داشت. خداحافظی کردیم، آمدم شرکت و مثل احمق‌ها برای یک ربع هنوز به انگلیسی جواب همکارهام را می‌دادم و از اتاق بغلی که صدای گف‌و‌گو می‌آمد، من خیال می‌کردم دارند انگلیسی حرف می‌زنند.
پشت میز کارم که نشسته بودم، دیدم دلم براش تنگ شده. ۳۶ ساعت بی‌وقفه با هم بودیم و حالا ندیدنش یک حفره‌ی خالی بود وسط روز. یک نفر روی وایبر با پیش‌شماره‌ی عجیب و غریبی پیغام داد. نوشته بود: «هی پسر، خودتی واقعا. خوشحالم که می‌بینمت». من جا خوردم. شماره‌اش را به لیست تماس‌ها اضافه کردم، پروفایلش پیدا شد که عکس میدانی بود لابد وسط یک شهر اروپایی ولی کدام شهر و کجای اروپا نفهمیدم. پرسیدم: «شما؟» و در فاصله‌ای که منتظر جواب بودم به ده تا آدم مختلف فکر کردم که الان ممکن است اروپا زندگی کنند و از این‌که توی وایبر پیدام کرده‌اند خوشحال باشند. گفت فلانی و داستان «کریستین و کید» از اول شروع شد: و خدا روشنایی را روز نامید و تاریکی را شب نامید و شام بود و صبح بود...
بعد، من که توی اتوبوس نشسته‌ام و می‌روم اصفهان که کریستین را ببینم و صاحبخانه‌ی کریستین موکدا سفارش کرده که این‌جا مثل آلمان و فرانسه نیست و باید رفت و آمدش را کنترل کند. کریستین از قبل رفته و هتل رزرو کرده. من ۸ شب می‌رسم اصفهان، وسیله‌هام را که گذاشتم هتل، می‌رویم طرف زاینده رود و تا ۳ نصفه شب کنار زاینده‌رود حرف می‌زنیم. کریستین نوشته روزهای پرشوری بوده و با جزئیات حیرت‌انگیزی تعریف کرده که من توی تخت خواب چطور رفتار می‌کرده‌ام و بعد می‌خواهد که من با همان جزئیات راجع به او حرف بزنم و من یادم نیست. فقط بوی تنش یادم مانده که با آدم‌های دیگر فرق داشته و وقتی می‌نویسم نگرانم که کریستین بگوید بوی تن هیچ آدمی شبیه آدم دیگری نیست؛ درست مثل اثر انگشت یا چیزی شبیه این ولی کریستین انگار که جوابم را ندیده باشد، راجع به این حرف می‌زند که عصر فرداش روی پل خواجو نشسته‌ایم و آب با فشار از زیر پل رد می‌شود و می‌گوید که چند روز بعد آب را بسته‌اند و امروز جایی خوانده که زاینده‌رود دوباره پر از آب شده و یاد من افتاده. از کریستین می‌پرسم که چقدر اصفهان مانده و کی برگشته. کریستین فقط می‌گوید از اصفهان رفته پاریس پیش عمه‌ی سال‌خورده‌اش که او هم تنهاست و جوری می‌گوید او هم تنهاست که من بفهمم خودش چقدر تنهاست و می‌پرسم حالا کجاست؟ مثل قبل برلین زندگی می کند؟ جواب این است که: «نه. آمدم فرانکفورت». و خب فرانکفورت برای من فرقی با برلین ندارد. همان‌طور که صوفیه با استانبول یا هرجای دنیا با هرجای دیگر دنیا و چیزی که مهم است این که بعد از نبودنش طوری توی تهران آب از آب تکان نخورده که انگار نه شاهی آمده، نه شاهی رفته است.

۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۸, دوشنبه

عمر اندوه در قرن ما یک سال بیشتر نیست- قسمت چهارم

من اصلا برگشتم تهران که فربد را ببینم. بیست/بیست و پنجم اسفند از رم پیغام داد و پرسید تعطیلات عید تهرانم یا نه. دوتا بلیط برگشت داشتم: یکی برای هفتم فروردین، یکی چهاردهم. بهانه‌ام این بود که معلوم نیست کل نوروز شرکت تعطیل باشد؛ که البته بهانه هم نیست. واقعیت است. برنامه‌ی شرکت همیشه هفته‌ی آخر اسفند قطعی می‌شود. از آن طرف بلیط‌های عید را باید از نیمه‌ی بهمن رزرو کرد و خب احتیاط شرط عقل است.
هفته‌ی دوم تعطیلات را، یک سال در میان، یا تهران بوده‌ام یا پیش خانواده. نوروز ۹۱ شیفتگی نسبت به میم تازه شروع شده بود. آمدم مشهد که با میم باشم و میم با خانواده‌اش رفته بود اهواز. بی‌هدف توی بولوار ملک‌آباد قدم می‌زدم و به جای شاعر، در ترانه‌ی «امان از شهر بی‌شاعر»، اسم میم را می‌گذاشتم. برگشتم تهران و چند روز بعد میم همسفرش را نیمه‌کاره ول کرد و برگشت. سر امیرآباد جلوی بانک ملت قرار گذاشتیم و من تی‌شرتی را پوشیدم که عید از جنت خریده بودم و همان وقتی که داشتم پشت ویترین تماشاش می‌کردم، تصمیم گرفتم اولین بار سر قرار با میم بپوشم و البته تی‌شرت خوبی نبود و عمر زیادی نکرد.
نوروز ۹۲، بعد از مدت‌ها دوباره توی خانه‌ی پدری و زمانی که همه رفته بودند بیرون برای دید و بازدید یا شاید خرید، با کسی خوابیدم و فرداش مادرم بدون این که حرفی بزنیم رفت روتختی را شست. پنجم برگشتم تهران؛ چون تازه کارمند شده بودم. کار شرکت از ۸ صبح شروع می‌شد تا ۱۲. البته کاری نبود. آهنگ گوش می‌دادیم، حرف می‌زدیم، بعد هم می‌آمدم خانه. شرکت ناهار نمی‌داد.
سال بعد، کل تعطیلات پیش خانواده بودم. یک نیمچه رابطه‌ای دم عید تمام شده بود و من از خیابان‌های تهران عنم می‌گرفت. هفتم یا هشتم فروردین بلیط برگشت داشتم ولی دلم نمی‌آمد برگردم. خواهرم تازه رفته بود سر خانه زندگیش و موقع تحویل سال چهار نفر بیشتر نبودیم. بعد از تعطیلات هرکس سوال کرد که این دو هفته چطور و با چی گذشته، گفتم: «خواب، کتاب، کباب»، و واقعا همین بود به اضافه‌ی کلافگی و بحث‌های بی‌خود و گیردادن‌های الکی به چیزهای بی‌اهمیت. مهم‌تر از همه مادرم بود که اصرار داشت بمانم. بلیطم را کنسل کردم و بعد بلافاصله همه‌چیز غیرقابل تحمل‌تر شد. هیچ ابزاری برای چانه‌زنی نداشتم و یک‌بار که بابت چیز قاعدتا بی‌اهمیتی غر زدم، مادرم برگشت گفت اگر تا این حد بهم سخت می‌گذرد، بهتر بود نمی‌ماندم. امسال، با همان بلیط هفتم برگشتم و آمدم که فربد را ببینم.
فردای روزی که با فربد بودم، که احتمالا می‌شود هشتم یا نهم فروردین، یکی که قبلا دوبار همدیگر را توی مهمانی دیده بودیم، روی وایبر پیغام داد، حال و احوال پرسید، گفت که تنهاست، حوصله‌اش سر رفته و اگر برنامه‌ای ندارم، باز همدیگر را ببینیم. گفتم برنامه‌ای ندارم. تجریش قرار گذاشتیم. من سرما خورده بودم و هوا خنک بود. کلاه سرم کردم. شاید هم برای این‌که کول به نظر برسم. کافه موسیقی را پیشنهاد کردم که قبول نکرد و گفت ترجیحا لمیز؛ چون به‌صرفه‌تر است. خب طرف بیست و دوسالش بود و لابد خیلی عادی بود که بیست دقیقه بنشیند توی لمیز، بعد هم لابد بیست دقیقه رو به روی کافه یا مثل خیلی‌‌ها توی جوب جلوش ولی خب به من نمی‌چسبید. من همین که کلاه سرم کردن بود به نظرم برای کول‌بودن کافی بود و لمیز واقعا زیاده‌روی محسوب می‌شد. هنوز نرسیده بودم که زنگ زد، گفت توی لمیز جا نیست. گفتم بهتر. تجریش که پیاده شدم و پیداش کردم، دوباره گفتم کافه موسیقی. دوباره بهانه تراشید و این‌بار گفت لانجین. خب لانجین زیادی کول نیست و من قبول کردم. جلوی لانجین دستم را گرفت. من با تعجب برگشتم و بهش نگاه کردم. داشت لبخند می‌زد و فکر می‌کنم که آن لحظه همه چیز به نظرش خیلی کول آمد.
یک چیز پرتی سفارش دادیم و تا نشستیم، با هیجان شروع کرد حرف‌زدن راجع به این‌که خواسته‌هاش از زندگی، رابطه و غیره و ذلک چیست و مدام خودش را توضیح می‌داد و باز برای شیرفهم‌کردن من خودش را توضیح می‌داد و من هی سر تکان می‌دادم و فکر می‌کردم گیر عجب مخمصه‌ای افتادم. حرف‌هاش که تمام شد من از موضع یک پسر بیست و هشت‌ساله‌ی سرد و گرم‌چشیده‌ی روزگار نصیحتش کردم و گفتم که قرار نیست هیچ آدمی پیدا بشود و زندگی‌اش را زیر و رو کند و هیچ آدمی نباید آن‌قدر اهمیت داشته باشد که فکر کنی با رفتن یا از دست‌دادنش از چیز خاصی محروم شده‌ای. گفتم: «که بر و بحر فراخ است و آدمی بسیار». از کافه که آمدیم بیرون، باز از تجریش تا باغ فردوس خودش را توضیح داد. سر زعفرانیه باهاش دست دادم، گفتم از دیدنش خیلی خوشحال شدم و تهش به عادت اضافه کردم: «فعلا». پرسید که فعلا یعنی دوباره و زود همدیگر را می‌بینیم؟ مِن‌و‌مِن کردم و گفتم به نظرم واژه درستی انتخاب نکرده بودم. دوباره دست دادیم، گفتم خداحافظ و آمدم خانه.
فرداش مهندس اسمس داد. تبریک عید و آرزوی سلامتی و این‌طور چیزها و گفت خیلی با خودش کلنجار رفته که بعد از آن ماجراها دوباره ازم خبری بگیرد یا نه. عین آدمیزاد جواب دادم و دستش آمد که فضا عوض شده. پیشنهاد کرد شام برویم پالادیوم؛ که خب قبول کردم. من زودتر رسیدم. یک گوشه‌ای نزدیک پله‌برقی ایستادم و آدم‌ها را دید زدم که بالا می‌آمدند و لا‌به‌لاشان مهندس هم آمد. من دستم را دراز کردم و مهندس همین‌جور که دستم توی دستش بود، روی نوک پا بلند شد و گونه‌ام را بوسید. غذاخوری شلوغ بود و رفتیم یک گوشه‌ی کافی‌شاپ نشستیم. مهندس از کلاس تقوایی سوال کرد و من راجع به امتحان PMP ازش پرسیدم. اشاره کردیم به عکس‌های همدیگر توی اینستاگرام و به طور ضمنی گفتیم در این مدت علیرغم این‌که رابطه قطع شده بود، دوست بوده‌ایم و مثل آدم‌های بالغ رفتار کرده‌ایم. بعد مهندس برای این که یخ بینمان آب بشود، راجع به قطع‌شدن رابطه حرف زد و گفت قصدش از فلان حرف فلان چیز بوده و انتظار نداشته من آن‌قدر شدید واکنش نشان بدهم که البته من زیر بار نرفتم ولی یخی که بینمان بود آب شد و بعد دوباره شوخی‌ها شروع شد و مسخره‌بازی و ناخنک‌زدن به غذای همدیگر و خلاصه این‌جور لوس‌بازی‌ها.
از پالادیوم که آمدیم بیرون، مهندس مثل همیشه یک نخ سیگار کشید. بعد چند متر پیاده رفتیم تا تاکسی تلفنی داریوش و من از طرف دوتا ماشین خواستم: یکی برای درکه، یکی قلهک. طرف گفت الان یک ماشین بیشتر ندارد. می‌شد به مهندس بفرما بزنم و بگویم که برویم خانه‌ی من ولی نخواستم. گفتم یک ماشین بگیریم برای هر دو مسیر و راننده اول من را برساند که نزدیک‌ترم. مهندس قبول کرد. سوار شدیم و توی راه باز شوخی و مسخره‌بازی و البته فکرم مدام درگیر بود که کداممان وسوسه می‌شود و پیشنهاد می‌کند که مثل قبل جفتمان یک‌جا پیاده بشویم.
رسیدیم سر کوچه و من پیاده شدم. باران زده بود. دیدم «بهاری دیگر آمده است» و گفتم چه خوب که «برای آن زمستان‌ها که گذشت نامی نیست».

۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۲, شنبه

عمر اندوه در قرن ما یک سال بیشتر نیست- قسمت سوم

سوار قطار که می‌شدم، یاد داستان «پشیمان» دن چاون افتادم. پدر و مادرم آمده بودند ایستگاه راه‌آهن و دلشان خون بود از این‌که زود برمی‌گشتم تهران. خانه که بودیم، عموم زنگ زد و خبر داد بعدازظهر با زن و بچه‌هاش می‌آیند برای بازدید عید؛ و چون ساعتش را مشخص نکرده بود، والدین تصمیم گرفتند ماموریتِ رساندن تا راه‌آهن را به برادرم واگذار کنند. خب این توهین محسوب می‌شد‌. انحرافی از یک سنت خانوادگی و استثنا قائل شدن در موردی که به نظر من هیچ ضرورتی برایش وجود نداشت. مقاومت کردم، دلخوریم را به رو آوردم و پرسیدم برای یک خانواده مگر چیزی مهم‌تر از سنت هم وجود دارد؟ حربه‌ام گرفت. شستشان خبردار شد که خراب کرده‌اند. هفته‌ی اول تعطیلات زور زده بودند که همه چیز در بهترین شکل ممکن اتفاق بیفتد و انگشت اتهام به سمت من باشد که قدرنشناسی می‌کنم و بیشتر پیششان نمی‌مانم ولی لحظه‌ی آخر خراب کرده بودند. بنابراین تا حرف از سنت شد، پدرم از جاش پرید و با قاطعیت گفت که خودمان می‌رسانیمت.
سوار ماشین شدیم و توی مسیر، مادرم گلچینی را که از آهنگ‌های شهره درست کرده بودم گذاشت توی ضبط. آهنگ اول «سفر» بود. شهره که شروع کرد، مادرم فهمید ترانه می‌تواند به اوضاع و احوال آن لحظه‌ی ما ربط پیدا کند. جلو نشسته بود. صدای ضبط را زیاد کرد، بدون این‌که حرفی بزند یا اشاره‌ای کند که چقدر ترانه به اوضاع و احوال آن لحظه‌ی ما ربط پیدا کرده.
رسیدیم ایستگاه. پدر مستقیم رفت دستشویی و من و مادر نشستیم از این در و آن در حرف زدیم. همیشه توی ایستگاه که نشسته‌ایم و حرف‌های آخرمان را می‌زنیم و منتظریم که موعد حرکت قطار برسد، من از برگشتن پشیمان می‌شوم. می‌بینم که مادر چقدر به بودنم نیاز دارد و چقدر این لحظه‌ها به نظرش غنیمت محسوب می‌شود. همیشه توی ایستگاه، سعی می‌کند حرف‌های خوشایند بزند و من هم جواب‌های خوشایند می‌دهم. راجع به شرایط خانه حرف می‌زنم؛ جوری که انگار هنوز داریم با هم زندگی می‌کنیم و من هم اندازه خودشان درگیر امور هستم و مثلا جای مبل‌ها و خرابی کرکره‌ها روی زندگی روزمره‌ام تاثیر مستقیم دارد.
حرکت قطار که اعلام شد، بلند شدم جفتشان را ببوسم ولی به نظرم رسید که نمی‌خواهند. نفهمیدم چرا و چون به بغل‌کردن و بوسیدن نیاز داشتم، بی‌توجه به اکراهشان، کار خودم را کردم. بعد هم سرم را انداختم پایین و تند آمدم سمت قطار. جلوی واگن شلوغ بود. معطل شدم. مامور قطار که بلیطم را چک کرد، پریدم بالا و همین‌طور که داشتم با چشم شماره کوپه‌ها را می‌خواندم، یکی از پشت صدام زد. یادم نیست که به اسم بود یا فامیل یا مثلا لقبی چیزی. برگشتم. معین بود. مثل همیشه شلخته و با لباس‌های کج و کوله. دست دادیم. روبوسی کردیم. ازش پرسیدم کدام کوپه است و بلیطش را که نشان داد، فهمیدیم چار پنج‌تا با هم فاصله داریم. گفت وسیله‌هاش را می‌گذارد و بعد می‌آید که حرف بزنیم. خوشحال شدم؛ چون دلم گرفته بود و خوب بود که کسی حرف بزند و دلتنگی یا دلگیری یادم برود. توی کوپه که نشستم، احتمالا مثل همیشه از کیفم مجله‌ای چیزی درآورده‌ام و هدفون گذاشته‌ام توی گوشم. درست یادم نیست. و همین طور یادم نیست چقدر گذشت تا معین آمد دم کوپه‌. من اول پاهاش را دیدم، بعد سرم را بلند کردم و چشمم افتاد به لبخندش. آمدم بیرون و شروع کردیم به حرف‌زدن‌.
سالی که من کنکور دادم و تهران قبول شدم، معین رفت شریف؛ مهندسی نفت‌. از معین راجع به بچه ها پرسیدم. بچه‌ها یعنی صادق و مهرداد؛ و نادر نه. دو سال شده که نادر با زنش رفته امریکا و آدمی که رفته امریکا، به نظرم نباید سراغش را از کسی گرفت. باید گذاشت زندگی‌اش را بکند. گور پدر رفقاش. گور پدر هر چیزی که ممکن است به این‌جا وصلش کند. معین لا‌به‌لای حرف‌هاش گفت که نامزد کرده. من جا خوردم؛ چون به نظرم یاغی‌تر از این حرف‌ها بود که نامزد کند و وقتی از نامزدش حرف می‌زند، بگوید خانمم فلان یا خانمم بیسار. خواستم بهش بگویم کُرک و پرت ریخته؛ که عقل کردم و نگفتم. بعد پرسیدم از بین بچه‌های دبیرستان رازی کس دیگری هم ازدواج کرده یا نه؟ چندتا که اسم برد، من خنده‌ام گرفت. پرسید به چی می‌خندم؟ گفتم هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم یک روزی بایستم جلوش توی راهروی قطار و آمار بچه‌ها را بگیرم که کی ازدواج کرده، کی نکرده. گفتم قاعده‌اش این بود که بپرسم کی کجا قبول شده، کی دفاع کرده، کی می‌رود سر کار و قس علی هذا.
بعد از دهنم پرید، گفتم چقدر بزرگ شدیم پسر. خیلی کلیشه بود. معین جواب نداد. جوابی هم نداشت البته. خب بزرگ شده بودیم. گفتن نداشت. آن‌قدر بدیهی بود که گفتنش ممکن بود از بداهتش کم کند. باز چرت و پرت گفتیم و من هی وسط حرف‌ها بی‌دلیل اصرار کردم که زندگی‌مان از قبل بهتر شده. البته الان هم که می‌نویسم خیال می‌کنم زندگی بهتر شده؛ یعنی زندگی از روزی که معین را توی قطار دیدم و بهش گفتم زندگی‌مان از قبل بهتر شده هم، به نظرم بهتر شده.
پارت اول حرف‌ها دو ساعت یا کم‌تر/بیشتر طول کشید. گفتیم: «فعلا» و هرکس رفت کوپه‌ی خودش. من گرفتم خوابیدم. دو ساعت یا کم‌تر/بیش‌تر، یادم نیست. بیدار که شدم، هوا تاریک شده بود. قطار برای نماز توقف کرد. جفتمان رفتیم پایین، قدم زدیم، به آدم‌ها نگاه کردیم که با عجله می‌رفتند وضو بگیرند یا خودشان را برسانند نمازخانه و احتمالا جفتمان به این فکر کردیم که زمانی خودمان هم موقع توقف قطار، برای نماز خواندن، همین قدر عجله می‌کردیم. معین شاید؛ ولی من دلم تنگ نشد برای آن روزها و آن حس و حال؛ چون به نظرم رسید که زندگیم در قیاس با قبل بهتر شده.
نمازخوان‌ها آمدند سوار شدند و ما هم دنبالشان سوار شدیم. من برای شام دلمه داشتم، که خواهرم درست کرده بود. معین ساندویچ کتلت داشت. پیشنهاد کرد برویم رستوران قطار؛ هم گپ بزنیم، هم شام بخوریم. رفتیم و رستوران خلوت بود. در همه‌ی سه چارساعتی که حرف می‌زدیم، خلوت بود و مدام هم خلوت‌تر می‌شد. از خودش که حرف زد، دیدم همان آدم قبلی است؛ با همان بی‌قیدی‌ها و در عین حال همان حساسیت. فقط تلخ‌تر شده بود و البته فاصله‌اش از خانواده و مذهب و چیزهایی از این قماش هم بیشتر شده بود. که خب کی نشده؟