دو قسمت که Friends دیدم، بلند شدم رفتم سر وقت موبایل. زده بودمش به پریز برق و گذاشته بودم روی میز هال که شارژ بشود. یکی با پیششمارهی ۹۱۲ اسمس داده بود. مطمئن نبودم غریبه است. به همان اندازه که ممکن بود آدم تازهای باشد، احتمال داشت آشنایی باشد که بعد از عوضکردن گوشی موبایلم دیگر شمارهاش را ذخیره ندارم. نوشته بود: «سلام :) امیدوارم حالت خوب باشه. من تهران هستم!» و بعد هم اسمش را نوشته بود. موبایل را که گرفته بودم دستم، یواش گذاشتم روی میز و چندبار پشت سر هم گفتم: Wow. در جواب، اول عین همین اصوات را براش فرستادم و پشتبندش نوشتم نمیتواند تصور کند چقدر از دیدن پیامش هیجانزدهام.
ما ۱۶ خرداد ۹۲ همدیگر را دیدیم. تعطیلات ارتحال که چهارشنبه پنجشنبه بود با رفقا رفته بودم اردبیل و جمعه ظهر برگشتم تهران. برای عصر مهمان دعوت کرده بودم. طرف آمد، یک ساعتی نشست و از این در و آن در حرف زدیم تا حوصلهی جفتمان سر آمد و بلند شد که برود. من گفتم تا یک جایی برای بدرقهاش میآیم. گفت نیازی نیست؛ چون ماشینش را خیلی دور پارک کرده. همینطور تعارف کردیم تا قانع شد و من پا به پاش رفتم. ماشینش را واقعا خیلی دور پارک کرده بود. پنجاه شصت متر پایینتر از میدان درکه. خداحافظی کردیم و وقتی برمیگشتم سمت خانه، موبایلم زنگ خورد. اسمی که روی صفحه افتاده بود شبیه اسمهای اسپانیولی بود. دو سه هفته قبل یکی از دوستهام در مورد طرف حرف زده بود و شمارهاش را بهم داده بود. شنیده بودم سه چهار ماهی است که آمده ایران و چون از زندگی توی خانهی مادرش کلافه شده، دنبال جایی میگردد که بشود گاهی از دستش فرار کند و راحت باشد. من آن موقعها سرم درد میکرد برای اینجور چیزها. دربست قبول کردم.
القصه، زنگ که زد، با فارسی روان ولی لهجهداری خودش را معرفی کرد و گفت اگر امروز برنامهی خاصی ندارم، قرار بگذاریم و همدیگر را ببینیم. گفتم ببینیم. گفت مادرش میخواهد برود مهمانی خانهی یکی از فامیلها و این چون حوصله ندارد، از خانه زده بیرون، آمده پارک نزدیک خانهشان و جواب تلفنهای مادرش را هم نمیدهد. خندیدم و بهش آدرس دادم، گفتم بیا پیش من. توضیح داد که شهر را بلد نیست و جز محدودهی شهرک غرب تصوری راجع به نقشهی تهران ندارد. گفتم همانجا بماند، من ماشین میگیرم و میروم سمتش. آمدم خانه لباس عوض کردم و زنگ زدم به آژانس که برای شهرک ماشین بفرستند. توی راه که بودم، اسمس داد و گفت اگر مشکلی نیست شب بیایید پیش من. گفتم نه، چه مشکلی؟ نزدیک میدان صنعت که بودیم، زنگ زدم بهش و گفتم بیاید فلانجا جلوی پارک. گفت نه. نگران بود مادرش اتفاقی از همان طرفها رد بشود و مچش را بگیرد. رسیدیم جلو پارک، پیاده شدم و بهش زنگ زدم. مثل بچهای که از بردن توی بازی قایم باشک هنوز ذوقزده باشد یواش از پشت شمشادها پیداش شد. در ظاهر، یک فرانسوی تیپیکال به نظر میآمد.
آمدیم نشستیم توی تاکسی و تا درکه یکنفس حرف زدیم. فارسی را به نسبتِ آدم بیست و شش سالهای که در فرانسه متولد شده و تحصیل کرده و در دانشگاه برلین ادبیات آلمانی میخواند، زیادی سلیس حرف میزد. گفت همهی این سالها با مادرش تلفنی و حضوری فارسی صحبت کرده، مدام شعر فارسی خوانده و توی دانشگاه بیشتر وقتش را با دانشجوهای مهاجر ایرانی دمخور بوده. دمدمههای عید نوروز آمده ببیند ایران چه جور جایی است و از بس خوشش آمده، بلیط برگشتش را کنسل کرده و تصمیم گرفته تا آخر خرداد بماند.
رسیدیم خانه و باز پی حرفهای توی تاکسی را گرفتیم. بلند شدم براش چای دم کنم که آمد از پشت بغلم کرد. همدیگر را بوسیدیم و رفتیم توی تخت. در تمام مدتی که توی تخت بودیم، موبایلش زنگ میخورد و اعتنا نمیکرد. من عصبی شده بودم. رفتم موبایل را براش آوردم و نگاه که کرد، دید مادرش بیست سی بار زنگ زده و پیام فرستاده. شماره گرفت و پشت خط، آنقدر مادرش داد و بیداد کرد که با ترس بلند شد، لباس پوشید، عذرخواهی کرد و خواست براش ماشین بگیرم.
چند روز بعد، باز میدان صنعت قرار گذاشتیم و با هم آمدیم درکه. توی کوچه باغها چرخ زدیم و برام حافظ و سایه و مشیری خواند. راجع به تجربههای عاطفیش، سختگیریهای مادر ایرانی و رابطهی عجیب و غریب با پدر فرانسویاش حرف زد. آش رشته خوردیم و سر کوچهی ما که رسیدیم، داشت غروب میشد. عذرخواهی کرد که دیر شده ونمیتواند بیاید خانهی من. رفتیم جلوی آژانس که براش ماشین بگیرم، بغلم کرد و گفت فکر نمیکرده من اینقدر راحت قبول کنم امشب با هم فقط وقت بگذرانیم و سکس نکنیم. جنسی از سادگی و صداقت توی رفتارش بود که با معیارهای زندگی شرقی نمیخواند.
۲۲ خرداد جشن تولد نسترن بود. وقتی بهش پیشنهاد کردم که همراهیم کند، داشت از خوشحالی بال درمیآورد. روز انتخابات ریاست جمهوری بود و ظهر توی شهر پرنده پر نمیزد. رفتم میدان صنعت دنبالش و از آنجا تاکسیهای هفت تیر را سوار شدیم. نه به هوای تهران عادت داشت، نه به مدل رانندگی ایرانیها. فرانسوی تیپیکالی بود که داشت همزمان از گرما و ترس پس میافتاد. به هر مصیبتی بود رسیدیم و پا که گذاشتیم توی خانه، شد گل سر سبد مجلس. با عالم و آدم معاشرت کرد، هله هوله خورد و رقصید. تنها عکسهایی هم که ازش دارم یادگار جشن تولد نسترن است. خیلی کمتر از بقیه مشروب خورد و خیلی بیشتر از ما مست شد. بعدا تعریف کرد توی مسیر بازگشت، صحبتش با راننده گل انداخته. راننده نظرش را درباره ایرانیها پرسیده بود و این هم گفته بود: «آدمهای خوبیاند. من تازگی با یک پسر ایرانی آشنا شدهام و با هم خوابیدهایم».
فرداش که روحانی پیروز شد و ریختیم خیابان برای جشن پیروزی، دلش پرمیکشید بیاید توی جشن شرکت کند ولی مادرش در را قفل کرده بود روش. زنگ میزد به من، من براش میگفتم که الان مثلا میدان ونک هستم و گوشی را میگرفتم سمت جمعیت تا صدا و شعارها را بشنود. عصر سهشنبهای که ایران رفت جام جهانی، آمده بود خانهی من. شهر خلوت بود و تصوری نداشتیم قرار است چند ساعت بعد چطور برود روی هوا. شام که خوردیم، زنگ زدم ماشین بگیرم براش. هیچ جایی جواب نمیداد. به ۱۳۳ هم که زنگ زدم، طرف گفت همهی مسیرها قفل شده. به مادرش خبر داد که گیر افتاده و نمیتواند برگردد. مادرش داشت دیوانه میشد. گرفتیم خوابیدم و مادرش نیم ساعت یکبار زنگ میزد، بهش میگفت با ۱۳۳ تماس بگیرد و زودتر برگردد خانه. آنقدر زنگ زد که جفتمان کلافه شدیم. موبایلش را خاموش کرد و تا صبح کنار من خوابید. این به قول خودش متهورانهترین تصمیم زندگیش تا آن شب بود. بعد البته کارهایی کرد که یک شب بیرون از خانه ماندن در برابرش به شوخی شباهت داشت.
بعد از تعطیلات نوروز که قصد کرده بود دو سه ماهی ایران بماند، رفته بود چندتا آموزشگاه تدریس زبان آلمانی و مشغول به کار شده بود. خیلی زود هم کارش گرفت؛ چون نه بین معلمهای ایرانی کسی به خوبی او آلمانی حرف میزد و نه بین مدرسهای آلمانی کسی به اندازه او روی فارسی مسلط بود. تازه یک ماه بود آشنا شده بودیم که زنگ زد به من، گفت چمدانش را بسته، از خانه زده بیرون و رفته هتل. گفت فردا تهران را ترک میکند. من عصر همان روز دندانم را جراحی کرده بودم. حال و روزم خوش نبود. گفت امشب براش شب خیلی مهمی است و خواهش کرد هرجوری میتوانم خودم را بهش برسانم. گفتم اتاق را پس بدهد و بیاید پیش من. لج کرد و نیامد و بعد هم جواب تلفنهام را نداد. من کل قصه را به شوخی گرفته بودم. باورم نمیشد آدمی که همیشه باید میرفتم میدان صنعت دنبالش، یکهو بار و بندیل را جمع کند و بزند به راه، برود سمتی که معلوم نیست کجاست.
تا یک هفته جواب هیچ تماس و پیامی را نداد. روز تولدش که پیام تبریک فرستادم، تشکر کرد. زنگ زدم و خواستم که ببینمش. گفت تهران نیست. پرسیدم کجاست؟ گفت آمده اصفهان و توی یک آموزشگاه زبان مشغول کار شده. برق از سرم پرید. گفتم میآیم اصفهان که ببینمش. گفت که دیر شده و دیگر نمیخواهد من را ببیند. اصرار کردم تا راضی شد. رفتم اصفهان و دو روز با هم بودیم. برای من هم متهورانهترین کاری بود که تا آن زمان کرده بودم. یکی دو هفته بعد باز قرار شد من بروم اصفهان. کاری پیش آمد و برنامهام را کنسل کردم. شروع کرد به گلهگذاری، بحثمان بالا گرفت و قهر کرد. من منتظر ماندم که این دفعه خودش جلو بیاید و ماجرا را فیصله بدهد. جلو نیامد و کمکم همهی چیزی که ظرف آن یک ماه بینمان شکل گرفته بود، اگر تمام هم نه، ولی فراموش شد. من پی زندگی خودم را گرفتم و به کل یادم رفت که همچو ماجرایی بوده. یک سال بعد از آلمان پیام داد و جویای احوال شد. خیلی کوتاه حرف زدیم و دوباره ماجراها فراموش شد تا این اسمس آخرش.
علامت تعجبی که آخر جملهی «من تهران هستم» گذاشته بود، برای من فقط یک معنی داشت: دوباره تهران هستم یا باز بالاخره تهران هستم. به همه کسانی هم که یادشان بود، وقتی گفتم فلانی برگشته، منظورم این بود که بعد از سه سال برگشته. آنقدر از برگشتنش هیجانزده بودم که اصرار کردم هرچه زودتر همدیگر را ببینیم. گفت فردا ۸ تا ۹:۳۰ تدریس خصوصی دارد، بعد وقتش خالی میشود. میدان سرو، جلوی قنادی ترافل قرار گذاشتیم. یک ربع دیر آمد و من همینطور که از هیجان و اضطراب توی پیادهرو قدم میزدم، با خودم فکر میکردم که چاق شده یا لاغر، هنوز مثل قبل لباس میپوشد یا ظاهرش عوض شده. هی رفتم و آمدم تا بالاخره پیداش شد. شبیه معلمها شده بود. یک معلم فرانسوی تیپیکال. بغلش که کردم، خیلی زود خودش را از آغوشم کشید بیرون. گذاشتم به حساب این که محافظهکارتر شده. راه افتادیم رفتیم سمت دکان برگر که شام بخوریم.
نشستیم پشت میز و من شروع کردم به پرس و جو. پرسیدم تا کی اصفهان مانده، گفت تا همین الان. متوجه منظورش نشدم و دوباره پرسیدم. توضیح داد که اصفهان خانه اجاره کرده و توی آموزشگاهها و دانشگاه اصفهان آلمانی تدریس میکند. نصف بیشتر سال اصفهان است و چهار پنج ماه هم برمیگردد دوسلدورف که دورههای آموزشی بگذراند. ازم پرسید توی این سه سال عاشق شدهام یا نه؟ فکر کردم و گفتم: «نه. آدمهایی بودهاند که دوستشان داشتم یا با هم خوابیدهایم ولی عاشق هیچکدامشان نشدهام». من ازش نپرسیدم؛ چون لابهلای چیزهایی که از زندگی در اصفهان و دوسلدورف تعریف کرد، معلوم شد که با کسی رابطهی جدی نداشته. باید ازش میپرسیدم چرا این سه سال خبری نگرفته و نخواسته همدیگر را ببینیم ولی نپرسیدم. این را هم نپرسیدم که چرا بالاخره دیشب تصمیم گرفته پیام بدهد و بگوید دلش تنگ شده.
امروز پیام داد که باز همدیگر را ببینیم. پرسیدم کجا؟ جواب داد ۹:۳۰، همان جای قبلی. پیشنهاد کردم قرار را بگذاریم برای روز دیگری که تدریس نداشته باشد و ساعت بهتری، جای نزدیکتری. جواب نداد. جواب که نمیدهد یعنی خیلی دلخور شده. من نشستم با خودم فکر کردم که چه بلایی سر آن آدمی که هفتهای چندبار تا میدان صنعت میرفت و عین خیالش نبود، آمده. بعد فهمیدم سوالم اشتباه بوده. باید ببینم چه بلایی سر آن آدمی که به خاطرش تا اصفهان میرفتم آمده که حالا میدان سرو هم برای ملاقات کردنش دور به نظر میرسد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر