۱۳۹۶ فروردین ۲۸, دوشنبه

Youth without youth

دراز کشیده بودیم و از پشت بغلم کرده بود. حرف می‌زد راجع به چیزهایی که نه ازشان سر در می‌آوردم و نه برام اهمیت داشت. حرف می‌زد و مهم نبود که من همراهی می‌کنم یا نه. بعد رسید به صحبت درباره دوست‌های من. گفت فلانی راحت پا می‌دهد. همین‌طور که دست‌هاش روی سینه‌ام قفل شده بود، تکان مختصری به خودم دادم و چون فهمید واکنش نشان داده‌ام، با هیجان بیشتری حرفش را ادامه داد. صورتش را نمی‌دیدم و هنوز داشت حرف می‌زد. فکر کردم باید دست‌هاش را پس بزنم، بغلتم و روبه‌رو که شدیم، بهش بگویم مزخرف گفته. ولی دیدم حرف‌زدن زمینی نیست که با آن وضع بخواهم توش بازی کنم. معلوم بود بازنده‌ام.

اولین بار تابستان سال گذشته همدیگر را دیدیم. احتمالا آخرهای ماه رمضان. من دورادور می‌شناختمش و اسمش را شنیده بودم. قرارمان سر پارک وی بود. دیر رسید و بابت دیر رسیدن هم حسابی مضطرب و آشفته شده بود. ولی‌عصر را رفتیم پایین و جام جم شام خوردیم. بعد رفتیم طرف پارک ملت که چِت کنیم. توی پارک که نشسته بودیم دستم را گرفت و نظرم را درباره این‌که شب را با هم بگذرانیم پرسید. خوشم آمد. اسنپ گرفتم و رفتیم درکه. رسیدیم خانه و مستقیم توی تخت. چیزهایی که از آن شب یادم مانده عموما صحنه‌های پرشوری است. در ضمن برام تعریف کرد که وقتی خیلی بچه بوده پدر و مادرش از هم جدا شده‌اند. گفت این‌جا ادبیات ژاپنی خوانده و بعد رفته فرانسه که هنر بخواند. منتها به همین چیزها ختم نشد. تا بیدار بودیم حرف زد، شعار داد، مانیفست صادر کرد و مطمئنم در همه‌ی آن ساعت‌ها حتی لحظه‌ای هم متوجه نشد که من چقدر از دستش کلافه شده‌ام.

تا قبل از این‌که درباره رفقام حرف بزند، راحت بودم که بغلم کرده و عین خیالم نبود که برهنه چسبیده‌ایم به هم. ولی حرف که زد، توی سرم آشوب شد. غریبه بود و من از این‌که آن‌قدر نزدیک به هم خوابیده‌ایم چندشم می‌شد. یاد کمدی‌رومانتیک‌های هالیوودی افتاده بودم که زن و مردی به خاطر مستی یا مخدر، بدون این‌که واقعا قصدش را داشته باشند، با هم می‌خوابند و صبح فرداش تا می‌فهمند چه اتفاقی میانشان افتاده، از شرم سعی می‌کنند عریانی‌شان را از هم پنهان کنند. گذاشتم حرفش تمام بشود و چند ثانیه سکوت کند. مِن و مِن کردم و گفتم می‌خواهم تنها باشم. حرفم مثل باطل‌السّحر عمل کرد. دست‌هاش از روی سینه‌ام جدا شد و آرام فاصله گرفت. بلند شدم و دنبال لباس‌هام که اطراف پرت شده بود گشتم. برای این‌که سنگینی فضا بشکند در مورد لباس زیرش شوخی احمقانه‌ای کردم و منتظر ماندم بخندد. مبهوت دراز کشیده بود و هیچ واکنشی به حرفم نشان نداد. بلند شد، در سکوت لباس پوشید و جفتمان با همان پوششی که موقع رسیدنش تنمان بود نشستیم روی مبل. من روی کاناپه‌ای نشستم که مقابل در ورودی است و او کنار بخاری رو به ضلعی از خانه که تمامش پنجره است. زل زده بودم به رو‌به‌روم و او هم خیره شده بود به رو‌به‌روش. پرسید چه اتفاقی افتاد؟ گفتم حس بدی بهم دست داد. فکر کرد لابد یاد چیز ناخوشایند یا خاطره‌ی تلخی افتاده‌ام. گفتم نه. بعد سکوت بود و باز زل زدیم به در و دیوار.

اولین شبی که کنار هم خوابیدیم یا درست‌ترش اولین شبی که کنار هم بیدار ماندیم، وسط حرف‌های بی‌پایانش من به آدم‌هایی فکر کردم که تا آن شب دیده بودم. هر آدم تازه دنیای تازه‌ای بود و قصه‌ی عجیب و غریبی برای تعریف کردن داشت. چهل پنجاه تا قصه شنیده بودم و هیچ‌کدامشان شباهتی به آن یکی نداشت. منتظر بودم بالاخره گوناگونی قصه‌ها تمام بشود و آن چیزی که جذابشان می‌کند نوع روایت باشد نه محتوای شگفت‌انگیزشان.

واضح بود که تمام شده. اشتیاق نیم‌بندی که از دفعه‌‌ی اول خوابیدنمان وجود داشت و بعد از چند ماه بی‌خبری کار را به دفعه‌‌ی دوم کشانده بود، حالا دود شده و رفته بود هوا. پیشنهاد کردم براش ماشین بگیرم تا برود. گفت خسته است و ترجیح می‌دهد بماند. همه‌ی زورم را جمع کردم و براش تکرار کردم که می‌خواهم تنها باشم. مجاب شد. بین راننده‌های اسنپ هیچ‌کس درخواست سفر را قبول نکرد. زنگ زدم آژانس و ماشین که آمد، تا دم در بدرقه‌اش کردم. موقع سوار شدن گفت پول نقد همراهش نیست و من پنجاه تا پله را رفتم و پول برداشتم و دوباره آمدم جلوی در تا بالاخره راهی شد. وقتی برمی‌گشتم توی ساختمان مثل آدمی بودم که از بندی رسته است. کف هال دراز کشیدم و به قصه‌ای که همین چند دقیقه پیش اتفاق افتاده بود فکر کردم تا خوابم برد.

۲ نظر:

  1. چقدر نوشته هات رو دوست دارم. گاهی میخونمشون. از فیدلی یا گوگل پلاس. به نظرم هر نوشته‌ای که رنگ و بوی گزارشی ادبی از افسردگی داره، من و جذب میکنه. شاید چون خودمم کمابیش اینطوری‌ام. افسرده. و گزارش میدم. مینویسمش. مرسی که افسردگیت رو اینقدر آزاد نذاشتی که جلوی نوشتنت رو هم بگیره.

    پاسخحذف