tag:blogger.com,1999:blog-72253456145310856112023-11-15T10:37:35.367-08:00خنده در خانهی تنهاییsoloooch@gmail.comhttp://www.blogger.com/profile/14715897080666484604noreply@blogger.comBlogger29125tag:blogger.com,1999:blog-7225345614531085611.post-22528961502761308112020-03-30T07:46:00.000-07:002020-04-01T05:07:50.376-07:00Big Fish<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: "b lotus"; font-size: 13pt; text-align: justify;">(برای مهدی و خاطرهی پدرش)</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: "b lotus"; font-size: 13pt; text-align: justify;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: "b lotus"; font-size: 13pt; text-align: justify;">میزبانم در تفلیس عکسی فرستاده از یک مراسم رقص سنتی که به واسطهی او دعوت شدیم و حالا که سه سال از آن موقع گذشته زور میزنم یادم بیاید چرا و از کجا هوس سفر به گرجستان به سرم زد و امیدوارم هیچ جور ارتباطی بین آرزوهای پدرم با این سفر وجود نداشته باشد؛ چون انگار این پنج شش سال اخیر که یکییکی دنبال خواستههام میروم در واقع دارم آرزوهای پدرم را محقق میکنم</span><span style="font-family: "b lotus"; font-size: 13pt; text-align: justify;">.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: "b lotus"; font-size: 13pt; text-align: justify;">رفقای جوانی پدرم متفقالقول هستند که با یک آدم سودایی طرف بودهاند. ظهرها میرفته سینما و شب، به قول عموی کوچکترم، همینطور که رفتگر سینما پوست تخمهها را جارو میکرده، او را هم از سالن میانداخته بیرون. قصهی فرار کردنش به تهران هم از یک جایی به بعد در خانواده به افسانه تبدیل شده و من هیچ جوری نمیتوانم تکههایش را به هم پیوند بزنم. نه به این دلیل که مثلا هرکسی چیزی میگوید و روایتی روایت دیگر را نقض میکند بلکه بیشتر به این دلیل که آدمها سعی میکنند به هیچ قیمتی درباره جزئیات ماجرا حرف نزنند و خودش هم هیچوقت نم پس نداده. کلیات قصه در حد یک تیتر خبری چندین بار از زبان قدیمیترها تکرار شده : «زد به سرش و یکهو نبود». بعد رفتهاند تهران دنبالش و توی مسافرخانهای نزدیک میدان خراسان پیداش کردهاند. حتی نمیدانم این ماجرا در چند سالگیش اتفاق افتاده، چطور رفته، با چه پولی و مگر چقدر راجع به تهران برای دور و بریهاش حرف میزده که بعد از ناپدیدشدنش ذهن همه به سمت تهران رفته و مستقیم رفتهاند آنجا دنبالش و در آن چند روز یا چند هفته، توی آن مسافرخانه یا توی شهر داشته چکار میکرده؟</span><br />
<span style="font-family: "b lotus"; font-size: 13pt; text-align: justify;">گاهی به زندهماندنش فکر میکنم و جراحیهای متعددی که از سر گذراند. به این که در هیچکدام از دورههای بیماریاش مشهد نبودم. تصورم از بیماریاش برشهایی بیربط به هم و تکهتکه است. مثلا یک ظهر تابستان که بعد از مدتها دلدرد مزمن و آزمایش های متعدد، ایستاده بود وسط هال، کاغذی دستش بود و از روش بلند خواند: «مشکوک به کانسر معده». انگار داشت تئاتر اجرا میکرد و حالا نوبت تکگویی رسیده بود، اما در دراماتیکترین لحظه از نقشش هم مادرم سعی داشت از بیشتر حرفزدن منصرفش کند. یک روز دیگر توی خانه مادربزرگم، داشت به پدر و مادرش میگفت بیماری بدی دارد و باید عملش کنند. چقدر همه چیز فرق می کرد. سماوری بود که عمه نشسته بود کنارش. مادربزرگ هنوز سکته مغزی نکرده بود و پدربزرگ مثل همیشه صحیح و سالم. بیمارترین و لب مرزترین آدم آن جمع بود. حالا هشت سال از مردن مادربزرگ گذشته و عمه هم نیست. مدل آن خانه عوض شده. طبقه بالا را دادند به مستاجر. هال مبله شد و معنایش را از دست داد. ولی پدرم زنده ماند.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: "b lotus"; font-size: 13pt; text-align: justify;">موقع عملش من عمره دانشجویی بودم. وقتی برگشتم که از بیمارستان مرخص شده بود. بعد نوبت شیمیدرمانی بود و من هربار که از تهران میآمدم، میدیدم بخشی از موهاش ریخته. عکس های آن دوران را هنوز داریم. ازش با عنوان «دوره مریضی بابا» یاد می کنند ولی کسی اسم سرطان را نمیآورد. یه مشت پوست و استخوان شده با نگاهی که بیشتر ترسخورده است تا مصمم. دوازده روز در بیمارستان مهر بستری بود و من یکبار هم پام به آن بیمارستان باز نشد. گاهی که از جلوش با ماشین رد میشویم حرفش را میزنند. خاطراتی است که من هیچ کجاش نیستم. دورهای بوده که اعضای خانواده را به هم نزدیک کرده و من را برای همیشه دور.</span><br />
<span style="font-family: "b lotus"; font-size: 13pt; text-align: justify;">زمستان دو سال پیش هم همینطورها شد. باز جراحی و دوره نقاهت. من تهران بودم. همکارم رفته بود سفر و نمیشد مرخصی بگیرم. مادر مدام دلداری میداد که عمل مهمی نیست. دو سه روز از جراحی گذشته بود، رفته بودم پردیس چارسو برای دیدن منتخبی از فیلمهای جشنواره فجر. زنگ زدم به مادرم که حال و احوال کنیم. اصرار کردم موبایل را بدهد به پدر که خیالم راحت بشود. موبایل را گرفت جلوی دهانش ولی نای حرفزدن نداشت. چیزهای نامفهومی گفت و بعد مادرم آمد پشت خط، گفت پدر احساساتی شده و قطع کرد. خشکم زده بود و هاج و واج ایستاده بودم وسط سالن که از بلندگو اعلام کردند برای چککردن بلیت مراجعه کنیم. یاد چیزهایی افتادم که از جوانی پدرم شنیده بودم. اینکه عاشق سینما بوده و از سال 48 تا 52 تقریبا فیلمی نیست که ندیده باشد. تصمیم گرفتم حالا که روی تخت بیمارستان دراز کشیده، از طرف او بروم توی سالن سینما و فیلم را ببینم. یادم نیست چه فیلمی بود و میدانم که برای او هم فرقی نداشت. این سالها خود عمل فیلمدیدن است که دوباره براش مهم شده، نه اینکه چه جور فیلمی را ببیند. دراز میکشد پای تلویزیون و هر فیلم ایرانی یا هندی را که از شبکههای ماهوارهای پخش میشود، تا ته تماشا میکند. خیال میکنم بعد از همه دعواها و تنشها و قهر و آشتیهایی که میانمان بود، حالا من ادامهی او هستم. دارم جوری زندگی میکنم که او دلش میخواسته. اینها را اگر به خودش بگویم، قبول نمیکند ولی به نظرم توی تفلیس هم آن کسی که داشته رقص لزگی تماشا میکرده، او بوده.</span></div>
<div class="mail-message expanded" id="m#msg-f:1662599184226794369" style="font-family: sans-serif; font-size: 12.8px;">
<div class="mail-message-footer spacer collapsible" style="height: 0px;">
</div>
</div>
</div>
soloooch@gmail.comhttp://www.blogger.com/profile/14715897080666484604noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-7225345614531085611.post-36089226796587525822017-04-17T06:18:00.000-07:002017-04-17T06:39:31.259-07:00Youth without youth<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
دراز کشیده بودیم و از پشت بغلم کرده بود. حرف میزد راجع به چیزهایی که نه ازشان سر در میآوردم و نه برام اهمیت داشت. حرف میزد و مهم نبود که من همراهی میکنم یا نه. بعد رسید به صحبت درباره دوستهای من. گفت فلانی راحت پا میدهد. همینطور که دستهاش روی سینهام قفل شده بود، تکان مختصری به خودم دادم و چون فهمید واکنش نشان دادهام، با هیجان بیشتری حرفش را ادامه داد. صورتش را نمیدیدم و هنوز داشت حرف میزد. فکر کردم باید دستهاش را پس بزنم، بغلتم و روبهرو که شدیم، بهش بگویم مزخرف گفته. ولی دیدم حرفزدن زمینی نیست که با آن وضع بخواهم توش بازی کنم. معلوم بود بازندهام.<br />
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
اولین بار تابستان سال گذشته همدیگر را دیدیم. احتمالا آخرهای ماه رمضان. من دورادور میشناختمش و اسمش را شنیده بودم. قرارمان سر پارک وی بود. دیر رسید و بابت دیر رسیدن هم حسابی مضطرب و آشفته شده بود. ولیعصر را رفتیم پایین و جام جم شام خوردیم. بعد رفتیم طرف پارک ملت که چِت کنیم. توی پارک که نشسته بودیم دستم را گرفت و نظرم را درباره اینکه شب را با هم بگذرانیم پرسید. خوشم آمد. اسنپ گرفتم و رفتیم درکه. رسیدیم خانه و مستقیم توی تخت. چیزهایی که از آن شب یادم مانده عموما صحنههای پرشوری است. در ضمن برام تعریف کرد که وقتی خیلی بچه بوده پدر و مادرش از هم جدا شدهاند. گفت اینجا ادبیات ژاپنی خوانده و بعد رفته فرانسه که هنر بخواند. منتها به همین چیزها ختم نشد. تا بیدار بودیم حرف زد، شعار داد، مانیفست صادر کرد و مطمئنم در همهی آن ساعتها حتی لحظهای هم متوجه نشد که من چقدر از دستش کلافه شدهام.<br />
<br />
تا قبل از اینکه درباره رفقام حرف بزند، راحت بودم که بغلم کرده و عین خیالم نبود که برهنه چسبیدهایم به هم. ولی حرف که زد، توی سرم آشوب شد. غریبه بود و من از اینکه آنقدر نزدیک به هم خوابیدهایم چندشم میشد. یاد کمدیرومانتیکهای هالیوودی افتاده بودم که زن و مردی به خاطر مستی یا مخدر، بدون اینکه واقعا قصدش را داشته باشند، با هم میخوابند و صبح فرداش تا میفهمند چه اتفاقی میانشان افتاده، از شرم سعی میکنند عریانیشان را از هم پنهان کنند. گذاشتم حرفش تمام بشود و چند ثانیه سکوت کند. مِن و مِن کردم و گفتم میخواهم تنها باشم. حرفم مثل باطلالسّحر عمل کرد. دستهاش از روی سینهام جدا شد و آرام فاصله گرفت. بلند شدم و دنبال لباسهام که اطراف پرت شده بود گشتم. برای اینکه سنگینی فضا بشکند در مورد لباس زیرش شوخی احمقانهای کردم و منتظر ماندم بخندد. مبهوت دراز کشیده بود و هیچ واکنشی به حرفم نشان نداد. بلند شد، در سکوت لباس پوشید و جفتمان با همان پوششی که موقع رسیدنش تنمان بود نشستیم روی مبل. من روی کاناپهای نشستم که مقابل در ورودی است و او کنار بخاری رو به ضلعی از خانه که تمامش پنجره است. زل زده بودم به روبهروم و او هم خیره شده بود به روبهروش. پرسید چه اتفاقی افتاد؟ گفتم حس بدی بهم دست داد. فکر کرد لابد یاد چیز ناخوشایند یا خاطرهی تلخی افتادهام. گفتم نه. بعد سکوت بود و باز زل زدیم به در و دیوار.<br />
<br />
اولین شبی که کنار هم خوابیدیم یا درستترش اولین شبی که کنار هم بیدار ماندیم، وسط حرفهای بیپایانش من به آدمهایی فکر کردم که تا آن شب دیده بودم. هر آدم تازه دنیای تازهای بود و قصهی عجیب و غریبی برای تعریف کردن داشت. چهل پنجاه تا قصه شنیده بودم و هیچکدامشان شباهتی به آن یکی نداشت. منتظر بودم بالاخره گوناگونی قصهها تمام بشود و آن چیزی که جذابشان میکند نوع روایت باشد نه محتوای شگفتانگیزشان.<br />
<br />
واضح بود که تمام شده. اشتیاق نیمبندی که از دفعهی اول خوابیدنمان وجود داشت و بعد از چند ماه بیخبری کار را به دفعهی دوم کشانده بود، حالا دود شده و رفته بود هوا. پیشنهاد کردم براش ماشین بگیرم تا برود. گفت خسته است و ترجیح میدهد بماند. همهی زورم را جمع کردم و براش تکرار کردم که میخواهم تنها باشم. مجاب شد. بین رانندههای اسنپ هیچکس درخواست سفر را قبول نکرد. زنگ زدم آژانس و ماشین که آمد، تا دم در بدرقهاش کردم. موقع سوار شدن گفت پول نقد همراهش نیست و من پنجاه تا پله را رفتم و پول برداشتم و دوباره آمدم جلوی در تا بالاخره راهی شد. وقتی برمیگشتم توی ساختمان مثل آدمی بودم که از بندی رسته است. کف هال دراز کشیدم و به قصهای که همین چند دقیقه پیش اتفاق افتاده بود فکر کردم تا خوابم برد.</div>
</div>
soloooch@gmail.comhttp://www.blogger.com/profile/14715897080666484604noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-7225345614531085611.post-22301711725659964482017-01-22T00:45:00.000-08:002017-01-22T01:11:56.301-08:00ظلمت آشکار- قسمت اول<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
از سهشنبهی دو هفته پیش٬ که جلسهی آخر کلاس فیلمنامهنویسی بود و عقیقی با بولدوزر از روی طرح بیستوچهار سطریام رد شد به این طرف، هیچ کاری نکردهام. از دور که نگاه میکنم وضعم شبیه آدمهای مبتلا به اختلال دوقطبی است. دو هفته با فشار زیاد و انرژی شگفتانگیز کتابخواندن، یادداشتبرداری و کار مداوم روی طرح، و این دو هفتهی اخیر دراز کشیدن روی تخت و چرخزدن توی یوتیوب، اینستاگرام و فیسبوک.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
وقتهایی که دارم کار میکنم یا انگیزه و اشتیاق دارم، یادم میرود روزهای بیانگیزگی و خمودگی چه شکلی میشوم. افسردگی آنقدر دور به نظر میرسد که وقتی کسی راجع به ملال حرف میزند، مثل آدم فضاییها نگاهش میکنم. کارکرد افسردگی به بختک شبیه است. صبح، ظهر، شب یا هر وقت دیگر که چشمهایت را باز میکنی و میخواهی بلند بشوی، نمیگذارد. چنبره زده روی سینهات. پاهایت را میتوانی تکان بدهی، دستهایت را میتوانی تکان بدهی، نفسکشیدنت هم مختل نشده ولی چیزی نشسته روی سینهات که توان کنارزدنش را نداری. اول زور میزنی که بلند بشوی ولی نمیتوانی. روزهای بعدتر زور هم نمیزنی.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
آخرین باری که افسردگی مثل بختک نشست روی سینهام، یک هفته بعد از مرگ عمه بود. من همان بعدازظهری که رسیدم مشهد و از فرودگاه مستقیم رفتم خانهی پدربزرگ، به نظرم رسید بهتر است هرچه زودتر برگردم. بدون اینکه با کسی مشورت کنم، برای فردا شب بلیت برگشت گرفتم. تصمیم اشتباهی بود. یعنی الان میفهمم که تصمیم اشتباهی بوده. باید سه چهار روز میماندم و توی ختم و باقی مراسم شرکت میکردم. آیینهای سوگواری حداقل تاثیرشان این است که ذهن آدم را برای مدتی از فقدان منحرف میکنند. همراهی و همدستی برای برگزار کردن مراسم حسی از مشارکت و توانایی به آدمها میدهد که نقطهی مقابل عجز و استیصالشان در برابر مرگ است. به آدمها یادآوری میکند که تنها نیستند. من بدون اینکه اینها را تجربه کرده باشم، برگشتم تهران.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
چهار پنج روز منظم رفتم سر کار و دورادور از طریق مادرم در جریان مراسم بودم. همهچیز خیلی عادی جلو میرفت. من عزیزی را از دست داده بودم و سعی داشتم با نبودنش کنار بیایم. دوشنبهشب خوابیدم و سهشنبه صبح با اینکه ساعت زنگ خورد و فهمیدم باید بلند شوم و بروم سر کار، نتوانستم تکان بخورم. دوباره خوابیدم. ظهر که چشمهام را باز کردم، باز دیدم بلندشدن ممکن نیست. از این پهلو به آن پهلو میشدم، در و دیوار را نگاه میکردم و فکر میکردم دیگر هیچوقت بلند نخواهم شد. غروب بالاخره بلند شدم. یادم نیست چرا و چطور. لابد چون گرسنه و تشنه بودم یا باید میرفتم مثانهام را خالی کنم. خیلی خوابیده بودم و انتظار داشتم بعد از اینکه چیزی میخورم، بیخوابی به سرم بزند. آمدم دراز کشیدم و باز خوابم برد. ظهر بیدار شدم. فکر کردم که دو روز است نرفتهام سر کار و به هیچکس هم خبر ندادهام. رفتارم غیرحرفهای بود. به محمدعلی پیام دادم و گفتم حالم خوب نیست. دوباره خوابیدم. عصر که بیدار شدم، همت کردم، به تراپیستم زنگ زدم و برای فردا ظهر وقت گرفتم. شام یادم نیست چی خوردم. دوباره خوابیدم و صبح که ساعت زنگ زد، باز بختک چنبره زده بود روی سینهام. به خودم گفتم که باید بلند شوم. روز سومی بود که داشتم غیبت میکردم و ممکن بود برام دردسر درست شود. ولی مهم نبود برام. فکر کردم ته تهش عذرم را از شرکت میخواهند. این هم مهم نبود. هیچ چیزی مهم نبود. آدمی که آنقدر برایم عزیز بود مرده بود و باقی چیزها اهمیتشان را از دست داده بودند.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
تراپیستم همیشه قبل از جلسه اسمس میداد و ساعت جلسه را یادآوری میکرد. متن اسمس فقط یک عدد بود. مثلا ۳ یا ۱:۴۵. اینبار هم اسمس داد. میدانستم اگر بلند نشوم، واقعا ممکن است بلایی سرم بیایید. بلند شدم، دوش گرفتم و حالم بهتر شد. چای دم کردم. بعد از دو سه روز چای خوردم و ذهنم تازه بیدار شد. برای راه افتادن زود بود ولی جرات بیشتر خانهماندن را هم نداشتم. اسنپ گرفتم و نیمساعت زودتر از وقت رسیدم. توی سالن که منتظر نشسته بودم، به این فکر نکردم که چی میخواهم بگویم. هر فکری آزارم میداد. نوبتم شد و وارد که شدم، ضیا مثل همیشه پرسید: «خب، امروز دوست داری راجع به چی حرف بزنیم؟». من در چند جمله براش تعریف کردم که چرا رابطهام با عمه منحصر به فرد بوده و چرا مرگش تا این حد طاقتفرساست. از همان جملههای اول زدم زیر گریه و تا آخر جلسه هم گریه ادامه داشت. از دست همه عصبانی بودم. همه که میگویم یعنی همهچیز و همهکس. از سرطان و دکترها بگیر تا پدربزرگم و مادرم. قرصهای بیشتری برام تجویز کرد و قرار شد هفتهی بعد باز بهش سر بزنم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
تمام شد؟ نه. واضح است که تمام نشد. شنبهاش رفتم شرکت و این نشانهی خوبی بود. روزهای بعد هم میرفتم و میآمدم ولی عصبانی بودم. هنوز هم هستم. </div>
</div>
soloooch@gmail.comhttp://www.blogger.com/profile/14715897080666484604noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-7225345614531085611.post-560720276689382152016-08-22T22:32:00.000-07:002016-08-29T05:27:24.048-07:00به خاطر کندوها و زنبورهای کوچک<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
زندگیم به وضوح از دوتا اتفاق متاثر شده. اولی، حملههای تروریستی و کودتا در ترکیه. دومی، کشتار اورلاندو. طوری زندگیام را تکان دادهاند که انگار تا الان خواب بودهام و کسی با شدت و خشونت بیدارم کرده. حالا که بیدار شدهام، هم ترسیدهام، هم مستأصلم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
*</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
دو ماه پیش، قرار بوده با هستی برویم استانبول و آنجا دوباره با سپینود و صبا و علی اکیپ تشکیل بدهیم، مست راه بیفتیم از بالا تا پایین شهر را گز کنیم. بلیط رزرو کردهایم و رویا بافتهایم تا روزی که من صفحهی اول سایت فارسی بیبیسی را باز میکنم و میبینم خبر فوری زده راجع به انفجار بمب در استانبول. همزمان بمب دیگری توی سر من که پشت میز کارم در نیاوران نشستهام منفجر میشود. به سپینود که تازه یک هفته است برگشته ایران چیزی نمیگویم. برای علی و صبا پیغام میفرستم که ببینم سالم هستند یا نه. علی بلافاصله جواب میدهد، ولی از صبا خبری نیست. باز من به سپینود چیزی نمیگویم. فکر میکنم حتما خبر را شنیده. اگر هم نشنیده، کسی که قرار است بهش خبر بدهد من نیستم. به محمدعلی که از برنامهی سفر استانبول خبر دارد میگویم بمب منفجر شده. سرش را انداخته پایین و میگوید خبر را قبل از من دیده. میپرسم پس چرا چیزی نگفته؟ جوابش این است که نمیخواسته نگرانم کند. نمیخواسته حالا که این همه هیجان دیدن دوباره استانبول را دارم، توی ذوقم بزند. فکر کرده حتما خبر را شنیدهام و اگر هم نشنیدهام، نخواسته کسی باشد که خبر بد را میدهد.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
صبا جواب میدهد و حالش خوب است. برام روشن شده که استانبول نمیروم. برام روشن است که هستی هم نمیرود. استدلالی برای حرفم ندارم. همهچیز یک شهود یا القای ذهنی است. عصر میروم کلاس آبرنگ. نقاشی نمیکشم. مدام راجع به استانبول و هستی حرف میزنم. از همه مشورت میگیرم، نظر همه را میپرسم؛ چون حالا آن شهود از بین رفته و به جاش حساب و کتاب عقلی نشسته. برایشان توضیح میدهم که با این شرایط توی استانبول از اضطراب فلج میشوم. جوابشان روشن است: نرو.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
میرسم خانه. شب شده. روی پلههای حیاط توی تاریکی مینشینم و برای هستی مینویسم که میخواهم بلیطم را کنسل کنم. هستی بهم حق میدهد. میروم توی خانه که شام درست کنم. تلفن زنگ میخورد. مادرم پشت خط است. خبر بمبگذاری استانبول را شنیده. قبل از این که سر حرف را باز کند، بهش میگویم که تصمیمم را گرفتهام و بلیط را کنسل میکنم. نفس راحت میکشد.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
*</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
مهمترین لحظهای که از سفر سال گذشته توی خاطرم مانده، وقتی است که با سپینود نشستهایم توی کافهای در بشیکتاش و بقیه دارند توی پیادهروی جلوی کافه سیگار میکشند. در آن لحظهی خاص، استانبول برای من در واقع خانهی سپینود است که کش آمده و به اندازه یک شهر چند کیلومتری بزرگ شده. لباسی که تن بچههاست و طرزی که ایستادهاند و حرف میزنند و سیگار میکشند، شبیه همان چیزی است که دو ساعت قبل توی خانهی سپینود دیدهام. فکر میکنم و میبینم با این تفاسیر تهران هیچوقت خانهی من نبوده. در قیاس با شهرهای دیگر ایران، تهران حس خیلی بهتری به من میدهد اما به هر حال من توی خیابانهاش به اندازهی خانهام راحت نیستم. توی خانه با رفقام یک شکلی هستیم و با همانها توی خیابان شکل دیگری.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
از استانبول که برگشته بودم، تا چند هفته سرخوردگی بیداد میکرد. خیلی از مبارزهها و مقاومتها معنایش را از دست داده بود. فکر میکردم ما داریم ناامیدانه برای بهدستآوردن چیزی تلاش میکنیم که همین بغل گوشمان طوری جزو حقوق بدیهی آدمها شده که کسی بهش توجه هم نمیکند. همهی آن چند سال مقاومت در برابر پوشش و سبک زندگی تحمیلی از طرف حکومت و ممنوع بودن الکل و پارتی و غیره به چیز بیمعنا و حقیری تبدیل شده بود.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
*</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
کشتار اورلاندو هم از مسیر مشابهی برام پررنگ شد. البته که ماجرای بیسابقهای نبود. قبلتر توی سالن کنسرتی در پاریس، مردی تماشاچیها را به رگبار بسته بود و خیلی قبلتر، سال ۲۰۰۲ در جزیره بالی، یک بمبگذار انتحاری خودش را وسط گردشگرهای خارجی منفجر کرده بود. توی عراق و افغانستان و سوریه هم آدمها روزانه کشته میشوند اما هیچکدامشان در ذهن من گوشت و پوست و استخوان ندارند. شاید چون قصهشان را نمیشنوم یا رسانه ترجیح میدهد کاری کند که قصهشان به گوش من نرسد. چه آدمهایی که در جنگ سوریه کشته میشوند، چه آدمهایی که مثلا سال گذشته در فرودگاه و متروی بروکسل به قتل رسیدند، برای من یک کل و یک عدد ریاضی هستند؛ بدون گوشت و پوست و استخوان. خودم را هیچوقت جای هیچکدامشان نگذاشته بودم و دنیام تا ۱۲ ژوئن امن و دستنخورده مانده بود. بعد از کشتار اورلاندو، سایت بیبیسی فارسی گزارشی منتشر کرد راجع به ادی جاستیس، یکی از قربانیان کشتار اورلاندو، که موقع تیراندازیها توی دستشویی کلوپ پنهان شده و با مادرش پیام رد و بدل میکرده. اولین پیامی که فرستاده این بود: "Mommy I love you. In the club they shooting".</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
رفتم توی یوتیوب و جستجو کردم تا رسیدم به ویدئویی از مادرش که جلوی دوربین نشسته بود، پیامهای رسیده از ادی را میخواند و گریه میکرد. بعد روی ویدئوهای مرتبط کلیک کردم و یکی یکی آدمها را شناختم. CNN گزارشی داشت که در آن، اندرسون کوپر اسم کشتهها را میخواند، تصویر هر کدامشان پخش میشد و توضیح میداد که طرف چندساله و چکاره بوده، به چی علاقه داشته و دور و بریها راجع بهش چه میگویند. بیشترشان آدمهای عادی محسوب میشدند. آدمهای متوسط و معمولی. قصهی عجیب و غریبی هم پشت حضورشان در کلوپ Pulse نبود. اقلیت تحت فشاری که آمده بودند در یک فضای کوچک چند ده متری خوش باشند و یک درصد فکر نمیکردند خطر مرگ ممکن است تهدیدشان کند؛ مثل همه آدمهایی که اینجا با فرهنگ مسلط یا فرهنگ حکومتی مشکل دارند و زیر بارش نمیروند.<br />
عمر متین در اورلاندو زندگی زیرزمینی آدمها را هدف گرفته بود و این ترسناکترین چیز برای آدمهایی است که زیرزمین آخرین جای پنهانشدنشان است. زیرتر از زیرزمین که نداریم.</div>
</div>
soloooch@gmail.comhttp://www.blogger.com/profile/14715897080666484604noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-7225345614531085611.post-9940111231539398892016-08-10T04:14:00.000-07:002016-08-10T05:31:45.376-07:00چه خوبه که برگشتی<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
دو قسمت که Friends دیدم، بلند شدم رفتم سر وقت موبایل. زده بودمش به پریز برق و گذاشته بودم روی میز هال که شارژ بشود. یکی با پیششمارهی ۹۱۲ اسمس داده بود. مطمئن نبودم غریبه است. به همان اندازه که ممکن بود آدم تازهای باشد، احتمال داشت آشنایی باشد که بعد از عوضکردن گوشی موبایلم دیگر شمارهاش را ذخیره ندارم. نوشته بود: «سلام :) امیدوارم حالت خوب باشه. من تهران هستم!» و بعد هم اسمش را نوشته بود. موبایل را که گرفته بودم دستم، یواش گذاشتم روی میز و چندبار پشت سر هم گفتم: Wow. در جواب، اول عین همین اصوات را براش فرستادم و پشتبندش نوشتم نمیتواند تصور کند چقدر از دیدن پیامش هیجانزدهام.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
ما ۱۶ خرداد ۹۲ همدیگر را دیدیم. تعطیلات ارتحال که چهارشنبه پنجشنبه بود با رفقا رفته بودم اردبیل و جمعه ظهر برگشتم تهران. برای عصر مهمان دعوت کرده بودم. طرف آمد، یک ساعتی نشست و از این در و آن در حرف زدیم تا حوصلهی جفتمان سر آمد و بلند شد که برود. من گفتم تا یک جایی برای بدرقهاش میآیم. گفت نیازی نیست؛ چون ماشینش را خیلی دور پارک کرده. همینطور تعارف کردیم تا قانع شد و من پا به پاش رفتم. ماشینش را واقعا خیلی دور پارک کرده بود. پنجاه شصت متر پایینتر از میدان درکه. خداحافظی کردیم و وقتی برمیگشتم سمت خانه، موبایلم زنگ خورد. اسمی که روی صفحه افتاده بود شبیه اسمهای اسپانیولی بود. دو سه هفته قبل یکی از دوستهام در مورد طرف حرف زده بود و شمارهاش را بهم داده بود. شنیده بودم سه چهار ماهی است که آمده ایران و چون از زندگی توی خانهی مادرش کلافه شده، دنبال جایی میگردد که بشود گاهی از دستش فرار کند و راحت باشد. من آن موقعها سرم درد میکرد برای اینجور چیزها. دربست قبول کردم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
القصه، زنگ که زد، با فارسی روان ولی لهجهداری خودش را معرفی کرد و گفت اگر امروز برنامهی خاصی ندارم، قرار بگذاریم و همدیگر را ببینیم. گفتم ببینیم. گفت مادرش میخواهد برود مهمانی خانهی یکی از فامیلها و این چون حوصله ندارد، از خانه زده بیرون، آمده پارک نزدیک خانهشان و جواب تلفنهای مادرش را هم نمیدهد. خندیدم و بهش آدرس دادم، گفتم بیا پیش من. توضیح داد که شهر را بلد نیست و جز محدودهی شهرک غرب تصوری راجع به نقشهی تهران ندارد. گفتم همانجا بماند، من ماشین میگیرم و میروم سمتش. آمدم خانه لباس عوض کردم و زنگ زدم به آژانس که برای شهرک ماشین بفرستند. توی راه که بودم، اسمس داد و گفت اگر مشکلی نیست شب بیایید پیش من. گفتم نه، چه مشکلی؟ نزدیک میدان صنعت که بودیم، زنگ زدم بهش و گفتم بیاید فلانجا جلوی پارک. گفت نه. نگران بود مادرش اتفاقی از همان طرفها رد بشود و مچش را بگیرد. رسیدیم جلو پارک، پیاده شدم و بهش زنگ زدم. مثل بچهای که از بردن توی بازی قایم باشک هنوز ذوقزده باشد یواش از پشت شمشادها پیداش شد. در ظاهر، یک فرانسوی تیپیکال به نظر میآمد.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
آمدیم نشستیم توی تاکسی و تا درکه یکنفس حرف زدیم. فارسی را به نسبتِ آدم بیست و شش سالهای که در فرانسه متولد شده و تحصیل کرده و در دانشگاه برلین ادبیات آلمانی میخواند، زیادی سلیس حرف میزد. گفت همهی این سالها با مادرش تلفنی و حضوری فارسی صحبت کرده، مدام شعر فارسی خوانده و توی دانشگاه بیشتر وقتش را با دانشجوهای مهاجر ایرانی دمخور بوده. دمدمههای عید نوروز آمده ببیند ایران چه جور جایی است و از بس خوشش آمده، بلیط برگشتش را کنسل کرده و تصمیم گرفته تا آخر خرداد بماند.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
رسیدیم خانه و باز پی حرفهای توی تاکسی را گرفتیم. بلند شدم براش چای دم کنم که آمد از پشت بغلم کرد. همدیگر را بوسیدیم و رفتیم توی تخت. در تمام مدتی که توی تخت بودیم، موبایلش زنگ میخورد و اعتنا نمیکرد. من عصبی شده بودم. رفتم موبایل را براش آوردم و نگاه که کرد، دید مادرش بیست سی بار زنگ زده و پیام فرستاده. شماره گرفت و پشت خط، آنقدر مادرش داد و بیداد کرد که با ترس بلند شد، لباس پوشید، عذرخواهی کرد و خواست براش ماشین بگیرم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
چند روز بعد، باز میدان صنعت قرار گذاشتیم و با هم آمدیم درکه. توی کوچه باغها چرخ زدیم و برام حافظ و سایه و مشیری خواند. راجع به تجربههای عاطفیش، سختگیریهای مادر ایرانی و رابطهی عجیب و غریب با پدر فرانسویاش حرف زد. آش رشته خوردیم و سر کوچهی ما که رسیدیم، داشت غروب میشد. عذرخواهی کرد که دیر شده ونمیتواند بیاید خانهی من. رفتیم جلوی آژانس که براش ماشین بگیرم، بغلم کرد و گفت فکر نمیکرده من اینقدر راحت قبول کنم امشب با هم فقط وقت بگذرانیم و سکس نکنیم. جنسی از سادگی و صداقت توی رفتارش بود که با معیارهای زندگی شرقی نمیخواند.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
۲۲ خرداد جشن تولد نسترن بود. وقتی بهش پیشنهاد کردم که همراهیم کند، داشت از خوشحالی بال درمیآورد. روز انتخابات ریاست جمهوری بود و ظهر توی شهر پرنده پر نمیزد. رفتم میدان صنعت دنبالش و از آنجا تاکسیهای هفت تیر را سوار شدیم. نه به هوای تهران عادت داشت، نه به مدل رانندگی ایرانیها. فرانسوی تیپیکالی بود که داشت همزمان از گرما و ترس پس میافتاد. به هر مصیبتی بود رسیدیم و پا که گذاشتیم توی خانه، شد گل سر سبد مجلس. با عالم و آدم معاشرت کرد، هله هوله خورد و رقصید. تنها عکسهایی هم که ازش دارم یادگار جشن تولد نسترن است. خیلی کمتر از بقیه مشروب خورد و خیلی بیشتر از ما مست شد. بعدا تعریف کرد توی مسیر بازگشت، صحبتش با راننده گل انداخته. راننده نظرش را درباره ایرانیها پرسیده بود و این هم گفته بود: «آدمهای خوبیاند. من تازگی با یک پسر ایرانی آشنا شدهام و با هم خوابیدهایم».</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
فرداش که روحانی پیروز شد و ریختیم خیابان برای جشن پیروزی، دلش پرمیکشید بیاید توی جشن شرکت کند ولی مادرش در را قفل کرده بود روش. زنگ میزد به من، من براش میگفتم که الان مثلا میدان ونک هستم و گوشی را میگرفتم سمت جمعیت تا صدا و شعارها را بشنود. عصر سهشنبهای که ایران رفت جام جهانی، آمده بود خانهی من. شهر خلوت بود و تصوری نداشتیم قرار است چند ساعت بعد چطور برود روی هوا. شام که خوردیم، زنگ زدم ماشین بگیرم براش. هیچ جایی جواب نمیداد. به ۱۳۳ هم که زنگ زدم، طرف گفت همهی مسیرها قفل شده. به مادرش خبر داد که گیر افتاده و نمیتواند برگردد. مادرش داشت دیوانه میشد. گرفتیم خوابیدم و مادرش نیم ساعت یکبار زنگ میزد، بهش میگفت با ۱۳۳ تماس بگیرد و زودتر برگردد خانه. آنقدر زنگ زد که جفتمان کلافه شدیم. موبایلش را خاموش کرد و تا صبح کنار من خوابید. این به قول خودش متهورانهترین تصمیم زندگیش تا آن شب بود. بعد البته کارهایی کرد که یک شب بیرون از خانه ماندن در برابرش به شوخی شباهت داشت.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
بعد از تعطیلات نوروز که قصد کرده بود دو سه ماهی ایران بماند، رفته بود چندتا آموزشگاه تدریس زبان آلمانی و مشغول به کار شده بود. خیلی زود هم کارش گرفت؛ چون نه بین معلمهای ایرانی کسی به خوبی او آلمانی حرف میزد و نه بین مدرسهای آلمانی کسی به اندازه او روی فارسی مسلط بود. تازه یک ماه بود آشنا شده بودیم که زنگ زد به من، گفت چمدانش را بسته، از خانه زده بیرون و رفته هتل. گفت فردا تهران را ترک میکند. من عصر همان روز دندانم را جراحی کرده بودم. حال و روزم خوش نبود. گفت امشب براش شب خیلی مهمی است و خواهش کرد هرجوری میتوانم خودم را بهش برسانم. گفتم اتاق را پس بدهد و بیاید پیش من. لج کرد و نیامد و بعد هم جواب تلفنهام را نداد. من کل قصه را به شوخی گرفته بودم. باورم نمیشد آدمی که همیشه باید میرفتم میدان صنعت دنبالش، یکهو بار و بندیل را جمع کند و بزند به راه، برود سمتی که معلوم نیست کجاست.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
تا یک هفته جواب هیچ تماس و پیامی را نداد. روز تولدش که پیام تبریک فرستادم، تشکر کرد. زنگ زدم و خواستم که ببینمش. گفت تهران نیست. پرسیدم کجاست؟ گفت آمده اصفهان و توی یک آموزشگاه زبان مشغول کار شده. برق از سرم پرید. گفتم میآیم اصفهان که ببینمش. گفت که دیر شده و دیگر نمیخواهد من را ببیند. اصرار کردم تا راضی شد. رفتم اصفهان و دو روز با هم بودیم. برای من هم متهورانهترین کاری بود که تا آن زمان کرده بودم. یکی دو هفته بعد باز قرار شد من بروم اصفهان. کاری پیش آمد و برنامهام را کنسل کردم. شروع کرد به گلهگذاری، بحثمان بالا گرفت و قهر کرد. من منتظر ماندم که این دفعه خودش جلو بیاید و ماجرا را فیصله بدهد. جلو نیامد و کمکم همهی چیزی که ظرف آن یک ماه بینمان شکل گرفته بود، اگر تمام هم نه، ولی فراموش شد. من پی زندگی خودم را گرفتم و به کل یادم رفت که همچو ماجرایی بوده. یک سال بعد از آلمان پیام داد و جویای احوال شد. خیلی کوتاه حرف زدیم و دوباره ماجراها فراموش شد تا این اسمس آخرش.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
علامت تعجبی که آخر جملهی «من تهران هستم» گذاشته بود، برای من فقط یک معنی داشت: دوباره تهران هستم یا باز بالاخره تهران هستم. به همه کسانی هم که یادشان بود، وقتی گفتم فلانی برگشته، منظورم این بود که بعد از سه سال برگشته. آنقدر از برگشتنش هیجانزده بودم که اصرار کردم هرچه زودتر همدیگر را ببینیم. گفت فردا ۸ تا ۹:۳۰ تدریس خصوصی دارد، بعد وقتش خالی میشود. میدان سرو، جلوی قنادی ترافل قرار گذاشتیم. یک ربع دیر آمد و من همینطور که از هیجان و اضطراب توی پیادهرو قدم میزدم، با خودم فکر میکردم که چاق شده یا لاغر، هنوز مثل قبل لباس میپوشد یا ظاهرش عوض شده. هی رفتم و آمدم تا بالاخره پیداش شد. شبیه معلمها شده بود. یک معلم فرانسوی تیپیکال. بغلش که کردم، خیلی زود خودش را از آغوشم کشید بیرون. گذاشتم به حساب این که محافظهکارتر شده. راه افتادیم رفتیم سمت دکان برگر که شام بخوریم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
نشستیم پشت میز و من شروع کردم به پرس و جو. پرسیدم تا کی اصفهان مانده، گفت تا همین الان. متوجه منظورش نشدم و دوباره پرسیدم. توضیح داد که اصفهان خانه اجاره کرده و توی آموزشگاهها و دانشگاه اصفهان آلمانی تدریس میکند. نصف بیشتر سال اصفهان است و چهار پنج ماه هم برمیگردد دوسلدورف که دورههای آموزشی بگذراند. ازم پرسید توی این سه سال عاشق شدهام یا نه؟ فکر کردم و گفتم: «نه. آدمهایی بودهاند که دوستشان داشتم یا با هم خوابیدهایم ولی عاشق هیچکدامشان نشدهام». من ازش نپرسیدم؛ چون لابهلای چیزهایی که از زندگی در اصفهان و دوسلدورف تعریف کرد، معلوم شد که با کسی رابطهی جدی نداشته. باید ازش میپرسیدم چرا این سه سال خبری نگرفته و نخواسته همدیگر را ببینیم ولی نپرسیدم. این را هم نپرسیدم که چرا بالاخره دیشب تصمیم گرفته پیام بدهد و بگوید دلش تنگ شده.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
امروز پیام داد که باز همدیگر را ببینیم. پرسیدم کجا؟ جواب داد ۹:۳۰، همان جای قبلی. پیشنهاد کردم قرار را بگذاریم برای روز دیگری که تدریس نداشته باشد و ساعت بهتری، جای نزدیکتری. جواب نداد. جواب که نمیدهد یعنی خیلی دلخور شده. من نشستم با خودم فکر کردم که چه بلایی سر آن آدمی که هفتهای چندبار تا میدان صنعت میرفت و عین خیالش نبود، آمده. بعد فهمیدم سوالم اشتباه بوده. باید ببینم چه بلایی سر آن آدمی که به خاطرش تا اصفهان میرفتم آمده که حالا میدان سرو هم برای ملاقات کردنش دور به نظر میرسد.</div>
</div>
soloooch@gmail.comhttp://www.blogger.com/profile/14715897080666484604noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-7225345614531085611.post-79515163463577716052016-07-24T05:52:00.001-07:002016-07-24T08:43:19.694-07:00Never Let Me Go<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
با مادرم قرار گذاشتهایم دو شب یکبار تلفنی صحبت کنیم. زمان تماس از ۹ شب به بعد است؛ چون از این ساعت مکالمههای بین شهری با خط ثابت ارزانتر تمام میشود. نوبتی زنگ میزنیم. اگر نوبت من برسد و خانه نباشم، قبل از ساعت ۹ براش پیام میفرستم که امشب فلانجا دعوتم یا مثلا بلیت سینما گرفتهام و دیر برمیگردم. برنامههای مادرم منظمتر و قابل پیشبینیتر است. از ظهر خبر میدهد که شبش قرار است مهمان داشته باشد یا جایی برود و بنابراین از تماس خبری نیست. کسی که نوبتش بوده و تماس نگرفته، مکلف است فردا شب زنگ بزند. تا زنگ نزند، از تماس طرف مقابل هم خبری نیست.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
دوشنبهی هفتهی قبل نوبت من بود که تلفن کنم. خبرهای مهمِ روز یکی افسار پاره کردنِ اردوغان بود بعد از کودتا، یکی هم گروگانگیری در ارمنستان. درباره جفتش حرف زدیم و نتیجه گرفتیم هیچکجا اندازه ایران امن نیست و حالا که هوا گرم شده، بهتر است آدم بنشیند توی خانهی خودش و نان و ماستش را بخورد.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
چهارشنبه به سرم افتاد بروم کوه. از شرکت که برگشتم، تند تند لباس عوض کردم و ۷ نشده از خانه زدم بیرون. بالا که بودم هوا رو به خنکی گذاشت. دلم نمیآمد تا تاریک نشده برگردم ولی به این فکر کردم که مادرم ساعت ۹ زنگ میزند و وقتی خانه نباشم، شماره موبایلم را میگیرد و چون موبایلم این بالا در دسترس نیست، نگران میشود. مسیر برگشت را تندتر از همیشه آمدم و قبل از ۹ رسیدم خانه. یک ربع-نیم ساعت منتظر ماندم و خبری نشد. Friends دیدم و ساعت که از ۱۰ گذشت، فهمیدم امشب از تلفن خبری نیست. دوش گرفتم، شام خوردم و خوابیدم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
پنجشنبه با سمیرا رفته بودیم خانهی هنرمندان که فیلم کوتاه ببینیم. بعد هم نشستیم توی کافهای همان نزدیکیها و مفصل حرف زدیم. دمدمههای ۹ خودم را رساندم خانه. باز همینطور که کارهای معمولم را میکردم، چشمم به تلفن بود که زنگ بزند ولی تا ۱۰ خبری نشد. شک برم داشته بود. یاد آخرین روزهای زندگی پدربزرگم افتادم که چهار پنج روز متوالی از مادرم و تماسهاش خبری نبود تا بالاخره برادرم زنگ زد و گفت که کار تمام شده. همینجور توی خانه قدم زدم. رفتم، آمدم و دستدست کردم تا وقت گذشت و به خودم که آمدم از ۱۱ هم گذشته بود. با همین فکرها خوابیدم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
۹ صبح بیدار شدم و قبل از اینکه آب بزنم به دست و صورتم، گوشی را برداشتم و شمارهی خانه را گرفتم. چهار پنجتایی زنگ خورد تا مادرم گوشی را برداشت. سلام کردم. آه کشید و جواب سلامم را داد. فهمیدم خبری شده ولی به روی خودم نیاوردم. زدم به خنده و پرسیدم: چرا آه میکشی؟ با بغض گفت که حال عمه خوش نیست.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
بچه که بودم، عمه محبوبترین آدم بزرگسال دور و برم محسوب میشد. ازدواج نکرده بود و به جاش سِمت پرستاری از خواهرزادهها و برادرزادهها را به عهده داشت. همهی نوهها در خانوادهی پدری من حداقل یک عکس از بچگیشان توی بغل عمه یا روی زانویش دارند. برای من ولی ماجرا به عکسها محدود نمیشد. تا ده دوازده سالگی فکر میکردم عمه مادر واقعی من است و بعد که از همسرش جدا شده، سرپرستیام را به خانواده برادرش واگذار کرده. همیشه پام که به خانهی مادربزرگ میرسید اول از همه میدویدم توی بغل عمه و براش تعریف میکردم که اسباببازی تازه چی خریدهام و برای این که فکر نکند از زندگی جدیدم ناراضی هستم بهش میگفتم که توی خانه چقدر بهم خوش میگذرد. شبها با اصرار جایم را کنار تشکش میانداختم و از زمین و زمان باهاش حرف میزدم تا خوابم میبرد. عمه تنها کسی بود که هیچوقت سرزنشم نمیکرد و هیچوقت کارهایم به نظرش عجیب نمیرسید. غیرعادی بودنم را جوری درک میکرد که من یادم میرفت چقدر غیر عادی هستم و این بهم اعتماد به نفس میداد که حتی وقتی کنارم نیست هم، همانطوری باشم که دلم میخواهد.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
آدم الکی خوشی بود. به حرف کسی گوش نمیداد. کار خودش را میکرد و آنقدر روی خلبازیهاش سماجت میکرد که دور و بریها کمکم از خیر گیردادن و انتقاد کردن میگذشتند. چای را جوری که دلش میخواست دم میکرد و در جواب ایرادها به زبان بیزبانی میگفت همین است که هست. در آشپزی کردن و ظرفشستن و خندیدنش هم همینطور یلخی و بیقید بود. رفتارش برای خیلیها عجیب به نظر میرسید و عجیببودنش نخ اصلی ارتباط ما بود.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
من ازش یاد گرفتم که رویاپرداز باشم. زندگیام را نه آنجوری که هست، بلکه آنجور که دلم میخواهد یا آنجور که باید باشد، ببینم. آدمها را دست میانداخت. مربی مهد کودک بود و از مدیر مهد گرفته تا والدین بچهها و سرایدار و راننده سرویس، همه را مسخره میکرد. هیچوقت نفهمیدم این رفتارش و این به شوخی برگزار کردن همه چیز واکنشی بود به جدی گرفته نشدنش از طرف دیگران یا برعکس. اینکه ازدواج نکرد و مادر نشد و لابد مردی دوستش نداشت، به خاطر اتفاقی بود که در بچگی برایش افتاده بود. بخشی از پوست صورتش در معرض حرارت قرار گرفته و سرخ شده بود. همین باعث میشد که برای ازدواج شانس زیادی نداشته باشد. من ولی هیچوقت حس نکردم که زیبا نیست. صورتش با بقیهی آدمهای دور و برم فرقی نداشت. چیزی توی صورتش نبود که دست بگذارم و بگویم اگر این را نداشت به چشم من زیباتر میآمد. سعی هم نکردم صورتش را بدون آن سوختگی جزئی تصور کنم. بدون سوختگی آدم دیگری میشد که من دیگر لزوما نمیتوانستم تا این حد دوستش داشته باشم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
عمه همسنِ مادر و همبازی بچگیش بود. خاطرههای مشترک و آدمهای مشترک زیادی داشتند و صمیمیت بینشان از همینجا میآمد. از خیلی جهات به مادرم شبیه بود. از وقتی من یادم هست، کار میکرد و استقلال مالی داشت. تصویرش در لباس کارمندی که خسته و کلافه به خانه برمیگردد و از شلوغی پیادهروها و ترافیک خیابانها شکایت میکند، خیلی بیشتر از خانهداریاش توی ذهن من مانده. ده سالی جوانتر از سن واقعیش نشان میداد. موهاش در شصتسالگی هنوز کامل سفید نشده بود و مادرم همیشه با خنده بهش میگفت اگر ازدواج کرده بود، مطمئنا اینطور سر حال و جوان نمیماند. کمصبر بود و بد گرما. تابستانها مینشست جلوی پنکه، آب یخ میخورد و خودش را باد میزد. زکام که میگرفت، طوری میافتاد و ناله میکرد که خیال میکردیم دیگر بلندشدنی نیست.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
برای همین بود که وقتی از اول امسال گفت کمرش درد میکند، کسی جدی نگرفت و چندباری هم که رفت درمانگاه و ویزیت شد، دکترها براش فقط مسّکن تجویز کردند که درد فروکش کند. دو ماه بعد که کار بالا گرفت، تشخیص دادند یکی از کلیههاش سنگ تولید میکند. از نیمهی خرداد مرخصی گرفت و گرفتار سنگ کلیه بود. خبر بیماریش به من رسیده بود ولی پشت گوش انداختم و بهش زنگ نزدم. به خاطر سوابقی که ازش داشتیم، همه فکر میکردیم تمارض میکند. با این حال، تصمیم گرفتم عید فطر که میرسم مشهد، از فرودگاه مستقیم بروم عیادتش. مادرم خبر داد که عمه چون طاقت خانهماندن و گرمای مشهد را نداشته، با پدربزرگ و یکی از عموها رفتهاند روستای آبا اجدادی. عصر شال و کلاه کردیم و رفتیم روستا. در حیاط را که باز کردیم، دیدم پدربزرگ یک گوشهای برای خودش نشسته و عمه دستها را پشت کمرش گره کرده، بین باغچهها قدم میزند. پشتش خم شده بود و لاغر و ضعیف به نظر میآمد. انتظار داشتم من را که ببیند، گل از گلش بشکفد، ولی بیحوصلهتر از این حرفها بود. روبوسی کردیم و رفتیم نشستیم توی خانه. براش تشک پهن کرده بودند. دراز کشید روی تشک و حرف که میزدیم قاطی بحثمان نشد. من سعی کردم ازش حرف بکشم. باهاش شوخی کردم ولی دل به دلم نداد. از اوضاع و احوالش که پرسیدم، گفت اشتها ندارد. معلوم بود که وضع خورد و خوراکش خوب نیست. وضع روحیش هم خوب نبود. بهش گفتم آدم باید حواسش به خودش باشد. براش مثال زدم که من وقتی سرما میخورم، خودم شیر گرم میکنم و سوپ میپزم. گفت نه، فرق میکند. پرسیدم چه فرقی میکند؟ جواب داد فرقش این است که سی سال از من جوانتری. دهنم بسته شد.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
بلندش کردم و آمدیم نشستیم توی حیاط. از قوم و خویشها که پرسیدم، زبانش باز شد و شروع کرد به دستانداختن ملت. موقع خداحافظی هم تا دم در آمد. مادرم بهش اصرار کرد که سه چهار روز بیاید خانهی ما غذای درست و حسابی بخورد. گفت آن یکی عمهام هم از مشهد راه افتاده و قرار است تا شب برسد. قول داد فردا با هم بیایند سمت خانهی ما ولی نیامدند. بعد هم من برگشتم تهران و یادم رفت ازش خبری بگیرم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
مادرم که گفت: «حال عمه خوش نیست»، با ترس و لرز پرسیدم: «یعنی چی؟» توضیح داد کلیههاش از کار افتاده و توی اورژانس بیمارستان امام رضا بستریاش کردهاند. پرسیدم حالا چه اتفاقی میافتد؟ گفت باید دیالیز بشود. ازش پرسیدم چرا اینطور شد؟ چرا دکترها انقدر دیر فهمیدند؟ و زدم زیر گریه. آن طرف خط مادرم هم گریهاش گرفته بود. از روحیهی عمه پرسیدم، جواب داد: خوب نیست. خودش را باخته. گفت: ولی تو ناراحت نباش. گفتم چشم. خداحافظی کردیم و من همینطور با گریه نشستم پشت لبتاپ و دیالیز را گوگل کردم. نوشته بود در خوشبینانهترین شرایط برای بیماران دیالیزی دو تا ده سال امید به زندگی وجود دارد.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
۲۵ سال کار کرده بود، به امید اینکه وقتی بازنشسته شد، حقوق بازنشستگیش را بگذارد توی جیبش، ساکش را ببندد و فرار کند برود همان روستای آبا اجدادی. فکر کردم الان خیلی که حالش خوب باشد، باید هفتهای یکبار ساکش را ببندد، با پول بازنشستگیش برود بیمارستان و سه ساعت زیر دستگاه دیالیز بخوابد.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
منصفانه نیست.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
</div>
soloooch@gmail.comhttp://www.blogger.com/profile/14715897080666484604noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-7225345614531085611.post-88544768669556503112016-06-08T08:54:00.000-07:002016-06-08T09:28:00.897-07:00بهت میگفتم دلم برات تنگ میشه، اگه میدونستم دلم برای چیات تنگ میشه<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
هفتهی پیش، گیتا از رابطهی من و میم پرسید. گفتم: «دوتا دوستیم؛ مثل قبل. با این تفاوت که حالا با هم میخوابیم. فرق چندانی نکرده». گیتا با تردید پرسید که میشود؟ من مکث کردم. فکر کردم با خودم و گفتم: «نه». بعد جفتمان زدیم زیر خنده. بلند بلند. گیتا داشت میدان تجریش را به سمت ولیعصر دور میزد. رفته بودیم پاساژ قائم پیراهن بخریم. فرداش کنسرت کلهر بود و من فقط جین و کفش مناسب داشتم. لنگ پیراهن بودم، تا گیتا پیام داد و گفت شب برویم بچرخیم. پیشنهاد سینما رفتن هم داد ولی سانس مناسب و فیلم بهدردبخور که جفتمان ندیده باشیم، پیدا نکردیم و قرار شد فقط برویم خرید.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
گیتا که پیام داد، من توی حیاط نشسته بودم و «خانم دَلُوی» ورق میزدم. دفعهی دوم بود. به عینه میدیدم که بعد از خواندن چهار پنجتا مقالهی مرتبط، دیدن گزارش بیبیسی و از همه مهمتر شنیدن صدای ویرجینیا وولف، چقدر فصلهای اول رمان را بهتر میفهمم. بعد همینجور که دوباره داشتم تکهتکه میخواندمش، تصمیم گرفتم بین خانم دلوی و «ساعتها» وقفه بیندازم؛ سعی کنم کمتر ادای کلاریسا را دربیاورم و هر صبحی که قرار است شبش مهمان داشته باشم، جوری از خانه بیرون نزنم که یعنی گل را خودم میخرم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
دور اول «خانم دلوی» شب قبلش حین انتظار توی مطب تراپیستم تمام شد. برای ۷:۴۵ بهم وقت داده بود. یک ساعت زود رسیدم. دستدست کردم، از عابربانک پول گرفتم و پیشخان دکهی مطبوعاتی را دید زدم. فقط هم به مجلهها نگاه کردم. تیتر هیچ روزنامهای جلبم نکرد؛ چون خبرهای روز زیاد برام مهم نیست و اخباری را که دنبالش هستم، توی تیوال و سینما تیکت و اینجور جاها راحتتر میشود پیدا کرد. جلسهی تراپی هم که شروع شد، از اتفاقات روز حرف نزدم. گفتم ۹ ماه پیش رفته بودم مهمانی خانهی یکی از دوستهام و طرف تا خرخره عرق خورده بود و غیره و غیره. تراپیستم پرسید: چرا الان؟ گفتم همیشه ته ذهنم بوده که راجع بهش حرف بزنیم ولی هربار موضوع تازهای پیش آمده و جای این یکی را گرفته.</div>
</div>
soloooch@gmail.comhttp://www.blogger.com/profile/14715897080666484604noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-7225345614531085611.post-9758205408880471642016-01-01T11:01:00.001-08:002016-01-01T11:22:27.214-08:00...که مدتی هم سرخ بودند<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
از نمیدانم چند شبِ پیش، تصویر دسکتاپ من عکس توست. روبهروی یک وانت خیلی قدیمی ایستادهای که مدعی بودی عمرش به جنگ جهانی دوم میرسد و روسها وقتی ایران را ترک میکردهاند، چندتاش را جا گذاشته و رفتهاند. توی عکس معلوم نیست به کجا زل زدهای، ولی من که عکس را گرفتهام میدانم داری به ماشین سجاد نگاه میکنی و سجاد هم تلاش میکند پرایدش را از وسط گل و لای دربیاورد که زودتر راه بیفتیم سمت سیاهکل و دیلمان. من رفته بودم از رودخانهای که پایین پایمان بود عکس بگیرم. سرم را که برگرداندم، دیدم تو و آن وانت روسیِ مربوط به جنگ جهانی دوم توی یک قاب قرار گرفتهاید و فکر کردم آن وانت نزدیکترین عنصر به تصویری است که من از تو در ذهنم دارد: آدمی که سالهاست زندگی نکرده و همهی این سالها فقط دوام آورده.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
شش هفت ساعت بعد، وسط جنگلهای سیاهکل زده بودیم کنار و چِت کرده بودیم و داشتیم با بچهها راجع به تو حرف میزدیم که دنیا به هیچجات نیست و از هیچچیزی ذوقزده نمیشوی و هیچوقت کیف نمیکنی؛ و تو فقط میخندیدی. درهای ماشین سحاد باز بود و توی ضبط داشت گلچین من از آهنگهای قدیمی گوگوش پخش میشد. ماهپیشونی تمام شد، چند ثانیه سکوت بود و آهنگ بعدی که با پیانو شروع شد؛ من پریدم وسط و به بچهها گفتم ساکت باشند چون این ترانه درباره توست. همه گوش تیز کردند و گوگوش خواند: «تو نه بارونی، نه شنباد...»، همینطور رفت جلو تا گفت: «تو فقط هستی که باشی...» و همه از خنده ترکیدند؛ چون تو واقعا همین بودی و ککت هم نمیگزید.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
روز بعد که کسی خانهتان نبود، دوتایی رفتیم توی اتاقت و من تندتند عطف کتابها را نگاه میکردم و عکسهایی را که به در و دیوار زده بودی، تا دستم بیاید با کی طرفم. وسط هفتاد هشتاد جلد کتاب حقوقی و عکس گاندی و مادر ترزا و غیره، عکس فروغ هم بود؛ و وقتی با هیجان درباره عکس ازت پرسیدم، فقط گفتی که فروغ را زمانی خیلی خیلی دوست داشتی. بعد نشستیم عکسهای امریکا رفتنت را تماشا کردیم و از عکسها همچیزی دستگیرم نشد؛ چون نه خوشحال بودی، نه ناراحت، نه كلافه. توی عکسها کنار همسفرهات بودی ولی هیچکدام از عکسها متکی به تو نبود و اگر از توی عکسی برت میداشتم به هیچ کجای عکس برنمیخورد. توی عکسها دستت دور گردن یا دور کمر کسی نبود. وسط هیچ دو نفری نبودی. همیشه نفر آخر ایستاده بودی، گوشهی سمت راست یا سمتچپ عکس.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
از سفر که برگشتیم، من حساب کار دستم آمد و فهمیدم که به بودنت اعتباری نیست. برای همین وقتی شنیدم داری استعفا میدهی، اندازه بقیه غافلگیر نشدم. فقط به این فکر کردم که از اول دی ماه دیگر کسی نیست که توی شرکت باهاش لاس بزنم و سیر تا پیاز فیلمهایی را که آخر هفته دیدهام براش تعریف کنم، یا صبح به صبح براش راجع به بیضایی منبر بروم و سر صبر گوش کند. برای همین چیزهای کوچک و ساده بود که سعی کردم منصرفت کنم و حالا که ده دوازده روز از ماجرا گذشته، فکر میکنم جاهایی حتی بیش از حد اصرار کردم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
فردای روزی که ماجرای استعفات جدی شد، من رفته بودم کافه کار و پشت همان میز همیشگی نشسته بودم. تُستِ نمیدانم چی سفارش داده بودم و تا آماده شود، رفتم کتابفروشی افراز. فقط رفتم ببینم چه خبر است؛ نه دنبال چیزی بودم، نه قصد کرده بودم چیزی بخرم. همینجور که لابهلای کتابها میچرخیدم، یاد تو افتادم و اینکه آخر هفته برمیگردی لنگرود پیش پدر و مادرت و اصلا معلوم نیست دوباره همدیگر را ببینیم. فکر کردم برای این شش ماهی که گذشت و چیزی که شکل گرفت و بین ما جریان داشت، باید کاری بکنم. نباید بگذارم راحت از یادت برود. «محلهی گمشده» پاتریک مودیانو را برداشتم و تصمیم گرفتم بهت هدیه کنم. ولی بلافاصله پشیمان شدم. به خودم گفتم بگذار چیزی که از یاد رفتنی است، از یاد برود. به جاش، «خانم دالوی» و «ساعتها» را برای خودم برداشتم که بخوانم و یادم برود که شش ماه کنار من بودی و از پنج شش روز دیگر قرار است نباشی.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
روز آخری که شرکت بودی، سعی کردم مثل همهی روزهای دیگر رفتار کنم. دوستت داشته باشم و بابت حواسپرتیهات حرص بخورم و جوری به روت بیاورم که بخندی. حرف خاصی هم راجع به روزهای بعد از رفتنت نزدیم. ساعت کاری که تمام شد، آمدم توی اتاقت و خیلی شمرده گفتم: پس تو فردا نمیآیی. و تو همینطور که نشسته بودی پشت میز و داشتی مقالهای مربوط به رسالهات را میخواندی، سرت را بلند کردی، زل زدی توی چشمهای من و با لبخند زوکی گفتی: نه. خداحافظی کردیم و من تند زدم بیرون.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
چهارشنبه صبح که رسیدم شرکت و کلید انداختم توی قفل، یادم آمد همیشه موقع باز کردن درِ اتاق، میخندیدم و بهت میگفتم: «این که برای باز کردن قفل در، باید کلید را سمت اتاق تو بچرخانم، خودش یکجور نشانه است.»... مکث کردم. همینطور که کلید روی قفل بود، آمدم جلو اتاق سابق تو. دستگیره را فشار دادم و در که باز شد، حرص خوردم که چرا هیچوقت یاد نگرفتی در اتاقت را قفل کنی. توی اتاق تاریک بود و میز تو خالی افتاده بود گوشهی اتاق. رفتم سمت پنجرهی قدّی و بیرون را دید زدم. خبری نبود. درست مثل اتاق تو و مثل شرکت که دیگری خبری توش نیست.</div>
</div>
soloooch@gmail.comhttp://www.blogger.com/profile/14715897080666484604noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-7225345614531085611.post-46684318103596326372015-11-25T12:15:00.003-08:002015-11-25T12:32:03.142-08:00تمام چیزهایی که جایشان خالی است<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
دههی پنجاه، مادرم یک زن جوان آلامد بوده. رنگارنگ تماشا میکرده، زن روز و مجلهی جوانان میخوانده و دفتر شعری که سال ۵۴ جمع کرده، پر است از شعرهای فروغ فرخزاد، نادر نادرپور و تکوتوک سایه و سیمین بهبهانی و مهدی اخوان ثالث. بهار ۵۶، برای شش ماه رفته سربازی؛ مثل همه زنهایی که میخواستهاند کارمند دولت بشوند. عکسهایی ازش هست توی پادگان با لباس سربازی که وسط چند ردیف سرباز زن دراز کشیده و تفنگش را به سمت نقطهای خارج از کادر نشانه رفته است. پشت عکس نوشته: شیراز، بهار ۲۵۳۶. از «شیراز، ۲۵۳۶» چندتا عکس دیگر هم توی تخت جمشید و حافظیه و باغ ارم دارد با موهای از پشتبسته، شلوار پارچهای تنگ و بنا به موقعیت تیشرت یا پیراهن آستینکوتاه نخی. این عکسها خوشبختانه هیچوقت جایی پنهان نشدهاند. از قدیم توی آلبومها بودند و آلبومها هم همیشه دم دست. بعدازظهرهای تابستان من از بیکاری میرفتم سر وقتشان. بعضیوقتها خودش هم بالای سرم بود و راجع به عکسها حرف میزد. عکسها نشانهای بود از وجود دنیایی دیگر که مجریهای تلویزیون و معلمهای مدرسه سعی داشتند بگویند هیچوقت نبوده؛ من ولی همهی سالهای بچگی توی کمدها و پستوها دنبال یک در مخفی بودم که به دنیای عکسهای مادرم باز شود.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
جز عکسهای توی آلبوم، مادرم سهچارتا چیز دیگر را هم با چنگ و دندان حفظ کرده بود. یکی لباس عروسیش بود، یکی عینک آفتابی قابدرشت و یکی هم کفشهای پاشنهبلند مشکی. لباس عروسیش را خواهرم در طول سالها آنقدر با قیچی تکهتکه کرد و برای عروسکهاش لباس درآورد که چیزی ازش نماند. کفشهای پاشنهبلند مشکی را هم خواهرم بیاجازه برمیداشت، پا میکرد و توی حیاط رژه میرفت. به پاش لق میزد و آنقدر پوشید و موقع راهرفتن سکندری خورد که از ریخت افتاد. عینک آفتابیش را من شکستم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
تاکید کرده بود نباید به عینکش دست بزنیم. من یک روز شیطنت کردم، یواشکی رفتم سر وقت کمدش. عینک را برداشتم، زدم به چشمم و دویدم توی حیاط. داشت لباس میشست. سرش را بلند کرد و دید. هول شدم، تعادلم را از دست دادم و عینک از بس بزرگ بود از روی صورتم سر خورد، افتاد کف حیاط و شکست. لباسشستنش را ول کرد، رفت نشست لب باغچه و زد زیر گریه. من تا آن روز گریهکردنش را ندیده بودم. به همین خاطر ترسیدم بروم جلو. همانطور ایستادم و نگاهش کردم، ولی نگاهم نکرد. بلند شد رفت توی ساختمان.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
هیچوقت، هیچکدام اینها را به روی هیچکداممان نیاورد. فقط پنجشش سال پیش که من باز رفته بودم سر کمدش و یک دوربین پولاروید توی وسایلش پیدا کردم، قیامت شد. دوربین را نشانش دادم و با تعجب پرسیدم این تا حالا کجا بوده. جواب سربالا داد. پیشنهاد کردم که دوباره ازش استفاده کنیم. گفت که فیلمهاش توی بازار نیست. من گفتم خب پرسوجو میکنیم شاید پیدا شد. جواب نداد. داد کشید، و گفت دست از سرش بردارم. من هیچوقت نفهمیدم چطور توانسته بود دوربین را این همه سال از چشم ما پنهان کند. الان هم نمی دانم دوربین کجاست و باهاش چکار کرده. ربطی هم بهم ندارد. یادم رفته بود؛ تا امروز صبح که بیدار شدم و دیدم گربهها ساقهی شمعدانیام را شکستهاند.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
دیشب دیر رسیدم خانه. خیلی خسته بودم و حوصله نداشتم با گربهها بازی کنم. ۱۲ نشده بود که چراغها را خاموش کردم و خوابیدم. سهچهار ساعت بعد، صدای شکستن چیزی آمد. رفتم توی هال و دیدم گلدان سفالی بزرگم را شکستهاند. خالی بود و توش گل نداشت. حرصم گرفت ولی به روی خودم نیاوردم. حتی تکههاش را هم جمع نکردم. گذاشتم برای صبح. ۶:۳۰ که ساعت زنگ زد، بیدار شدم و آمدم توی هال، دیدم یکی از ساقههای شمعدانی افتاده کف زمین. زانو زدم و برداشتم گرفتم دستم. نگاهش کردم. گلهاش هنوز بوی تازه میداد. بعد، یکی از گربهها آمد سمتم که خودش را بهم بمالد. سرش داد کشیدم. آن یکی هم که عقبتر ایستاده بود، ترسید. دویدند رفتند توی اتاق خودشان. لباس که تنم میکرد، یاد چیزهایی افتادم که توی چندماه اخیر شکسته بود: گلدان، سینی و ظرفی که با نسیم از IKEA خریدیم. یکی دوتا از بشقابهای چینی و لیوانها. خانهام همیشه دنیای خصوصیام بود و حالا گربهها داشتند تکهتکهاش میکردند. یاد لباس عروسی و عینک آفتابی و کفشهای مجلسی مادرم افتادم. بعد فکرم رفت سمت دوربین پولاروید. همینجور که کفش پا میکردم، یکی از گربهها یواش خزید توی هال و نشست جلوم که نازش کنم. بلند شدم، گفتم دست از سرم بردار و در را پشت سرم بستم.</div>
</div>
soloooch@gmail.comhttp://www.blogger.com/profile/14715897080666484604noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-7225345614531085611.post-53017022813414162002015-11-12T00:26:00.001-08:002015-11-12T00:38:16.377-08:00آفتاب میشود<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
۱۹ دسامبر ۱۹۹۳</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
چه روز بدی! نه کاری کردهام، نه جایی رفتهام و کسی را دیدهام، و نه چیزی خوانده یا نوشتهام. یکشنبهی بیهودهای بود که به ابر و باران و تیرگی گذشت.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
۲۰ دسامبر ۱۹۹۳</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
چه بارانی، چه بارانی! از صبح، از دیشب و دیروز کم یا زیاد همینطور میبارد. در تاریکی و روشنی رنگمُرده، خاکستری کدر و مهآلود روز، و حالا آخرهای شب دمریز، با شتاب و سیل آسا میبارد. جز صدای سرریز آب چیزی شنیده نمیشود، نه بادی و نه زمزمهی برگی، زمین زیر هجوم آسمان، خاموش در خود تپیده است.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
اول ژانویه ۱۹۹۴</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
آخر شب و تاریک است. باران میبارد، خستگیناپذیر و خیال ابستادن ندارد. هیاهوی انبوه باد تاریکی پرپشت فضا را مثل بادکنکی پر و خالی میکند و همچنان تاریک است و همچنان میبارد.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
۵ ژانویه ۱۹۹۴</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
صبح زود است. از روی ساعت صبح و از روی هوا شب است. چون که بدجوری تاریک است. انگار نه انگار که خورشید در جابی همین نزدیکی دمیده. ابرهای پرپشت تا بالای آسمان را اشغال کردهاند، در همهجا لنگر انداختهاند. از دیروز غروب، باران با پشتکار و ضربی آرام و یکنواخت میبارد. باران، باران در تاربکی...</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
۹ ژانویه ۱۹۹۴</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
امروز صبح باران بند آمد. دیشب تمام میبارید. هوا از طوبت آماس کرده و میخواهد بترکد...</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
روزها در راه- یادداشتهای روزانهی شاهرخ مسکوب</div>
</div>
soloooch@gmail.comhttp://www.blogger.com/profile/14715897080666484604noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-7225345614531085611.post-65290137761136280332015-08-05T11:25:00.000-07:002015-08-05T11:25:04.618-07:00کلماتٍ...ليست كالكلِمات<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
بیست/بیست و پنج روز قبل رفتم مشهد. در واقع فرار کردم. از سیطرهی مذهب و کثافتی که به کیفیت زندگی روزمرهام در تهران زده بود. از یواشکی غذاخوردن توی شرکت تا مجلس عزاداری و سخنرانی و برنامههای فرهنگی که مجبور بودم به خاطر «ماه مبارک» تحملشان کنم. بار و بندیل که میبستم عهد کردم درگیر هیچ چیز خانواده نشوم. مثل توریستها بروم چهار روز بمانم، از پشت عینک آفتابی زندگیشان را دید بزنم و وانمود کنم که از حرفهایشان سر در نمیآورم. قرار بود سر میز غذا از بوی غذای خانگی کیف کنم و همینطور که ملافههای تمیز را بو میکشم، با صدای بلند به ماجراهایی که مادرم تعریف میکند بخندم. در عمل ولی، تا خرخره فرو رفتم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
انتخابی در کار نبود. مادر وقت و بیوقت یک گوشهای گیرم میانداخت و با هیجان گندکاریهای پدر را تعریف میکرد و بعد از ناهار که میرفت و میخوابید، تازه غرزدنهای پدرم شروع میشد و شبها برادرم دفتر دستکهای شرکتش را پهن میکرد کف اتاق؛ که من نه حوصله داشتم، نه اصلا سر درمیآوردم و باز انتظار داشت بهش مشورت بدهم. بعد خواهرم با شوهرش میآمد و من میدیدم در حالی که توی عالم خودشان هستند و هیچ چیزی به هیچ جایشان نیست، باز یک جفت گوش مفت لازم دارند. چیزهای تازهای هم بود؛ مثل اینکه پدرم از ماهواره نوحه گوش میداد یا مادرم که از خر شیطان نمیآمد پایین و میگفت که شب قدر نباید برویم پیکنیک و طوری همه چیز در هم گره خورده بود که من حتی نرسیدم تعربف کنم چه شده و چرا آنجام.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
خانه برای من جور غمانگیزی بود و در عین حال پر از نعمت. ناهار پلو خورشت میخوردیم و شام حلیم بادمجان. حلوا بود، به اضافهی خربزه و گیلاس و آلو. خاکشیر نبات برای آدمهایی که تازه از بیرون آمده بودند و شربت آلبالو برای کسی که تازه از خواب بیدار شده بود. چیزهای خیلی زیادی توی فریرز و چیزهای بیشتری توی فکرشان. بحثهای پایانناپذیر درباره بیمه و اداره دارایی و کارگرها و غیره و غیره. و این البته جدا بود از کسی که در مسیر رفت توی کوپه بلندبلند قرآن میخواند یا زنی که ورودی راهآهن مشهد به مسافرها بابت حجابشان تذکر میداد و بلندگو که یادآوری میکرد شما به شهر مقدس مشهد وارد شدهاید. «فاخلع نعلیک».</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
قرار بود کل این چهار روز را کنار بایستم. بلد بودم و به حد کافی هم تمرین کرده بودم ولی از یک جایی به بعد دیدم که با مادرم نشستهایم و داریم درباره «ماه عسل» بحث میکنیم، یا برادرم روی کاغذ یک ستون بدهکاری درست کرده با یک ستون بستانکاری و من دارم با دقت به بالانس بین ستونها فکر میکنم. بعد خودم افتادم روی غلتک و شروع کردم به پیشنهاد دادن. رفتم گوش ایستادم پای تلفن و از زیر زبانشان حرف کشیدم و بهشان راه حل ارائه دادم. سر عوضکردن قفل در، خواستم تلفن کنم و فحش بکشم به سر تا پای عمو و عمه و پدربزرگ و هرکسی که ممکن بود به ماجرا ربط داشته باشد؛ و بعد انگار همه یادشان آمد که چرا قرار نبوده من قاطی بازیشان بشوم. تازه روز سوم بود که یادشان آمد مشکل اصلی از اول همین تفاوت در شیوهها بوده و اختلافی که سر برخورد با مشکلات داشتهایم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
صبح روز چهارم سکوت بود. کسی با من حرف نزد و من هم نپرسیدم. عصر بلیط برگشت داشتم و توی مسیر خانه تا راهآهن، مادرم تندتند حال رفقام را پرسید، که گفتم: «همه خوبند». رسیدیم ایستگاه. قطار تاخیر نداشت. خداحافظی کردم و موقع سوارشدن باز یادم آمد نرسیدم براشان تعریف کنم که چرا آنجام و الان هم تعریف نمیکنم؛ چون دیگر آنجا نیستم و هر چیزی هم بوده، تمام شده و رفته.</div>
</div>
soloooch@gmail.comhttp://www.blogger.com/profile/14715897080666484604noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-7225345614531085611.post-73010366539640311772015-05-30T10:47:00.002-07:002016-08-13T04:18:27.646-07:00Rhino season<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
نشسته بودم پشت میز کار و داشتم فکر میکردم که چقدر دلم برای دانائیل تنگ شده. دانائیل پنجشنبه شب رسید تهران. یک روز قبلتر از صوفیه با اتوبوس رفته بود استانبول، بعد برای اینکه خرج سفر کمتر بشود، با خطوط هوایی قطر رفته بود دوحه و پنجشنبه شب ساعت ۲۲:۳۰ رسید تهران. جمعه صبح رفتیم کوه، بعد درکهگردی کردیم و چون من ساعت ۵ بعدازظهر برای دیدن فیلمهای کوتاه تجربی روز در گروه هنر و تجربه بلیط داشتم، دستش را گرفتم و رفتیم خانه هنرمندان. قرار شد دو ساعت برای خودش بگردد تا من فیلم ببینم. ۹ تا فیلم کوتاه دیدم و وقتی از پلهها میآمدم پایین، دیدم دوست پیدا کرده و خب خوشحال شدم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
آمدیم بیرون، ایستادیم جلوی ساختمان و داشتیم حرف میزدیم که من چشمم افتاد به چار پنج تا دختر جوان و بینشان ماهور بود. از دانائیل خواستم چهار قدم این طرفتر بیاید. فهمید چیزی شده و پاپی شد. گفتم که ماهور ده سال پیش دوستدخترم بوده و بعد چه شده و چه شده و چه شده و خوشحال نیستم بابت اینکه اینجا و این لحظه دوباره دارم میبینمش. گفت اوکی. کج کردیم، رفتیم خیابان فردوسی که صد یورو از پولش را با ریال تعویض کند و در تمام طول مسیر من حالم گرفته بود. برگشتیم خانه هنرمندان و باز طبقهی همکفِ ساختمان ماهور ایستاده بود با همان دخترها و باز داشت حرف میزد. درستترش اینکه من دیدم چار پنج تایی دختر ایستادهاند و کنجکاو شدم ببینم ماهور هم بینشان هست یا نه؛ که خب بود. رفتیم پشت بامِ خانه شام خوردیم و دانائیل پرسید که الان دلم میخواست کجای دنیا بودم. گفتم ونیز؛ و پرسید که چرا ونیز؟ گفتم به خاطر رمان توماس مان، «مرگ در ونیز». نفهمید. گفتم چون ونیز استعاره از گذشته است والان دلم میخواهد بروم ونیز تا مثل گوستاو آشنباخ آنقدر بمانم که بگندم و بمیرم یا زور بزنم و خودم را بکشم بیرون و از اول شروع کنم. دانائیل پرسید که چه چیزی در گذشته اینقدر آزاردهنده بوده که اصرار دارم فراموش کنم. من فکر کردم دیدم چیزی نبوده.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
برگشتیم خانه و من خیلی زود خوابم برد. صبحِ علیالطلوع با هم زدیم بیرون. ساعت ۸ با دوتا از بچههایی که به واسطهی Coach surfing میشناخت، قرار داشت. خداحافظی کردیم، آمدم شرکت و مثل احمقها برای یک ربع هنوز به انگلیسی جواب همکارهام را میدادم و از اتاق بغلی که صدای گفوگو میآمد، من خیال میکردم دارند انگلیسی حرف میزنند.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
پشت میز کارم که نشسته بودم، دیدم دلم براش تنگ شده. ۳۶ ساعت بیوقفه با هم بودیم و حالا ندیدنش یک حفرهی خالی بود وسط روز. یک نفر روی وایبر با پیششمارهی عجیب و غریبی پیغام داد. نوشته بود: «هی پسر، خودتی واقعا. خوشحالم که میبینمت». من جا خوردم. شمارهاش را به لیست تماسها اضافه کردم، پروفایلش پیدا شد که عکس میدانی بود لابد وسط یک شهر اروپایی ولی کدام شهر و کجای اروپا نفهمیدم. پرسیدم: «شما؟» و در فاصلهای که منتظر جواب بودم به ده تا آدم مختلف فکر کردم که الان ممکن است اروپا زندگی کنند و از اینکه توی وایبر پیدام کردهاند خوشحال باشند. گفت فلانی و داستان «کریستین و کید» از اول شروع شد: و خدا روشنایی را روز نامید و تاریکی را شب نامید و شام بود و صبح بود...</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
بعد، من که توی اتوبوس نشستهام و میروم اصفهان که کریستین را ببینم و صاحبخانهی کریستین موکدا سفارش کرده که اینجا مثل آلمان و فرانسه نیست و باید رفت و آمدش را کنترل کند. کریستین از قبل رفته و هتل رزرو کرده. من ۸ شب میرسم اصفهان، وسیلههام را که گذاشتم هتل، میرویم طرف زاینده رود و تا ۳ نصفه شب کنار زایندهرود حرف میزنیم. کریستین نوشته روزهای پرشوری بوده و با جزئیات حیرتانگیزی تعریف کرده که من توی تخت خواب چطور رفتار میکردهام و بعد میخواهد که من با همان جزئیات راجع به او حرف بزنم و من یادم نیست. فقط بوی تنش یادم مانده که با آدمهای دیگر فرق داشته و وقتی مینویسم نگرانم که کریستین بگوید بوی تن هیچ آدمی شبیه آدم دیگری نیست؛ درست مثل اثر انگشت یا چیزی شبیه این ولی کریستین انگار که جوابم را ندیده باشد، راجع به این حرف میزند که عصر فرداش روی پل خواجو نشستهایم و آب با فشار از زیر پل رد میشود و میگوید که چند روز بعد آب را بستهاند و امروز جایی خوانده که زایندهرود دوباره پر از آب شده و یاد من افتاده. از کریستین میپرسم که چقدر اصفهان مانده و کی برگشته. کریستین فقط میگوید از اصفهان رفته پاریس پیش عمهی سالخوردهاش که او هم تنهاست و جوری میگوید او هم تنهاست که من بفهمم خودش چقدر تنهاست و میپرسم حالا کجاست؟ مثل قبل برلین زندگی می کند؟ جواب این است که: «نه. آمدم فرانکفورت». و خب فرانکفورت برای من فرقی با برلین ندارد. همانطور که صوفیه با استانبول یا هرجای دنیا با هرجای دیگر دنیا و چیزی که مهم است این که بعد از نبودنش طوری توی تهران آب از آب تکان نخورده که انگار نه شاهی آمده، نه شاهی رفته است.</div>
</div>
soloooch@gmail.comhttp://www.blogger.com/profile/14715897080666484604noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-7225345614531085611.post-75483332981358743552015-05-18T16:16:00.000-07:002015-05-18T16:37:34.754-07:00عمر اندوه در قرن ما یک سال بیشتر نیست- قسمت چهارم<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
من اصلا برگشتم تهران که فربد را ببینم. بیست/بیست و پنجم اسفند از رم پیغام داد و پرسید تعطیلات عید تهرانم یا نه. دوتا بلیط برگشت داشتم: یکی برای هفتم فروردین، یکی چهاردهم. بهانهام این بود که معلوم نیست کل نوروز شرکت تعطیل باشد؛ که البته بهانه هم نیست. واقعیت است. برنامهی شرکت همیشه هفتهی آخر اسفند قطعی میشود. از آن طرف بلیطهای عید را باید از نیمهی بهمن رزرو کرد و خب احتیاط شرط عقل است.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
هفتهی دوم تعطیلات را، یک سال در میان، یا تهران بودهام یا پیش خانواده. نوروز ۹۱ شیفتگی نسبت به میم تازه شروع شده بود. آمدم مشهد که با میم باشم و میم با خانوادهاش رفته بود اهواز. بیهدف توی بولوار ملکآباد قدم میزدم و به جای شاعر، در ترانهی «امان از شهر بیشاعر»، اسم میم را میگذاشتم. برگشتم تهران و چند روز بعد میم همسفرش را نیمهکاره ول کرد و برگشت. سر امیرآباد جلوی بانک ملت قرار گذاشتیم و من تیشرتی را پوشیدم که عید از جنت خریده بودم و همان وقتی که داشتم پشت ویترین تماشاش میکردم، تصمیم گرفتم اولین بار سر قرار با میم بپوشم و البته تیشرت خوبی نبود و عمر زیادی نکرد.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
نوروز ۹۲، بعد از مدتها دوباره توی خانهی پدری و زمانی که همه رفته بودند بیرون برای دید و بازدید یا شاید خرید، با کسی خوابیدم و فرداش مادرم بدون این که حرفی بزنیم رفت روتختی را شست. پنجم برگشتم تهران؛ چون تازه کارمند شده بودم. کار شرکت از ۸ صبح شروع میشد تا ۱۲. البته کاری نبود. آهنگ گوش میدادیم، حرف میزدیم، بعد هم میآمدم خانه. شرکت ناهار نمیداد.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
سال بعد، کل تعطیلات پیش خانواده بودم. یک نیمچه رابطهای دم عید تمام شده بود و من از خیابانهای تهران عنم میگرفت. هفتم یا هشتم فروردین بلیط برگشت داشتم ولی دلم نمیآمد برگردم. خواهرم تازه رفته بود سر خانه زندگیش و موقع تحویل سال چهار نفر بیشتر نبودیم. بعد از تعطیلات هرکس سوال کرد که این دو هفته چطور و با چی گذشته، گفتم: «خواب، کتاب، کباب»، و واقعا همین بود به اضافهی کلافگی و بحثهای بیخود و گیردادنهای الکی به چیزهای بیاهمیت. مهمتر از همه مادرم بود که اصرار داشت بمانم. بلیطم را کنسل کردم و بعد بلافاصله همهچیز غیرقابل تحملتر شد. هیچ ابزاری برای چانهزنی نداشتم و یکبار که بابت چیز قاعدتا بیاهمیتی غر زدم، مادرم برگشت گفت اگر تا این حد بهم سخت میگذرد، بهتر بود نمیماندم. امسال، با همان بلیط هفتم برگشتم و آمدم که فربد را ببینم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
فردای روزی که با فربد بودم، که احتمالا میشود هشتم یا نهم فروردین، یکی که قبلا دوبار همدیگر را توی مهمانی دیده بودیم، روی وایبر پیغام داد، حال و احوال پرسید، گفت که تنهاست، حوصلهاش سر رفته و اگر برنامهای ندارم، باز همدیگر را ببینیم. گفتم برنامهای ندارم. تجریش قرار گذاشتیم. من سرما خورده بودم و هوا خنک بود. کلاه سرم کردم. شاید هم برای اینکه کول به نظر برسم. کافه موسیقی را پیشنهاد کردم که قبول نکرد و گفت ترجیحا لمیز؛ چون بهصرفهتر است. خب طرف بیست و دوسالش بود و لابد خیلی عادی بود که بیست دقیقه بنشیند توی لمیز، بعد هم لابد بیست دقیقه رو به روی کافه یا مثل خیلیها توی جوب جلوش ولی خب به من نمیچسبید. من همین که کلاه سرم کردن بود به نظرم برای کولبودن کافی بود و لمیز واقعا زیادهروی محسوب میشد. هنوز نرسیده بودم که زنگ زد، گفت توی لمیز جا نیست. گفتم بهتر. تجریش که پیاده شدم و پیداش کردم، دوباره گفتم کافه موسیقی. دوباره بهانه تراشید و اینبار گفت لانجین. خب لانجین زیادی کول نیست و من قبول کردم. جلوی لانجین دستم را گرفت. من با تعجب برگشتم و بهش نگاه کردم. داشت لبخند میزد و فکر میکنم که آن لحظه همه چیز به نظرش خیلی کول آمد.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
یک چیز پرتی سفارش دادیم و تا نشستیم، با هیجان شروع کرد حرفزدن راجع به اینکه خواستههاش از زندگی، رابطه و غیره و ذلک چیست و مدام خودش را توضیح میداد و باز برای شیرفهمکردن من خودش را توضیح میداد و من هی سر تکان میدادم و فکر میکردم گیر عجب مخمصهای افتادم. حرفهاش که تمام شد من از موضع یک پسر بیست و هشتسالهی سرد و گرمچشیدهی روزگار نصیحتش کردم و گفتم که قرار نیست هیچ آدمی پیدا بشود و زندگیاش را زیر و رو کند و هیچ آدمی نباید آنقدر اهمیت داشته باشد که فکر کنی با رفتن یا از دستدادنش از چیز خاصی محروم شدهای. گفتم: «که بر و بحر فراخ است و آدمی بسیار». از کافه که آمدیم بیرون، باز از تجریش تا باغ فردوس خودش را توضیح داد. سر زعفرانیه باهاش دست دادم، گفتم از دیدنش خیلی خوشحال شدم و تهش به عادت اضافه کردم: «فعلا». پرسید که فعلا یعنی دوباره و زود همدیگر را میبینیم؟ مِنومِن کردم و گفتم به نظرم واژه درستی انتخاب نکرده بودم. دوباره دست دادیم، گفتم خداحافظ و آمدم خانه.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
فرداش مهندس اسمس داد. تبریک عید و آرزوی سلامتی و اینطور چیزها و گفت خیلی با خودش کلنجار رفته که بعد از آن ماجراها دوباره ازم خبری بگیرد یا نه. عین آدمیزاد جواب دادم و دستش آمد که فضا عوض شده. پیشنهاد کرد شام برویم پالادیوم؛ که خب قبول کردم. من زودتر رسیدم. یک گوشهای نزدیک پلهبرقی ایستادم و آدمها را دید زدم که بالا میآمدند و لابهلاشان مهندس هم آمد. من دستم را دراز کردم و مهندس همینجور که دستم توی دستش بود، روی نوک پا بلند شد و گونهام را بوسید. غذاخوری شلوغ بود و رفتیم یک گوشهی کافیشاپ نشستیم. مهندس از کلاس تقوایی سوال کرد و من راجع به امتحان PMP ازش پرسیدم. اشاره کردیم به عکسهای همدیگر توی اینستاگرام و به طور ضمنی گفتیم در این مدت علیرغم اینکه رابطه قطع شده بود، دوست بودهایم و مثل آدمهای بالغ رفتار کردهایم. بعد مهندس برای این که یخ بینمان آب بشود، راجع به قطعشدن رابطه حرف زد و گفت قصدش از فلان حرف فلان چیز بوده و انتظار نداشته من آنقدر شدید واکنش نشان بدهم که البته من زیر بار نرفتم ولی یخی که بینمان بود آب شد و بعد دوباره شوخیها شروع شد و مسخرهبازی و ناخنکزدن به غذای همدیگر و خلاصه اینجور لوسبازیها.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
از پالادیوم که آمدیم بیرون، مهندس مثل همیشه یک نخ سیگار کشید. بعد چند متر پیاده رفتیم تا تاکسی تلفنی داریوش و من از طرف دوتا ماشین خواستم: یکی برای درکه، یکی قلهک. طرف گفت الان یک ماشین بیشتر ندارد. میشد به مهندس بفرما بزنم و بگویم که برویم خانهی من ولی نخواستم. گفتم یک ماشین بگیریم برای هر دو مسیر و راننده اول من را برساند که نزدیکترم. مهندس قبول کرد. سوار شدیم و توی راه باز شوخی و مسخرهبازی و البته فکرم مدام درگیر بود که کداممان وسوسه میشود و پیشنهاد میکند که مثل قبل جفتمان یکجا پیاده بشویم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
رسیدیم سر کوچه و من پیاده شدم. باران زده بود. دیدم «بهاری دیگر آمده است» و گفتم چه خوب که «برای آن زمستانها که گذشت نامی نیست».</div>
</div>
soloooch@gmail.comhttp://www.blogger.com/profile/14715897080666484604noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-7225345614531085611.post-55299340544612041452015-05-02T11:39:00.001-07:002015-05-02T14:02:50.432-07:00عمر اندوه در قرن ما یک سال بیشتر نیست- قسمت سوم<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl">
سوار قطار که میشدم، یاد داستان «پشیمان» دن چاون افتادم. پدر و مادرم آمده بودند ایستگاه راهآهن و دلشان خون بود از اینکه زود برمیگشتم تهران. خانه که بودیم، عموم زنگ زد و خبر داد بعدازظهر با زن و بچههاش میآیند برای بازدید عید؛ و چون ساعتش را مشخص نکرده بود، والدین تصمیم گرفتند ماموریتِ رساندن تا راهآهن را به برادرم واگذار کنند. خب این توهین محسوب میشد. انحرافی از یک سنت خانوادگی و استثنا قائل شدن در موردی که به نظر من هیچ ضرورتی برایش وجود نداشت. مقاومت کردم، دلخوریم را به رو آوردم و پرسیدم برای یک خانواده مگر چیزی مهمتر از سنت هم وجود دارد؟ حربهام گرفت. شستشان خبردار شد که خراب کردهاند. هفتهی اول تعطیلات زور زده بودند که همه چیز در بهترین شکل ممکن اتفاق بیفتد و انگشت اتهام به سمت من باشد که قدرنشناسی میکنم و بیشتر پیششان نمیمانم ولی لحظهی آخر خراب کرده بودند. بنابراین تا حرف از سنت شد، پدرم از جاش پرید و با قاطعیت گفت که خودمان میرسانیمت.<br />
سوار ماشین شدیم و توی مسیر، مادرم گلچینی را که از آهنگهای شهره درست کرده بودم گذاشت توی ضبط. آهنگ اول «سفر» بود. شهره که شروع کرد، مادرم فهمید ترانه میتواند به اوضاع و احوال آن لحظهی ما ربط پیدا کند. جلو نشسته بود. صدای ضبط را زیاد کرد، بدون اینکه حرفی بزند یا اشارهای کند که چقدر ترانه به اوضاع و احوال آن لحظهی ما ربط پیدا کرده.<br />
رسیدیم ایستگاه. پدر مستقیم رفت دستشویی و من و مادر نشستیم از این در و آن در حرف زدیم. همیشه توی ایستگاه که نشستهایم و حرفهای آخرمان را میزنیم و منتظریم که موعد حرکت قطار برسد، من از برگشتن پشیمان میشوم. میبینم که مادر چقدر به بودنم نیاز دارد و چقدر این لحظهها به نظرش غنیمت محسوب میشود. همیشه توی ایستگاه، سعی میکند حرفهای خوشایند بزند و من هم جوابهای خوشایند میدهم. راجع به شرایط خانه حرف میزنم؛ جوری که انگار هنوز داریم با هم زندگی میکنیم و من هم اندازه خودشان درگیر امور هستم و مثلا جای مبلها و خرابی کرکرهها روی زندگی روزمرهام تاثیر مستقیم دارد.<br />
حرکت قطار که اعلام شد، بلند شدم جفتشان را ببوسم ولی به نظرم رسید که نمیخواهند. نفهمیدم چرا و چون به بغلکردن و بوسیدن نیاز داشتم، بیتوجه به اکراهشان، کار خودم را کردم. بعد هم سرم را انداختم پایین و تند آمدم سمت قطار. جلوی واگن شلوغ بود. معطل شدم. مامور قطار که بلیطم را چک کرد، پریدم بالا و همینطور که داشتم با چشم شماره کوپهها را میخواندم، یکی از پشت صدام زد. یادم نیست که به اسم بود یا فامیل یا مثلا لقبی چیزی. برگشتم. معین بود. مثل همیشه شلخته و با لباسهای کج و کوله. دست دادیم. روبوسی کردیم. ازش پرسیدم کدام کوپه است و بلیطش را که نشان داد، فهمیدیم چار پنجتا با هم فاصله داریم. گفت وسیلههاش را میگذارد و بعد میآید که حرف بزنیم. خوشحال شدم؛ چون دلم گرفته بود و خوب بود که کسی حرف بزند و دلتنگی یا دلگیری یادم برود. توی کوپه که نشستم، احتمالا مثل همیشه از کیفم مجلهای چیزی درآوردهام و هدفون گذاشتهام توی گوشم. درست یادم نیست. و همین طور یادم نیست چقدر گذشت تا معین آمد دم کوپه. من اول پاهاش را دیدم، بعد سرم را بلند کردم و چشمم افتاد به لبخندش. آمدم بیرون و شروع کردیم به حرفزدن.<br />
سالی که من کنکور دادم و تهران قبول شدم، معین رفت شریف؛ مهندسی نفت. از معین راجع به بچه ها پرسیدم. بچهها یعنی صادق و مهرداد؛ و نادر نه. دو سال شده که نادر با زنش رفته امریکا و آدمی که رفته امریکا، به نظرم نباید سراغش را از کسی گرفت. باید گذاشت زندگیاش را بکند. گور پدر رفقاش. گور پدر هر چیزی که ممکن است به اینجا وصلش کند. معین لابهلای حرفهاش گفت که نامزد کرده. من جا خوردم؛ چون به نظرم یاغیتر از این حرفها بود که نامزد کند و وقتی از نامزدش حرف میزند، بگوید خانمم فلان یا خانمم بیسار. خواستم بهش بگویم کُرک و پرت ریخته؛ که عقل کردم و نگفتم. بعد پرسیدم از بین بچههای دبیرستان رازی کس دیگری هم ازدواج کرده یا نه؟ چندتا که اسم برد، من خندهام گرفت. پرسید به چی میخندم؟ گفتم هیچوقت فکر نمیکردم یک روزی بایستم جلوش توی راهروی قطار و آمار بچهها را بگیرم که کی ازدواج کرده، کی نکرده. گفتم قاعدهاش این بود که بپرسم کی کجا قبول شده، کی دفاع کرده، کی میرود سر کار و قس علی هذا.<br />
بعد از دهنم پرید، گفتم چقدر بزرگ شدیم پسر. خیلی کلیشه بود. معین جواب نداد. جوابی هم نداشت البته. خب بزرگ شده بودیم. گفتن نداشت. آنقدر بدیهی بود که گفتنش ممکن بود از بداهتش کم کند. باز چرت و پرت گفتیم و من هی وسط حرفها بیدلیل اصرار کردم که زندگیمان از قبل بهتر شده. البته الان هم که مینویسم خیال میکنم زندگی بهتر شده؛ یعنی زندگی از روزی که معین را توی قطار دیدم و بهش گفتم زندگیمان از قبل بهتر شده هم، به نظرم بهتر شده.<br />
پارت اول حرفها دو ساعت یا کمتر/بیشتر طول کشید. گفتیم: «فعلا» و هرکس رفت کوپهی خودش. من گرفتم خوابیدم. دو ساعت یا کمتر/بیشتر، یادم نیست. بیدار که شدم، هوا تاریک شده بود. قطار برای نماز توقف کرد. جفتمان رفتیم پایین، قدم زدیم، به آدمها نگاه کردیم که با عجله میرفتند وضو بگیرند یا خودشان را برسانند نمازخانه و احتمالا جفتمان به این فکر کردیم که زمانی خودمان هم موقع توقف قطار، برای نماز خواندن، همین قدر عجله میکردیم. معین شاید؛ ولی من دلم تنگ نشد برای آن روزها و آن حس و حال؛ چون به نظرم رسید که زندگیم در قیاس با قبل بهتر شده.<br />
نمازخوانها آمدند سوار شدند و ما هم دنبالشان سوار شدیم. من برای شام دلمه داشتم، که خواهرم درست کرده بود. معین ساندویچ کتلت داشت. پیشنهاد کرد برویم رستوران قطار؛ هم گپ بزنیم، هم شام بخوریم. رفتیم و رستوران خلوت بود. در همهی سه چارساعتی که حرف میزدیم، خلوت بود و مدام هم خلوتتر میشد. از خودش که حرف زد، دیدم همان آدم قبلی است؛ با همان بیقیدیها و در عین حال همان حساسیت. فقط تلختر شده بود و البته فاصلهاش از خانواده و مذهب و چیزهایی از این <u>قماش</u> هم بیشتر شده بود. که خب کی نشده؟</div>
</div>
soloooch@gmail.comhttp://www.blogger.com/profile/14715897080666484604noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-7225345614531085611.post-86282451054413709922015-04-06T10:52:00.001-07:002015-04-06T13:46:12.194-07:00عمر اندوه در قرن ما یک سال بیشتر نیست- قسمت دوم<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl">
سایت یاهو آن موقع که هنوز برو بیایی داشت، برای بازیابی پسورد ایمیل سازوکاری پیشبینی کرده بود که، خواسته یا ناخواسته، درس اخلاقی محسوب میشد؛ در ستایش صداقت. حساب کاربری که ایجاد میکردی، ده تا پرسش جلوت میگذاشت و درخواست میکرد، به انتخاب خودت، حداقل دوتاش را پاسخ بدهی. قرار بود بعدها که پسورد از یادت رفت، باز این دو تا سوال را جلوت بگذارد. اگر درست جواب میدادی، اصالتت تایید میشد و پسورد تازه تحویلت میداد، اگر نه که حساب مسدود میشد. دو پرسشی که من انتخاب کرده بودم، یکی نام عمو/دایی محبوبم بود و یکی، نامِ همبازی بچگی. پاسخم به پرسش اول، Nasser بود و پاسخم به پرسش دوم، Behnam. تایپ که میکردم، مطمئن بودم نامهایی است که ده سال بعد اگر پاش بیفتد، باز هم مینویسمشان. و در عمل <u>هم</u> پاسخ من به آن دوتا پرسش هنوز Nasser و Behnam است. <br />
عمو ناصر را سالی یکی دوبار می بینم و چربی خونش را که فاکتور بگیریم، خوشبختانه هنوز سُر و مُر و گنده، به آدرس مشهد- بولوار شهید صادقی- شهید صادقی ۱۰ زندگی میکند. بهنام ولی مُرده و من قبل از مرگش سه چهارسال یکبار هم باهاش روبهرو نمیشدم. که بخشیش برمیگشت به خلشدنِ من و اینکه از سال اول دبیرستان چسبیدم به کنکور و دیگر نرفتم با پسرهای همسایه فوتبال بازی کنم؛ بخشیش هم برمیگردد به این که سال ۸۴ آمدم تهران و نشستم تکتکِ پلهای پشت سرم را خراب کردم که هیچوقت نتوانم برگردم. این وسط ممکن است بگویید: «تو هیچگاه پیش نرفتی، تو فرو رفتی». اما من هنوز فکر میکنم شکستن آن پلها ضروری بود، حتی اگر فرو رفته باشم.<br />
بهنام سه سال از من کوچکتر بود. همکلاس که خب نمیشد، هممدرسهای هم نبودیم و همه چیزی که بینمان وجود داشت محدود میشد به کوچه یا در اشل بزرگتر شهرکمان. توی کوچه تقریبا هر روز فوتبال بازی میکردیم و هفتهای یک بار میرفتیم با تیم فوتبال کوچههای دیگر مسابقه میدادیم. بازیها دوستانه بود. دوستانه نه به این معنا که اهمیتی نداشت یا برد و باخت مطرح نبود؛ دوستانه از این جهت که یعنی رفت و برگشت نبود، در قالب جام محله برگزار نمیشد و نتایج بازیها هیچوقت جایی ثبت نشد. درست نقطهی مقابلِ برادرم و رفقاش که هفتهشت سالی از ما بزرگتر بودند و همه چیزشان جدی و مکتوب و حسابشده بود. تیمشان اسم داشت و حتی لباسهای یکرنگ و یکشکل خریده بودند. برای من، مهمتر از فوتبال دوچرخهسواری بود و دوچرخهسواری فقط با بهنام انجام میشد. یک فعالیتِ خصوصی محض بود و هیچوقت حاضر نشدیم هیچکس را به جمع دونفرهمان وارد کنیم. شاید در مواردی کسی آمده و یکی دو روز به عنوان مهمان به گروه اضافه شده ولی تاکید میکنم هیچوقت در لزوم دونفرهبودن دوچرخهسواریمان کسی تشکیک نکرد. در مورد دونفرهبودن آنقدر محافظهکار بودیم که یک کشیش کاتولیک یا روحانی مسلمان ممکن است در قبال جاریشدن عقد نکاح بین دو نفر باشد. یکی دو سال قبل شنیدم در برزیل یا یکی از کشورهای امریکای لاتین سه نفر رفتهاند شهرداری و ازدواجشان را ثبت کردهاند. جالب بود و به نظرم آمد میشود تجربهاش کرد ولی به دوچرخهسواری با بهنام که فکر میکنم همچنان مطمئن هستم که نمیشد ماجرا را سه نفری کرد.<br />
از بین کارهای مختلفی که با بهنام کردیم، دوتا چیز هنوز یاد بقیه مانده. مادرم دوچرخهسواری یادش بود و خواهرم نذریپخشکردن بین همسایهها. مادر همانطور که سرپا داشت جزئیات مرگ بهنام را تعریف میکرد و نحوهی مواجههاش با ماجرا و ترتیب مراسم خاکسپاری و مجلس یادبود و باقی چیزها، و البته مکث هم نمیکرد که من حرفی بزنم، ناگهان مکث کرد و گفت بهنام بعدازظهرها با دوچرخهاش میآمد، زنگ خانه را میزد و میپرسید: فلانی هست؟ مادرم سعی کرد «فلانی هست؟» را به همان شکلی بگوید که لابد بهنام ادا میکرده. از طوری که مادرم «فلانی هست؟» را به زبان آورد، فهمیدم بهنام تند و یا حتی نجویده حرف میزده و سعی کردم نوع حرفزدنش را که یادم رفته بود به تصویرش که هنوز یادم بود اضافه کنم؛ چون در تمام مدتی که مادرم داشت راجع به مرگ بهنام حرف میزد، بهنام یک موجودیت جسمانی بیصدا بود که شلوار گرمکن قرمز میپوشید و همیشه تیشرت یقهدار تنش میکرد. بعد، خواهرم آمد توی آشپزخانه و دید که فضای آشپزخانه سنگین شده، جا خورد، زل زد به من و مادر پیشدستی کرد که: «دارم بهنام رو میگم». خواهرم آه کشید، همان دم در نشست روی صندلی. دید چشمهای من پر اشک شده و تعریف کرد که خودش هم وقتی تلفنی خبر را از مادرم شنیده، توی خانهاش تنها بوده، گوشی را گذاشته و هایهای گریه کرده.<br />
من پرسیدم این اتفاق کی افتاده، مادر گفت آذرماه. تعجب کردم که دفعهی قبل نگفتهاند و پرسیدم چرا یک ماه بعدش که اینجا بودم، کسی چیزی نگفت؟ مادر توضیح داد که دفعهی قبل تولدم بوده و نمیخواستهاند کامم تلم شود. خب من ترسیدم. قصدش این نبود ولی جوری گفت که من فهمیدم تولد نقطهی مقابل مرگ است و چون مرگ نتیجهی محتوم هر تولدی است، اگر بهم گفته بودند، ممکن بود روز تولدم خوشحال نباشم. بعد فکر کردم به سایهی مرگ که من نمیدیدم ولی لابد توی جشن مدام بالای سرم حرکت میکرده و پدر و مادر یا همه آنهایی که آنموقع از مرگ بهنام خبر داستند، حرکتش را دیدهاند. یادم آمد شش سال پیش که همکار مادر سکتهی قلبی کرد و مُرد، مادر را وهم برداشته بود که مرگش نزدیک است. همدوره و تقریبا همسنوسال بودند. حالا بهنام مُرده بود و بهنام از آخرین پسرش، یعنی من، هم سه سال کوچکتر بود. حق داشت بترسد. لابهلای این حرفها و فکرها خواهرم تعریف کرد که وقتی مادر شلهزرد میپخت، بهنام هم برای توزیع کمک میکرد. من تنها تصویری که از ماجرا یادم آمد، یک صبح تابستان حدود ساعت ۱۰ بود که داشتیم یک کوچه بالاتر نذری پخش میکردیم و شوهرخالهی بهنام که دکتر میانسالی بود، اپل کورسای قرمز داشت و توی همان کوچه زندگی میکرد تازه مُرده بود و بهنام همینطور که پابهپای من میآمد شنیدههاش از لحظهی مرگ طرف را تکرار میکرد.<br />
بعد دیگر کسی حرفش را نزد تا صبح روز اول فروردین. صبحانه که میخوردیم، پدرم رفت توی کوچه سرک کشید و آمد یواش، جوری که من نفهمم، کنار گوش مادرم گفت که درِ حیاط آقای سهرابی بسته است. لباس نو پوشیدیم و آماده شدیم که برویم خانهی مادربزرگ. پدر دوباره رفت توی کوچه سرک کشید و اینبار جور مضطربی برگشت سمت مادر که یعنی درِ حیاط آقای سهرابی باز است. نمیدانست که من خبر دارم و داشت فکر میکرد چطور باید ده دقیقه خودشان را گم و گور کنند که من شک برم ندارد. مادرم بلند گفت حتما تا الان سر خاک بودهاند و برق از سر پدرم پرید که چرا مادر جلوی من اینطور بیاحتیاط حرف زده. مادرم فهمید و گفت که قبلا خبر را به من داده. پدر وا رفت که خب حق هم داشت. من سینهام را صاف کردم و گفتم دوست دارم بیایم و تسلیت بگویم. پدر سر تکان داد، گفت فکر خوبی نیست. گفت دیدنِ من داغشان را تازه میکند. به نظرم حرف بیخودی بود ولی قبول کردم. تند زدند بیرون و ده دقیقه نشده برگشتند. معلوم بود گریه کردهاند. پرسیدم چه خبر بود و پدرم گفت آقای سهرابی سلام رسانده. گفت همان بهتر که نیامدی؛ چون واقعا داغشان تازه میشد. مادر هم سرش را به تایید تکان داد گفت بله، بهتر که نیامدی.<br />
مثل همیشه اولین گروهی <u>بودیم</u> که میرسیدیم خانهی مادربزرگ. ازمان پذیرایی کرد، عیدی داد و چون دید از بقیه خبری نیست، رفت تلویزیون را روشن کرد که حوصلهمان سر نرود. برادرم نشسته بود بغلم، زل زده بود به تلویزیون و تخمه میشکست. یکیدوبار پاهایش را روی هم انداخت، بعد رو کرد به من و پرسید: «بهنام رو کی گفت بهت؟» جواب دادم: «مامان». بعد شروع کرد راجع به مراسم چهلم بهنام حرف زد و این که رفقاش، بچههنریهای کولهبهپشت، از سمنان آمدهاند و برایش شعر خواندهاند. من خیلی جدی بهش گفتم که موضوع بحث جالبی نیست و ترجیح میدهم ادامه ندهد. اصراری نکرد. دوباره زل زد به تلویزیون و تخمه شکست.<br />
عصر چهارم فروردین، خواب بودم که زنگ خانه را زدند. توی خواب و بیداری حواسم بود که طرف مهمانِ ناخوانده است؛ چون آن روز انتظار کسی را نداشتیم. دستی آمد و در اتاق من را بست و بعد صدای احوالپرسی و دیدهبوسی و تعارفهای معمول. فهمیدم که پدر و مادر بهنام هستند و آمدهاند بازدید عید. عرق کرده بودم و مثل آدم گناهکاری که مامورها دارند خانه به خانه دنبالش میگردند سرم را برده بودم زیر پتو تا به چنگشان نیفتم. قلبم تند میزد و از زیر پتو گوش تیز کرده بودم که مبادا کسی اسمی از من ببرد. پدر بهنام مدام میگفت حقشان نبوده و میپرسید مگر چه کار بدی کرده بودند که اینطور شد. پدر من دلداری میداد و حرفهایی میزد که معمولا در همچو موقعیتهایی زده میشود. چه حرفهایی؟ خب، مثلا این که اینطور اتفاقها برای همه هست و به هر حال باید تحمل کرد. پدر بهنام ولی گوش نمیداد و میگفت نمیتواند تحمل کند.</div>
</div>
soloooch@gmail.comhttp://www.blogger.com/profile/14715897080666484604noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-7225345614531085611.post-70951836397586131262015-04-03T14:07:00.001-07:002015-04-03T15:42:21.303-07:00عمر اندوه در قرن ما یک سال بیشتر نیست- قسمت اول<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl">
رسمی پا گرفته در خانهی ما که تا ده سال قبل مطلقا وجود خارجی نداشت و به اقتضای دور شدن من از خانه و همزمان پیر شدن آدمهای دور و بر شکل گرفت و حالا که به مرحلهی تکامل رسیده، برایتان توضیحش میدهم.<br />
تصمیم گرفتهاند مرگ آدمهای بسیار نزدیک را در یک تماس اختصاصی به من خبر بدهند و آدمهای درجه دوم را در تماسی که به طور معمول دو شب یکبار گرفته می شود، لابهلای حرفها و تعریف ماجراهای روزمره. آدمهایی هم، به لحاظ قرابت و اهمیت، درجهی سه محسوب میشوند که یا در فاصلهی ایستگاه راهآهن و خانه خبر مُردنشان را میشنوم یا فردا صبحش وقتی که از خواب بیدار شدهام و دارم پشت میز صبحانه میخورم. اگر تکصندلیِ بالا را انتخاب کرده باشم، مادرم برای توضیح ماجرا به کابینت تکیه می دهد و من همینطور که چای یا صبحانه میخورم، گوش میدهم و سرم را به تناوب بالا میکنم. اگر تکصندلیِ پایین را انتخاب کرده باشم (کاری که این آخرها معمولا میکنم)، مادرم به اجاق گاز تکیه میدهد و وقتهایی که سرم را بالا میکنم میبینم دست چپش را گذاشته روی لبهی اجاق، پای راستش را خم کرده و همینطور که فهرست درگذشتگان را اعلام میکند منتظر است من واکنش درخوری نشان بدهم یا درخواست کنم که توضیح بیشتری بدهد. این دفعه که رفتم معلوم شد مرگ «بهنام سهرابی» بازیشان را به هم ریخته.<br />
ساعت چهار صبح که رسیدم ایستگاه راهآهن، یک ربعی میشد که پدر و مادرم توی ماشین منتظر بودند. این هم یک جور رسم خانوادگی است و همیشه در مورد همه اعمال شده. ممکن است از بیرون لوس به نظر برسد ولی در بستر خانواده ما جا افتاده و حتی برای استمرار و تقویتش استراتژیهای خاص پیشبینی شده است. برای اینکه حوصلهی کسی سر نرود، همیشه مستقبلین دو نفر هستند. ترکیبی دونفره که به صورت رندوم از میان این سه نفر انتخاب میشود: پدر، مادر و برادرم. برادرم ۳۵ ساله است، هنوز مستقل نشده و به نظرش مهمترین دستاورد یک پسر مجرد که در خانهی والدینش زندگی می کند این است که با پدر خانواده سهمی یکسان از کنترل تلویزیون داشته باشد. برادرم افسرده است و همیشه غر میزند که چرا پدر حاضر نیست کنترل را با کسی تقسیم کند. من البته استثنا هستم. توریست محسوب می شوم و از این امتیاز برخوردارم که پدر در برابرم کمی انعطاف به خرج بدهد. در عین حال که حقی برایم قائل نیست، میداند چالش با من در بلند مدت سود چندانی ندارد. من درک می کنم که کنترل آخرین سنگر باقیمانده برای پدر است و به نظرم مقاومت و دو دوتا چارتایش منطقی است. پرانتز بسته.<br />
از ایستگاه تا خانه حرفهای معمولی زدیم. هم آنها گیج و خوابآلود بودند، هم من. گفتم وقتی سوار میشدم هوای تهران گرم بود، گفتم قطار در ایستگاه نقاب الکی یک ساعت معطلمان کرد و توضیح دادم که دوتا از همکوپهایها سبزوار پیاده شدند. پدر و مادرم خیلی دوست دارند بشنوند که جای من در قطار راحت بوده و سه چارسالی میشود که وقتی میپرسند، بلافاصله جواب میدهم: «بله. تمیز و خلوت بود». همین باعث شده مادرم معتقد باشد که من آدم خوششانسی هستم؛ چون خودش هر وقت با قطار آمده تهران، یا کوپهاش نزدیک دستشویی بوده یا تخت بالا را بهش دادهاند و یا واگن آخر بوده و از تکانهای شدید قطار دلآشوبه گرفته.<br />
خانه که رسیدیم دیدم مادربزرگ وسط هال خوابیده و شستم خبردار شد پدر و مادرم خیلی بیشتر از چیزی که فکر می کردم خوابشان میآید؛ و گرنه معقول نبود همچو موضوع مهمی در طول مسیر به من گفته نشود. برادرم که اندازه من و یا شاید بیشتر از من با مادربزرگ مشکل دارد، کف اتاق «مامان و بابا» خوابیده بود. از دم در سرک کشیدم و دیدم تشک انداخته کنار تختشان. درست که والدین ما سالهاست به هم دست نمیزنند و درِ اتاق خوابشان چارتاق باز است ولی به نظرم رسید خوابیدن پسر ۳۵ سالهشان توی آن اتاق و چسبیده به تخت دونفره، ماجرا را زیادی گلدرشت کرده. برادرم از سر و صدا بیدار شد. پرسیدم چرا آنجا خوابیده، جواب داد که کفرش درمیآید وقتی مادربزرگ برای نماز صبح بیدار میشود و بالای سرش وزوز میکند.<br />
بعد رفتم توی اتاق خودم و دیدم خواهرم تشک انداخته وسط و با نیممتر فاصله از تخت من خوابیده است. این یکی را خبر داشتم؛ چون شوهرش از چهل و پنج روز قبل برای ماموریت رفته بود برزیل و خواهرم، به قول خودش، می خواست دوباره برگردد به دوران زندگی مجردی. این را قبلا پای تلفن گفته بود وقتی پرسیدم که چرا خانهی خودش نمانده. لباس عوض کردم و رفتم آشپزخانه آب بخورم، مادرم دنبالم آمد که ببیند اگر گرسنه هستم برام کوکو گرم کند. گفتم گرسنه نیستم و پرسیدم چرا هیچکس نرفته اتاقِ بالا روی تخت بخوابد. مادرم مثل مهمانخانهداری که بابت شلوغبودن مهمانخانهاش شرمنده باشد، عذرخواهی کرد و گفت که بخاری آن اتاق را یادشان نبوده روشن کنند. من برای این که فضا عوض بشود، شروع کردم با اسم «اتاقِ بالا» شوخیکردن. مادرم مثل همیشه دل داد به شوخی و شرمندگی قبل یادش رفت. از این جهت به نظرم شبیه گوگوش در کنسرتهای اخیرش شده که بعد از خواندن «مرداب» پشت میکند به جمعیت، اشکهایش را پاک میکند، بعد بلافاصله میچرخد و با اولین ضربهی درامز شروع میکند به رقصیدن.<br />
۹ که بیدار شدم، پدر و برادرم رفته بودند. مادرم داشت با مادربزرگ صبحانه میخورد. خواهرم هنوز خواب بود. با مادربزرگ روبوسی کردم، بهم خوشامد گفت و من لب و دهنم را کج کردم که چه معنی دارد دیگران ورودم به خانهی خودمان را خوشامد بگویند. بعد پدرم برگشت و مادربزرگ را برد. برای خودم چای ریختم و نشستم روی تکصندلیِ پایین. مادرم نشست روبهروم و همینطور که صبحانه میخوردم از چند نفری که در سه ماه اخیر مُرده بودند اسم برد. تنها کسی که الان یادم مانده، مدیر پنجم دبستانم بود که یک کوچه پایینتر از ما زندگی میکرد و من سه سال با پسرش همکلاس بودم. مادرم قبلا گفته بود که فلانی سرطان خون گرفته، برای همین خبر مردنش را که داد، واکنش خاصی نشان ندادم. صبحانهام که تمام شد، به شوخی گفتم: «همینا بود؟». داشت میز را جمع میکرد و بفهمینفهمی گفت: «آره». شاید هم نگفت و مثلا سر تکان داد. مقصودم این است که تایید کرد فقط همینها بوده.<br />
رفتم توی اتاق، دیدم خواهرم بیدار شده و توی تشک غلت میزند. بهش گفتم دلتنگ شوهرش نباشد و همینطور گفتم که فر موهایش خیلی خوب از کار درآمده. خوشحال شد و بعد بدون اینکه لحاف و تشک را جمع کند رفت صبحانه بخورد. من روی تخت دراز کشیدم و «مادام بوواری» را شروع کردم. اول، مقدمهی مهدی سحابی را خواندم و نصفههاش همین که دیدم دارد قصه را لو میدهد، بیخیال شدم و رفتم سر وقت خود داستان. این بینها، مادرم رفت تلویزیون را روشن کرد و من بلند شدم در اتاق را بستم. سی چهل صفحه خواندم، بعد رفتم دوباره چای بخورم. خواهرم توی هال نشسته بود تلویزیون میدید. وارد آشپزخانه که شدم، مادر سریع چرخید سمت من. توی دستش کفگیر بود و داشت کفهای روی آبِ برنج را میگرفت. یکطور عجیبی نگاه کرد؛ طوری که من یادم رفت آمده بودم چکار کنم. سر جام ایستادم. مِن و مِن کرد و گفت اتفاق دیگری هم افتاده، یک نفر دیگر هم مُرده که هنوز به من نگفتهاند. پرسیدم کی؟ ازم خواست که بنشینم. من همینطور که روی تکصندلیِ بالا مینشستم، دوباره پرسیدم کی؟ و به ذهنم فشار آوردم که چه کسی ممکن است مُرده باشد و به من نگفته باشند.<br />
به لحن معمولش غم اضافه کرد، گفت: «بهنام سهرابی».</div>
</div>
soloooch@gmail.comhttp://www.blogger.com/profile/14715897080666484604noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-7225345614531085611.post-65533513472058787162015-02-04T10:07:00.000-08:002015-02-04T10:51:15.374-08:00جشن بیکران<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
«از صبح روزی شروع شد که زرینکلاه از خیر صبحانه گذشت، برگشت به اتاق، روی تخت خوابید و پاهایش را از هم باز کرد. مشتری آمد. مردی بود که سر نداشت. کارش را کرد و رفت؛ و از آن روز دیگر تمام مشتریها بیسر بودند. زرینکلاه جرات نداشت با کسی دربارهاش حرف بزند. ممکن بود بگویند جنی شده...»<br />
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
از خواندن یادداشتهای شهرنوش پارسیپور شروع شد. نوشته بود اوایل ازدواج با تقوایی، یکی از اقوام شوهرش بیخبر آمده تهران و صاف رفته زنگ خانهی آنها را زده. نوشته بود دیگر تحمل مهمانهای ناخوانده و آدمهای بیربط را توی خانهاش نداشته. خیلی ساده تصمیم گرفته که مهمان تازه را نبیند. سعی کرده کسی را که ایستاده جلوش و سلام میکند ندیده بگیرد. جوری زندگی کند که انگار آن آدمها وجود خارجی ندارند و آنطور که خودش میگوید هیچوقت وانمود نکرده. فقط سعی کرده نبیند و بعد هم دیگر ندیده.<br />
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
از یک ماه پیش شروع شد که رفتم شیراز و چون رویای جشن هنر داشتم، تصمیم گرفتم تقویم شهریور ۵۳ باشد. به باغ دلگشا که رسیدیم، خزیدم پشت عمارت و با چشمهای خودم دیدم که بیژن مفید فریدونِ «ناگهان هذا حبیب الله...» شده بود. باد میآمد و مویهای آهستهآهسته اوج میگرفت. تخت جمشید رفتیم و دیدم که آربی اوانسیان داشت وسط خرابههای پرسپولیس «ویس و رامین» اجرا میکرد. به کسی نگفتم؛ چون میترسیدم بگویند جنی شده. فقط به گیتا ردیف صندلیها را نشان دادم که شماره داشت و گفتم زمانی اینجا وسط این محوطه فرخنده باور و شمسی فضلاللهی ویس و رامین بازی کردهاند. گیتا طوری نگاه کرد به سکو، به ردیف صندلیها و به محوطه، که انگار دارد میبیند و من خوشحال شدم؛ مثل آدم جنزدهای که میفهمد تنها نیست. میفهمد جنها سراغ یکی دیگر هم رفتهاند.<br />
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
از شبی در تابستان امسال شروع شد که با همسایهها نشسته بودیم توی حیاط و ندا قرار بود وسیلههاش را جمع کند. مست بودیم. ندا از حال و هوای خانه حرف میزد و میگفت اینجا همیشه حضور چیزی را حس کرده و فکر کرده که همین روزهاست دیوانه بشود. ترسیده بود، ولی باز به رفتن که فکر میکرد گریهاش میگرفت و میگفت نمیخواهد برود.<br />
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
از شبی شروع شد که پیش پویا بودم و با هم عکسهای روی آینهی اتاق مادربزرگش را نگاه میکردیم و پویا راجع به آدمها توی هر عکس توضیح میداد که یکی اعدام شده، یکی زندان رفته، یکی مهاجرت کرده و این عکسِ فلانی است روزی که از زندان آزاد شد یا بهمانی دو ماه قبل از این که از غصه دق کند. نصفههای شب بیدار شدم. یاد عکسها افتادم، و حس کردم حجم خانه دیگر کفاف آن قصهها را نمیدهد.<br />
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
از همان موقعها شروع شد...</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
</div>
soloooch@gmail.comhttp://www.blogger.com/profile/14715897080666484604noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-7225345614531085611.post-27734515457114147842015-01-26T03:18:00.001-08:002015-01-27T06:31:09.295-08:00پس بذار منم برات قصه بگم<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
ایستاده بودیم وسط باشگاه دانشجویان دانشگاه تهران منتظر شروع نمایش که چشمم خورد به تابلوی اتاق نشریات و یادم آمد چهارسال پیش چقدر اینجا رفت و آمد داشتم، برای گرفتن مجوز با آدمها چانه میزدم و ظهر سر کارگاههای بیفایدهی روزنامهنگاری حاضر میشدم. به امیرمسعود گفتم اینجا یادآور روزهای بهخصوصی است که من هیچ میلی به بازگشتشان ندارم. گفتم چهار سال پیش درست همین جایی ایستاده بودم که الان ایستادهایم ولی هیچ چیز نوستالژیکی دربارهاش وجود ندارد. دو روز بعد هم وقتی از جلوی سردر دانشگاه تهران رد شدم، دیدم هیچ خبری نیست؛ نه توی دانشگاه، نه توی سر من. خوشم نیامد که اینقدر بیتفاوتم. به خودم نهیب زدم و گفتم: «با مهر به گذشته بنگر.»</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
...</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
تی اس الیوت در بند اول شعر The Waste Land سروده: Winter kept us warm. من یکبار به میم گفتم که عشق به او شبیه این خط شعر از الیوت بود. گرمم میکرد و گرم نگهم میداشت. امروز پای ترجمهی سرزمین هرز، توضیحات بهمن شعلهور را خواندم. نوشته بود آوریل، اولین ماه بهار، فقط برای یک احمق ستمگرترین ماههاست؛ چون از خواب زمستانی که به آن خو کرده، بیدارش میکند (نقل به مضمون). خوب که فکر کردم، دیدم عشق به میم هم گرمای کاذب بوده. شعر را دوباره خواندم و گفتم: «با خشم به گذشته بنگر.»</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
...</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
یکی از آن دو مرد به لوط گفت: «برای نجات جان خود فرار کنید و به پشت سر هم نگاه نکنید»...اما زن لوط به پشت سر نگریست و به ستونی از نمک مبدل شد.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
سفر پیدایش، باب نوزده، آیات هفده و بیست و شش</div>
</div>
soloooch@gmail.comhttp://www.blogger.com/profile/14715897080666484604noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-7225345614531085611.post-11854882819235825702014-12-05T15:54:00.000-08:002014-12-05T16:08:18.648-08:00شاید<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
دوشنبه شب که با مهندس قرار شام گذاشتیم، من بو نبردم که خبری شده. شاید بعدا به سهراب یا کسی که جفتمان را میشناسد و میداند چیزی بینمان بوده، بگوید همان دوشنبه شب وقتی داشته راجع به برادر دوقلویش حرف میزده و ته صحبتهاش گفته هر وقت راجع به طه حرف میزنم باید سیگار بکشم و به همین خاطر شام را نیمهکاره ول کردهایم و رفتهایم بیرون، خبری شده بود یا تصمیم گرفته بود که وضع فعلی را ادامه ندهد. به هر حال من بو نبرده بودم. اگر هم به سهراب یا کسی که جفتمان را میشناسد و میداند چیزی بینمان بوده بگوید که بو برده بودم، من یکی زیر بار حرفش نمیروم. نشان به آن نشان که وقتی از پالادیوم آمدیم بیرون و مهندس سیگارش را کشید، من به جای این که تاکسی بگیرم و مستقیم بروم درکه، پابه پاش تا تجریش رفتم. شاید به سهراب بگوید موقع خداحافظی همدیگر را نبوسیدهایم و این نشانهای بوده برای این که بفهمم خبری شده ولی من باز قبول نمیکنم؛ چون اگر خبری شده بود پیش من نمیماند که با راننده تاکسی چانه بزنیم و به جانش غر نمیزد که ۱۵ تومان کرایه از تجریش تا درکه زیاد است. حتما قبل از این که راننده به ۱۳ تومان قانع شود، راهش را میکشید و میرفت؛ که خب نرفت و صبر کرد تا من سوار شوم و بعد هم تکه پراند که «وقتی رسیدی اس بده».</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
من آن شب، رسیدنم را اسمسی بهش خبر ندادم ولی دو شب بعد پیغام فرستادم که برای آخر هفته برنامهی بدویت بچینیم. استقبال کرد و گفت که بچینیم. پرسیدم: «همین امشب مثلا؟» که گفت نه، امشب درس دارد و به قول خودش باید به بسط علم مدیریت مشغول باشد. بسط علم مدیریت یعنی دورههای آمادگی برای مدرک PMP. فردا را پیشنهاد کرد و من گفتم جهنم و ضرر. جهنم و ضرر را توی دلم گفتم. برای مهندس فقط نوشتم: «اوکی. فردا».</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
پنجشنبه تا لنگ ظهر خوابیدم. برای ساعت یک با تراپیستم هماهنگ کرده بودم. دوازده و نیم که بیدار شدم، دیدم هر جور حساب کنیم به دکتر نمیرسم. اسمس دادم و عذرخواهی کردم. ارقهبازی درآورد که غیبت محسوب میشود و باید هزینهی این جلسه را پرداخت کنم. کامم تلخ شد ولی گفتم چشم، شماره کارت بفرستید تا واریز کنم که گویا فهمید بهم برخورده و گفت جلسهی بعد پرداخت کنید. از تخت آمدم بیرون، دوش گرفتم و افتادم روی «باغهای شنی» حمیدرضا نجفی که سپانلو توصیه کرده بود. خواندم و کیف کردم و لا به لاش چیز میز خوردم که نه ناهار بود نه صبحانه. برانچ هم نبود؛ چون به نظرم برانچ آن چیزی است که سه سال پیش خانهی آرش خوردیم، نه این هله هولهها.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
باغهای شنی که تمام شد، نگاه کردم به ساعت، دیدم چهار شده. چهار بعدازظهر. موسیقی انتخاب کردم و رفتم که ظرف بشورم. گوگوش داشت دو پنجره میخواند و من داشتم فکر میکردم که به اندازه نصف دیروز هم اشتیاق ندارم برای آمدن مهندس؛ که خودش آمد روی وایبر پیغام داد: «یه چیزی میخوام بگم که ممکنه از دستم ناراحت بشی ولی خب باید بگم». من شستم خبردار شد. بچه که نیستم. دفعهی اولم نبود، دفعهی آخر هم نیست. سهراب هم اگر بپرسد، همینها را میگویم. میگویم اگر قرار بود من جایی بو ببرم که خبری شده، اینجاست. بعد مهندس علامت سوال فرستاد؛ یعنی که منتظر است اذن بدهم تا حرف بزند. نمیزد هم البته خیلی فرقی نداشت؛ چون من دیگر بو برده بودم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
همان حرفهایی را زد که اسفند پارسال خط به خطش را از آدم دیگری شنیده بودم. این که با هم نخوابیم ولی دوست باشیم کماکان. من دفعهی قبل از طرف نپرسیده بودم چرا. اینها را که گفته بود، گفته بودم نه. خداحافظی کرده بودم و از ماشینش پیاده شده بودم. بعدا هم که جلوی پردیس ملت با دو سه نفر دیدمش، به رو نیاوردم. کج کردم رفتم سمت دیگری. از مهندس ولی پرسیدم؛ چون رابطه با مهندس چیز جدیتری بود. هم در طول، هم عرض، هم عمق و هم چیزهای دیگر. گفت که رابطهی بینمان یائسه شده و از اشتیاق جنسی که قبلا بهم داشته و خیلی هم قوی بوده، حالا خبری نیست. بعد انگار که بخواهد یکدستی بزند ازم خواست اگر هیچوقت از رابطهمان چیزی بیشتر از سکس نمیخواستهام، روراست باشم و بهش بگویم؛ که خب به من برخورد. بدم آمد. فهمید بدم آمده، زد به جاده شوخی. من دل به دلش ندادم. تلخ بودم و با همان لحن نوشتم که: «رابطه با تو مجموعهای بود از چیزهای بسیار باارزش و لذتبخش. از حرفزدن و قدمزدن و غذاخوردن بگیر تا سکس و باقی چیزها». گفتم که ارزش و اهمیت هیچ بخشی برام کمتر از بخش دیگر نبود و نتیجه گرفتم که با حذفشدن سکس از رابطه، بخش مهمی از رابطه حذف میشود و من علاقهای به ادامهی رابطههای ناقص و نیمبند ندارم. توی دلم گفتم بس که ایدهآلیستی. بعد مهندس مفصل نوشت که چقدر دوستم داشته و مطمئن است همچنان دوستم خواهد داشت. دو سه بار هم عزیزم عزیزم کرد که به نظرم خیلی بیجا آمد و بوس فرستاد که من خندهام گرفت و جوابی ندادم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
سه چار دقیقه گریه کردم و بعد به گیتا اسمس زدم، پرسیدم: «میشه بریم بیرون؟ لطفا». گیتا به نظرم بو برد. گفت بریم و من بلافاصله لباس پوشیدم، زدم بیرون. چمران قرار گذاشتیم و سوار که شدم، پرسید چطوری؟ گفتم خوبم. رفتیم باغ فردوس و من سیر تا پیاز براش تعریف کردم که چی شده. قبلتر بهناز و پویا را دیدیم و من یواش توی گوش بهناز گفتم سهشنبه رفته بودی تالار وحدت؟ خندید و گونههاش چال افتاد.</div>
</div>
soloooch@gmail.comhttp://www.blogger.com/profile/14715897080666484604noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-7225345614531085611.post-38030636550323900532014-11-14T19:24:00.000-08:002014-11-15T00:43:11.122-08:00گفت آن روز که این گنبد مینا میکرد<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
عباس میلانی فصل آخر کتاب "نگاهی به شاه" را با توصیف شش ماهه نخست سال 57 شروع میکند و معتقد است که مملکت در این دوران دچار نوعی فلج سیاسی شده بود. "رژیم توان سرکوب یا ارضای مخالفان را نداشت و مخالفان هم به نظر از برانداختن رژیم عاجز بودند". میلانی نوشته که شاه در ماه های آخر، "در هر لحظه کلیدی، سیاستی را برگزید که امروز میتوان آن را بدترین انتخاب ممکن دانست". نوشته شاه میخواست هرچه زودتر ایران را ترک کند.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
...</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
ف اسمس داد که آمده تهران و گفت همدیگر را ببینیم. حساب کزدم، دیدم شش ماه از آخرین قرارمان گذشته. گفتم: "حتما. ببینیم". وسط چانه زدن درباره این که قرار کی و کجا باشد، زنگ زد گفت با سام نزدیک درکه هستند و آیا میشود بیایند خانه من؛ که خب من ترسیدم بگویم نه، نمیشود. ترسیدم بو ببرد که چقدر دیدنشان کنار هم میتواند سخت باشد. گفتم: "بله. البته"؛ و بعد همه چیز افتاد روی تند. زنگ خانه را زدند و ف با سام آمد خانه من. حرف زدیم، چای خوردیم و من شام درست کردم. سر شام دیدم که ف عادی شده. ف که زمانی آن قدر مهم بود که از دست دادنش تا چند هفته زندگی روزانه من را فلج کرده بود، حالا با دوست پسرش نشسته رو به روی من و داریم شام میخوریم؛ انگار نه انگار که من یک سال پیش جوری عاشقش شده بودم که کارم داشت به جنون میکشید. بعد فکر کردم شاید همه چیزهایی که برایشان تلاش کرده ام یا زمانی برام مهم بوده اند، یک روز همین قدر عادی و پیش پا افتاده بشود؛ و خندیدم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
...</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
این ها را که برای محمدعلی تعریف کردم، بهم گفت: "خسته ای". پرسیدم خب؟ گفت همین. فقط خیلی خسته ای.</div>
</div>
soloooch@gmail.comhttp://www.blogger.com/profile/14715897080666484604noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-7225345614531085611.post-70842250078571517062014-06-17T09:37:00.001-07:002014-06-17T09:37:49.511-07:00زن که گفت طلاق؛ یعنی طلاق. بقیهاش هم حرف مفته<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
به اصرار جواد نشستیم و نامجو گوش دادیم: «تهران من از تو هیچ نمیخواهم جز پارههای گریبانم». تمام که شد، گفتم من نمیفهمم آدمی که با طعنه راجع به «نوستالژیهای الکی» خوانده، چطور حالا میتواند از نوستالژی تهران بخواند. جواد گفت که نمیشود از چیزی متنفر باشی و در عین حال تا مغز استخوان درگیرش نباشی. عین این حرف را در مقاله مفصلی، خوان کول راجع به پژوهشهای دنیس مکایون بعد از ترک آئین بهایی نوشته بود. مکایون را متهم کرده بود که از جنس انتقادهاش معلوم میشود هنوز هم به لحاظ عاطفی شدیدا با بهائیت درگیر است. گفته بود شیوه کارش در بهاییپژوهی به وضعیت مردی میماند که با سر و صدا از همسرش جدا شده و حالا نمیتواند عوارض و تالمات ناشی از آن را مدیریت کند.<br />...<br />رفته بودیم کافه موسیقی و داشت بیوقفه راجع به تجربیاتش در آشپزی و طراحی لباس حرف میزد. من گفتم جمعه ظهر مهمان دارم و پرسیدم که به نظرش چطور باید از مهمانهام پذیرایی کنم. پیشنهادهای سختی داد که تقریبا از پس هیچ کدامشان برنمیآمدم. به نتیجه نرسیدیم و از کافه آمدیم بیرون. پشت چراغ قرمز پسیان گفت باید جدی حرف بزنیم. گفتم بعد از دو هفته نمیشود راجع به چیزی جدی حرف زد. گفت منظورش جدیشدن رابطه نیست، بلکه بر عکس، ترجیح میدهد دوست معمولی باشیم. بعد توضیح داد به نظرش این که بیمقدمه آمده خانه من و با من خوابیده خبط بزرگی بوده. خبط را به کسر خ گفت. حرفش را تصحیح کردم که خبط به فتح خ. گفت بعضی کلمات را عمدا اشتباه تلفظ میکند و هر جور دلش بخواهد حرف میزند. گفتم مختار است هر جور که خواست واژهها را تلفظ کند اما نمیتواند انتظار داشته باشد من همان معنایی را برداشت کنم که منظور او بوده. همینطور که نمیشود به پیشنهاد خودش با من بخوابد و انتظار داشته باشد خیال کنم که نخوابیده.<br />...<br />و از وی {اویس قرنی} روایت آرند که گفت: «السلامة فی الوحدة». سلامت اندر تنهائی بود.</div>
<div style="text-align: right;">
<i><span style="font-size: x-small;"><br />کشف المحجوب، علی بن عثمان هجویری</span></i></div>
</div>
soloooch@gmail.comhttp://www.blogger.com/profile/14715897080666484604noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-7225345614531085611.post-52266947163090644822013-12-22T10:32:00.000-08:002013-12-22T10:32:09.027-08:00میخوای بری، حرفی نداری<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
با سمیرا حرف زدیم دربارهاش. من در حالی که داشتم از شدت رمانتیکبودن خفه میشدم، گفتم: «کاش هیچ وقت میم را نمیدیدم». سمیرا مکث کرد، گفت من را قبل از آمدن میم یادش نیست. گفت که این سه سالِ بعد از میم را فقط یادش مانده. یادش نمیآمد سالهای قبل از آشنایی با میم من چه شکلی بودم.<br />...<br />زنگ زدم به مسئول درس ادبیات در موسسه علمی آموزشی قلمچی و گفتم که ادامه همکاری برام ممکن نیست. روز قبلش یک ساعت راه کوبیده بودم از تجریش تا انقلاب که نسخه خام یکی از آزمونهای آزمایشی را بردارم. ساعت 6:30 رسیدم. نگهبان گفت: «درهای واحد تولید آزمون بسته است». گفت نمیشود. گفت هیچ راهی وجود ندارد. من آمدم بیرون، موبایل را درآوردم که زنگ بزنم به خانم <b>ر</b> تا با نگهبان صحبت کند و راهی پیدا کنیم. بعد دیدم عصبانیام. دیدم به قدر کافی عصبانی هستم که تصمیم بگیرم برای ادامهندادن. دیدم تصمیمی را که ماهها قبل باید میگرفتم، فقط الان میتوانم بگیرم. موبایل را گذاشتم جیبم و رفتم خانه سمیرا.<br />...<br />امروز یادم رفت به سمیرا بگویم که تمام شده. از خانه سمیرا رفتم پیش میم و دیدم که تمام شده. فکر میکردم هیچوقت تمام نمیشود و من باید سالها به خودم و دیگران دروغ بگویم که تمام شده. دیشب همینطور که نشسته بود روی مبل و داشت حرف میزد و حواسش نبود، من زل زدم بهش. یادم نیامد قبل از آمدنش چه شکلی بودم ولی فهمیدم تمام شده.</div>
</div>
soloooch@gmail.comhttp://www.blogger.com/profile/14715897080666484604noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-7225345614531085611.post-35038121573123544172013-08-25T12:52:00.002-07:002013-08-25T13:13:11.291-07:00تو از طنین کاشی آبی تهی شدی<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
ایمیلهام را چک میکنم؛ فیسبوک خبر داده 26 اوت تولد امیررضاست. قاعدتا برای دوستهای دیگرش هم عین همین پیام را فرستاده. پیشنهاد کرده روی دیوارش چیزی بنویسم و پایینتر توصیه کرده برای برای برگزاری تولد کمکش کنم. ایمیل تازهتری هم هست. فیسبوک خبر داده بهاره من را جایی که معلوم نیست کجاست، منشن کرده. مغزم سریع این دو تا را به هم ربط میدهد. وحشت میکنم. درست مثل بعدازظهری که آذر زنگ زد و من چند ثانیه زل زده بودم به صفحه تلفن و داشتم تصمیم میگرفتم که جواب بدهم یا نه، که اگر جواب بدهم قرار است راجع به مرگ امیررضا هم حرف بزند یا نه، که اگر حرف زد من چکار کنم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
روی لینک ایمیل دوم کلیک میکنم، میرسم به استتوس مستر بکس. خیالم راحت میشود. لایک میکنم و برمیگردم به ایمیل اول. به امیررضا فکر میکنم. یاد عید امسال میافتم که نیما نشسته بود کنارم، راجع به مرگ برادر داوود حرف میزد و من همینطور که گوش میدادم دلم میخواست داوود برادرهای جوان زیادی داشته باشد تا آن یکی که مُرده و نیما دارد مجلس ختمش را تعریف میکند کسی نباشد که من صداش را شنیدهام و قرار است یک بار که میروم مشهد، از نزدیک ببینمش.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
یاد شبی میافتم که دراز کشیدهام کف اتاق، تلفن را چسباندهام به گوشم و از هیجانی که بابت کشف دنیاهای تازه توی صدای امیررضاست لذت میبرم. حرفهاش که تمام میشود، از این که موظفم انرژی یک آدم کلهشقِ جوانتر از خودم را کنترل کنم، احساس پیر بودن بهم دست میدهد. هشت ماه بعد، امیررضا نیست و دارم پای تلفن به آذر اصرار میکنم نمیشود آن همه شهوتی که امیررضا برای زندگیکردن داشت، زیر خروار خروار خاک دفن شده باشد. بهش میگویم مُردن امیررضا امکان منطقی ندارد. آذر بغض کرده.</div>
</div>
soloooch@gmail.comhttp://www.blogger.com/profile/14715897080666484604noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-7225345614531085611.post-4464798846815104932013-05-17T21:09:00.000-07:002013-05-17T21:28:40.709-07:00آینه در آینه<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
از خانهی سهیل برمیگشتم. راننده تاکسی آهنگ مزخرفی گذاشته بود. با سهیل ساعتها راجع به ف حرف زده بودم. توی تاکسی گریهام گرفت. زنگ زدم به ف، گفتم دلم تنگ شده. گفتم کلافهام که هیچ کاری از دستم ساخته نیست. ف 900 کیلومتر از من دور بود. فکر کردم چند سال بعد که بخواهم ماجرای ف را برای کسی تعریف کنم و بگویم از کجا شروع شد، همین را باید بگویم که: «از خانهی سهیل برمیگشتم. راننده تاکسی آهنگ مزخرفی گذاشته بود و الخ».<br />
...<br />
مناسبات مهرآمیز نوعی هنر آینهبازی است. عاشق دل خود را در برابر آینهی دل معشوق مینهد و در بازی میان این دو آینه امر نامتناهی تجلی میکند. در اینجا امر مقدس در دل رابطهی عاشق و معشوق رخ مینماید و حضور آن قائم به وجود هر دو آینه است. اگر یکی از دو آینه برداشته شود یا زاویهی آنها تغییر کند، امر نامتناهی از میانهی ایشان غایب میشود.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<i>آرش نراقی، از مقدمهی کتاب «درباره عشق»</i><br />
...<br />
خیابان دربند را پایین میرفتم و فکر این که هر قدمی برمیدارم به سمت ف است، داشت دیوانهام میکرد. یاد روایتی بودم که میگفت زائر کربلا با هر گامی که در مسیر برمیدارد، فلانقدر از گناهانش پاک خواهد شد. به متروی تجریش که رسیدم، دیدم سبک شدهام. «سوغاتی» هایده را گذاشته بودم روی دور تکرار و مدام تجربهی سفر چند سال پیشِ حج برام تداعی میشد با حس و حال همسفرهایی که از چند کیلومتری مدینه شروع کرده بودند به روضهخواندن و گریهکردن. نزدیک راهآهن، شوق آدم مومنی را داشتم که به زیارت میرود.<br />
...<br />
نقل است که ابراهیم ادهم - رضی الله عنه- چهارده سال تمام سلوک کرد تا به کعبه شد. از آن که در هر مصلا جایی، دو رکعت نماز میگزارد تا آخر بدان جا رسید؛ خانه ندید. گفت: آه، چه حادثه است؟ مگر چشم مرا خللی رسیده است؟<br />
هاتفی آواز داد: چشم تو را هیچ خلل نیست اما کعبه به استقبال ضعیفهای شده است که روی بدین جا دارد.<br />
ابراهیم را غیرت بشورید. گفت: آیا کیست؟<br />
بدوید. رابعه را دید که میآمد و کعبه با جای خویش شد.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<i>تذکرة الاولیا- ذکر رابعه عدویه رحمة الله علیها</i><br />
...<br />
دراز کشیدهایم کف خانهی من ولی نه به موازات؛ خلاف جهت همدیگر با بیست سانت فاصله و میلیمتر به میلیمتر به هم نزدیک میشویم. پنج دقیقه بعد رسیدهایم به هم و داریم همدیگر را میبوسیم؛ شبیه جود لاو و نورا جونز در My blueberry nights.</div>
</div>
soloooch@gmail.comhttp://www.blogger.com/profile/14715897080666484604noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-7225345614531085611.post-65913305915949711012013-04-22T10:06:00.003-07:002013-04-22T10:06:45.620-07:00The Rum Diary<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
تکافتاده با تنها فرق دارد.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
...<br />تراپیستم گفت: «باید زودتر رابطهی تازهای را شروع کنی»؛ با همان لحنی که مادرم دو هفته پیش گفته بود: «باید زودتر پایاننامهات را تمام کنی». جلسهی قبل برای تراپیستم توضیح داده بودم که رابطه نمیخواهم و عید مادرم را توجیه کرده بودم که برای پایاننامه نوشتن هنوز دیر نشده. ظهر مسئول آموزش دانشکده گفت از کلاس دوازده نفری فقط پایاننامهی من یکی مانده و به آدمهای دور و برم که فکر کردم، دیدم بلااستثنا یا اول رابطهی عاطفی با کسی هستند یا وسطش.<br />...<br />«خانه تاریک بود، تمام پردهها را کشیده بودند، نور خیابان از پنجرهی آشپزخانه اجاقگاز و کف را روشن کرده بود و اجازه نمیداد تاریکی مطلق را حس کنم. آن نور و نورهای ریز و درشتی که از اطراف به خانه هجوم آورده بودند و از هر درزی رخنه کرده بودند خیال تاریکی را ازم میربودند و من دراز کشیده بودم...»<br />یکشنبه، آراز بارسقیان<br />...<br />پ جلوی آشپزخانه سیگار میکشید. راهروی یک متری را میرفتم، میآمدم و منتظر بودم تپش قلبم تمام شود. تمام نمیشد. از پ پرسیدم چکار کنم. پ خندید، گفت کاری که دوست داری. پیشنهاد کرد به بچهها بگویم آهنگ مورد علاقهام را پخش کنند. لحنش شبیه دکترهایی بود که به مریضشان خبر میدهند دو ماه بیشتر زنده نیست و بهتر است این دو ماه باقیمانده را خوش بگذراند. رفتم به بچهها گفتم سوغاتی هایده را بگذارند. کسی نداشت. برگشتم پ را بوسیدم؛ شبیه آدمی که فقط دو ماه از زندگیش باقی مانده.<br />...<br />میرزا حسینعلی نوری (بهاالله) در یکی از حبسیههای هذیانیش گفته بود: «لا اله الا أنا المسجونِ الفرید». مسجون یعنی زندانی و فرید صفت مشبهه از مصدر فرد است؛ به معنای تکافتاده.</div>
</div>
soloooch@gmail.comhttp://www.blogger.com/profile/14715897080666484604noreply@blogger.com0