بیست/بیست و پنج روز قبل رفتم مشهد. در واقع فرار کردم. از سیطرهی مذهب و کثافتی که به کیفیت زندگی روزمرهام در تهران زده بود. از یواشکی غذاخوردن توی شرکت تا مجلس عزاداری و سخنرانی و برنامههای فرهنگی که مجبور بودم به خاطر «ماه مبارک» تحملشان کنم. بار و بندیل که میبستم عهد کردم درگیر هیچ چیز خانواده نشوم. مثل توریستها بروم چهار روز بمانم، از پشت عینک آفتابی زندگیشان را دید بزنم و وانمود کنم که از حرفهایشان سر در نمیآورم. قرار بود سر میز غذا از بوی غذای خانگی کیف کنم و همینطور که ملافههای تمیز را بو میکشم، با صدای بلند به ماجراهایی که مادرم تعریف میکند بخندم. در عمل ولی، تا خرخره فرو رفتم.
انتخابی در کار نبود. مادر وقت و بیوقت یک گوشهای گیرم میانداخت و با هیجان گندکاریهای پدر را تعریف میکرد و بعد از ناهار که میرفت و میخوابید، تازه غرزدنهای پدرم شروع میشد و شبها برادرم دفتر دستکهای شرکتش را پهن میکرد کف اتاق؛ که من نه حوصله داشتم، نه اصلا سر درمیآوردم و باز انتظار داشت بهش مشورت بدهم. بعد خواهرم با شوهرش میآمد و من میدیدم در حالی که توی عالم خودشان هستند و هیچ چیزی به هیچ جایشان نیست، باز یک جفت گوش مفت لازم دارند. چیزهای تازهای هم بود؛ مثل اینکه پدرم از ماهواره نوحه گوش میداد یا مادرم که از خر شیطان نمیآمد پایین و میگفت که شب قدر نباید برویم پیکنیک و طوری همه چیز در هم گره خورده بود که من حتی نرسیدم تعربف کنم چه شده و چرا آنجام.
خانه برای من جور غمانگیزی بود و در عین حال پر از نعمت. ناهار پلو خورشت میخوردیم و شام حلیم بادمجان. حلوا بود، به اضافهی خربزه و گیلاس و آلو. خاکشیر نبات برای آدمهایی که تازه از بیرون آمده بودند و شربت آلبالو برای کسی که تازه از خواب بیدار شده بود. چیزهای خیلی زیادی توی فریرز و چیزهای بیشتری توی فکرشان. بحثهای پایانناپذیر درباره بیمه و اداره دارایی و کارگرها و غیره و غیره. و این البته جدا بود از کسی که در مسیر رفت توی کوپه بلندبلند قرآن میخواند یا زنی که ورودی راهآهن مشهد به مسافرها بابت حجابشان تذکر میداد و بلندگو که یادآوری میکرد شما به شهر مقدس مشهد وارد شدهاید. «فاخلع نعلیک».
قرار بود کل این چهار روز را کنار بایستم. بلد بودم و به حد کافی هم تمرین کرده بودم ولی از یک جایی به بعد دیدم که با مادرم نشستهایم و داریم درباره «ماه عسل» بحث میکنیم، یا برادرم روی کاغذ یک ستون بدهکاری درست کرده با یک ستون بستانکاری و من دارم با دقت به بالانس بین ستونها فکر میکنم. بعد خودم افتادم روی غلتک و شروع کردم به پیشنهاد دادن. رفتم گوش ایستادم پای تلفن و از زیر زبانشان حرف کشیدم و بهشان راه حل ارائه دادم. سر عوضکردن قفل در، خواستم تلفن کنم و فحش بکشم به سر تا پای عمو و عمه و پدربزرگ و هرکسی که ممکن بود به ماجرا ربط داشته باشد؛ و بعد انگار همه یادشان آمد که چرا قرار نبوده من قاطی بازیشان بشوم. تازه روز سوم بود که یادشان آمد مشکل اصلی از اول همین تفاوت در شیوهها بوده و اختلافی که سر برخورد با مشکلات داشتهایم.
صبح روز چهارم سکوت بود. کسی با من حرف نزد و من هم نپرسیدم. عصر بلیط برگشت داشتم و توی مسیر خانه تا راهآهن، مادرم تندتند حال رفقام را پرسید، که گفتم: «همه خوبند». رسیدیم ایستگاه. قطار تاخیر نداشت. خداحافظی کردم و موقع سوارشدن باز یادم آمد نرسیدم براشان تعریف کنم که چرا آنجام و الان هم تعریف نمیکنم؛ چون دیگر آنجا نیستم و هر چیزی هم بوده، تمام شده و رفته.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر