۱۳۹۴ آبان ۲۱, پنجشنبه

آفتاب می‌شود

۱۹ دسامبر ۱۹۹۳
چه روز بدی! نه کاری کرده‌ام، نه جایی رفته‌ام و کسی را دیده‌ام، و نه چیزی خوانده یا نوشته‌ام. یک‌شنبه‌ی بیهوده‌ای بود که به ابر و باران و تیرگی گذشت.

۲۰ دسامبر ۱۹۹۳
چه بارانی، چه بارانی! از صبح، از دیشب و دیروز کم یا زیاد همین‌طور می‌بارد. در تاریکی و روشنی رنگ‌مُرده‌، خاکستری کدر و مه‌آلود روز، و حالا آخرهای شب دم‌ریز، با شتاب و سیل آسا می‌بارد. جز صدای سرریز آب چیزی شنیده نمی‌شود، نه بادی و نه زمزمه‌ی برگی، زمین زیر هجوم آسمان، خاموش در خود تپیده است.

اول ژانویه ۱۹۹۴
آخر شب و تاریک است. باران می‌بارد، خستگی‌ناپذیر و خیال ابستادن ندارد. هیاهوی انبوه باد تاریکی پرپشت فضا را مثل بادکنکی پر و خالی می‌کند و هم‌چنان تاریک است و هم‌چنان می‌بارد.

۵ ژانویه ۱۹۹۴
صبح زود است. از روی ساعت صبح و از روی هوا شب است. چون که بدجوری تاریک است. انگار نه انگار که خورشید در جابی همین نزدیکی دمیده. ابرهای پرپشت تا بالای آسمان را اشغال کرده‌اند، در همه‌جا لنگر انداخته‌اند.  از دیروز غروب، باران با پشتکار و ضربی آرام و یک‌نواخت می‌بارد. باران، باران در تاربکی...

۹ ژانویه ۱۹۹۴
امروز صبح باران بند آمد. دیشب تمام می‌بارید. هوا از طوبت آماس کرده و می‌خواهد بترکد...

روزها در راه- یادداشت‌های روزانه‌ی شاهرخ مسکوب

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر