نشسته بودم پشت میز کار و داشتم فکر میکردم که چقدر دلم برای دانائیل تنگ شده. دانائیل پنجشنبه شب رسید تهران. یک روز قبلتر از صوفیه با اتوبوس رفته بود استانبول، بعد برای اینکه خرج سفر کمتر بشود، با خطوط هوایی قطر رفته بود دوحه و پنجشنبه شب ساعت ۲۲:۳۰ رسید تهران. جمعه صبح رفتیم کوه، بعد درکهگردی کردیم و چون من ساعت ۵ بعدازظهر برای دیدن فیلمهای کوتاه تجربی روز در گروه هنر و تجربه بلیط داشتم، دستش را گرفتم و رفتیم خانه هنرمندان. قرار شد دو ساعت برای خودش بگردد تا من فیلم ببینم. ۹ تا فیلم کوتاه دیدم و وقتی از پلهها میآمدم پایین، دیدم دوست پیدا کرده و خب خوشحال شدم.
آمدیم بیرون، ایستادیم جلوی ساختمان و داشتیم حرف میزدیم که من چشمم افتاد به چار پنج تا دختر جوان و بینشان ماهور بود. از دانائیل خواستم چهار قدم این طرفتر بیاید. فهمید چیزی شده و پاپی شد. گفتم که ماهور ده سال پیش دوستدخترم بوده و بعد چه شده و چه شده و چه شده و خوشحال نیستم بابت اینکه اینجا و این لحظه دوباره دارم میبینمش. گفت اوکی. کج کردیم، رفتیم خیابان فردوسی که صد یورو از پولش را با ریال تعویض کند و در تمام طول مسیر من حالم گرفته بود. برگشتیم خانه هنرمندان و باز طبقهی همکفِ ساختمان ماهور ایستاده بود با همان دخترها و باز داشت حرف میزد. درستترش اینکه من دیدم چار پنج تایی دختر ایستادهاند و کنجکاو شدم ببینم ماهور هم بینشان هست یا نه؛ که خب بود. رفتیم پشت بامِ خانه شام خوردیم و دانائیل پرسید که الان دلم میخواست کجای دنیا بودم. گفتم ونیز؛ و پرسید که چرا ونیز؟ گفتم به خاطر رمان توماس مان، «مرگ در ونیز». نفهمید. گفتم چون ونیز استعاره از گذشته است والان دلم میخواهد بروم ونیز تا مثل گوستاو آشنباخ آنقدر بمانم که بگندم و بمیرم یا زور بزنم و خودم را بکشم بیرون و از اول شروع کنم. دانائیل پرسید که چه چیزی در گذشته اینقدر آزاردهنده بوده که اصرار دارم فراموش کنم. من فکر کردم دیدم چیزی نبوده.
برگشتیم خانه و من خیلی زود خوابم برد. صبحِ علیالطلوع با هم زدیم بیرون. ساعت ۸ با دوتا از بچههایی که به واسطهی Coach surfing میشناخت، قرار داشت. خداحافظی کردیم، آمدم شرکت و مثل احمقها برای یک ربع هنوز به انگلیسی جواب همکارهام را میدادم و از اتاق بغلی که صدای گفوگو میآمد، من خیال میکردم دارند انگلیسی حرف میزنند.
پشت میز کارم که نشسته بودم، دیدم دلم براش تنگ شده. ۳۶ ساعت بیوقفه با هم بودیم و حالا ندیدنش یک حفرهی خالی بود وسط روز. یک نفر روی وایبر با پیششمارهی عجیب و غریبی پیغام داد. نوشته بود: «هی پسر، خودتی واقعا. خوشحالم که میبینمت». من جا خوردم. شمارهاش را به لیست تماسها اضافه کردم، پروفایلش پیدا شد که عکس میدانی بود لابد وسط یک شهر اروپایی ولی کدام شهر و کجای اروپا نفهمیدم. پرسیدم: «شما؟» و در فاصلهای که منتظر جواب بودم به ده تا آدم مختلف فکر کردم که الان ممکن است اروپا زندگی کنند و از اینکه توی وایبر پیدام کردهاند خوشحال باشند. گفت فلانی و داستان «کریستین و کید» از اول شروع شد: و خدا روشنایی را روز نامید و تاریکی را شب نامید و شام بود و صبح بود...
بعد، من که توی اتوبوس نشستهام و میروم اصفهان که کریستین را ببینم و صاحبخانهی کریستین موکدا سفارش کرده که اینجا مثل آلمان و فرانسه نیست و باید رفت و آمدش را کنترل کند. کریستین از قبل رفته و هتل رزرو کرده. من ۸ شب میرسم اصفهان، وسیلههام را که گذاشتم هتل، میرویم طرف زاینده رود و تا ۳ نصفه شب کنار زایندهرود حرف میزنیم. کریستین نوشته روزهای پرشوری بوده و با جزئیات حیرتانگیزی تعریف کرده که من توی تخت خواب چطور رفتار میکردهام و بعد میخواهد که من با همان جزئیات راجع به او حرف بزنم و من یادم نیست. فقط بوی تنش یادم مانده که با آدمهای دیگر فرق داشته و وقتی مینویسم نگرانم که کریستین بگوید بوی تن هیچ آدمی شبیه آدم دیگری نیست؛ درست مثل اثر انگشت یا چیزی شبیه این ولی کریستین انگار که جوابم را ندیده باشد، راجع به این حرف میزند که عصر فرداش روی پل خواجو نشستهایم و آب با فشار از زیر پل رد میشود و میگوید که چند روز بعد آب را بستهاند و امروز جایی خوانده که زایندهرود دوباره پر از آب شده و یاد من افتاده. از کریستین میپرسم که چقدر اصفهان مانده و کی برگشته. کریستین فقط میگوید از اصفهان رفته پاریس پیش عمهی سالخوردهاش که او هم تنهاست و جوری میگوید او هم تنهاست که من بفهمم خودش چقدر تنهاست و میپرسم حالا کجاست؟ مثل قبل برلین زندگی می کند؟ جواب این است که: «نه. آمدم فرانکفورت». و خب فرانکفورت برای من فرقی با برلین ندارد. همانطور که صوفیه با استانبول یا هرجای دنیا با هرجای دیگر دنیا و چیزی که مهم است این که بعد از نبودنش طوری توی تهران آب از آب تکان نخورده که انگار نه شاهی آمده، نه شاهی رفته است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر