من اصلا برگشتم تهران که فربد را ببینم. بیست/بیست و پنجم اسفند از رم پیغام داد و پرسید تعطیلات عید تهرانم یا نه. دوتا بلیط برگشت داشتم: یکی برای هفتم فروردین، یکی چهاردهم. بهانهام این بود که معلوم نیست کل نوروز شرکت تعطیل باشد؛ که البته بهانه هم نیست. واقعیت است. برنامهی شرکت همیشه هفتهی آخر اسفند قطعی میشود. از آن طرف بلیطهای عید را باید از نیمهی بهمن رزرو کرد و خب احتیاط شرط عقل است.
هفتهی دوم تعطیلات را، یک سال در میان، یا تهران بودهام یا پیش خانواده. نوروز ۹۱ شیفتگی نسبت به میم تازه شروع شده بود. آمدم مشهد که با میم باشم و میم با خانوادهاش رفته بود اهواز. بیهدف توی بولوار ملکآباد قدم میزدم و به جای شاعر، در ترانهی «امان از شهر بیشاعر»، اسم میم را میگذاشتم. برگشتم تهران و چند روز بعد میم همسفرش را نیمهکاره ول کرد و برگشت. سر امیرآباد جلوی بانک ملت قرار گذاشتیم و من تیشرتی را پوشیدم که عید از جنت خریده بودم و همان وقتی که داشتم پشت ویترین تماشاش میکردم، تصمیم گرفتم اولین بار سر قرار با میم بپوشم و البته تیشرت خوبی نبود و عمر زیادی نکرد.
نوروز ۹۲، بعد از مدتها دوباره توی خانهی پدری و زمانی که همه رفته بودند بیرون برای دید و بازدید یا شاید خرید، با کسی خوابیدم و فرداش مادرم بدون این که حرفی بزنیم رفت روتختی را شست. پنجم برگشتم تهران؛ چون تازه کارمند شده بودم. کار شرکت از ۸ صبح شروع میشد تا ۱۲. البته کاری نبود. آهنگ گوش میدادیم، حرف میزدیم، بعد هم میآمدم خانه. شرکت ناهار نمیداد.
سال بعد، کل تعطیلات پیش خانواده بودم. یک نیمچه رابطهای دم عید تمام شده بود و من از خیابانهای تهران عنم میگرفت. هفتم یا هشتم فروردین بلیط برگشت داشتم ولی دلم نمیآمد برگردم. خواهرم تازه رفته بود سر خانه زندگیش و موقع تحویل سال چهار نفر بیشتر نبودیم. بعد از تعطیلات هرکس سوال کرد که این دو هفته چطور و با چی گذشته، گفتم: «خواب، کتاب، کباب»، و واقعا همین بود به اضافهی کلافگی و بحثهای بیخود و گیردادنهای الکی به چیزهای بیاهمیت. مهمتر از همه مادرم بود که اصرار داشت بمانم. بلیطم را کنسل کردم و بعد بلافاصله همهچیز غیرقابل تحملتر شد. هیچ ابزاری برای چانهزنی نداشتم و یکبار که بابت چیز قاعدتا بیاهمیتی غر زدم، مادرم برگشت گفت اگر تا این حد بهم سخت میگذرد، بهتر بود نمیماندم. امسال، با همان بلیط هفتم برگشتم و آمدم که فربد را ببینم.
فردای روزی که با فربد بودم، که احتمالا میشود هشتم یا نهم فروردین، یکی که قبلا دوبار همدیگر را توی مهمانی دیده بودیم، روی وایبر پیغام داد، حال و احوال پرسید، گفت که تنهاست، حوصلهاش سر رفته و اگر برنامهای ندارم، باز همدیگر را ببینیم. گفتم برنامهای ندارم. تجریش قرار گذاشتیم. من سرما خورده بودم و هوا خنک بود. کلاه سرم کردم. شاید هم برای اینکه کول به نظر برسم. کافه موسیقی را پیشنهاد کردم که قبول نکرد و گفت ترجیحا لمیز؛ چون بهصرفهتر است. خب طرف بیست و دوسالش بود و لابد خیلی عادی بود که بیست دقیقه بنشیند توی لمیز، بعد هم لابد بیست دقیقه رو به روی کافه یا مثل خیلیها توی جوب جلوش ولی خب به من نمیچسبید. من همین که کلاه سرم کردن بود به نظرم برای کولبودن کافی بود و لمیز واقعا زیادهروی محسوب میشد. هنوز نرسیده بودم که زنگ زد، گفت توی لمیز جا نیست. گفتم بهتر. تجریش که پیاده شدم و پیداش کردم، دوباره گفتم کافه موسیقی. دوباره بهانه تراشید و اینبار گفت لانجین. خب لانجین زیادی کول نیست و من قبول کردم. جلوی لانجین دستم را گرفت. من با تعجب برگشتم و بهش نگاه کردم. داشت لبخند میزد و فکر میکنم که آن لحظه همه چیز به نظرش خیلی کول آمد.
یک چیز پرتی سفارش دادیم و تا نشستیم، با هیجان شروع کرد حرفزدن راجع به اینکه خواستههاش از زندگی، رابطه و غیره و ذلک چیست و مدام خودش را توضیح میداد و باز برای شیرفهمکردن من خودش را توضیح میداد و من هی سر تکان میدادم و فکر میکردم گیر عجب مخمصهای افتادم. حرفهاش که تمام شد من از موضع یک پسر بیست و هشتسالهی سرد و گرمچشیدهی روزگار نصیحتش کردم و گفتم که قرار نیست هیچ آدمی پیدا بشود و زندگیاش را زیر و رو کند و هیچ آدمی نباید آنقدر اهمیت داشته باشد که فکر کنی با رفتن یا از دستدادنش از چیز خاصی محروم شدهای. گفتم: «که بر و بحر فراخ است و آدمی بسیار». از کافه که آمدیم بیرون، باز از تجریش تا باغ فردوس خودش را توضیح داد. سر زعفرانیه باهاش دست دادم، گفتم از دیدنش خیلی خوشحال شدم و تهش به عادت اضافه کردم: «فعلا». پرسید که فعلا یعنی دوباره و زود همدیگر را میبینیم؟ مِنومِن کردم و گفتم به نظرم واژه درستی انتخاب نکرده بودم. دوباره دست دادیم، گفتم خداحافظ و آمدم خانه.
فرداش مهندس اسمس داد. تبریک عید و آرزوی سلامتی و اینطور چیزها و گفت خیلی با خودش کلنجار رفته که بعد از آن ماجراها دوباره ازم خبری بگیرد یا نه. عین آدمیزاد جواب دادم و دستش آمد که فضا عوض شده. پیشنهاد کرد شام برویم پالادیوم؛ که خب قبول کردم. من زودتر رسیدم. یک گوشهای نزدیک پلهبرقی ایستادم و آدمها را دید زدم که بالا میآمدند و لابهلاشان مهندس هم آمد. من دستم را دراز کردم و مهندس همینجور که دستم توی دستش بود، روی نوک پا بلند شد و گونهام را بوسید. غذاخوری شلوغ بود و رفتیم یک گوشهی کافیشاپ نشستیم. مهندس از کلاس تقوایی سوال کرد و من راجع به امتحان PMP ازش پرسیدم. اشاره کردیم به عکسهای همدیگر توی اینستاگرام و به طور ضمنی گفتیم در این مدت علیرغم اینکه رابطه قطع شده بود، دوست بودهایم و مثل آدمهای بالغ رفتار کردهایم. بعد مهندس برای این که یخ بینمان آب بشود، راجع به قطعشدن رابطه حرف زد و گفت قصدش از فلان حرف فلان چیز بوده و انتظار نداشته من آنقدر شدید واکنش نشان بدهم که البته من زیر بار نرفتم ولی یخی که بینمان بود آب شد و بعد دوباره شوخیها شروع شد و مسخرهبازی و ناخنکزدن به غذای همدیگر و خلاصه اینجور لوسبازیها.
از پالادیوم که آمدیم بیرون، مهندس مثل همیشه یک نخ سیگار کشید. بعد چند متر پیاده رفتیم تا تاکسی تلفنی داریوش و من از طرف دوتا ماشین خواستم: یکی برای درکه، یکی قلهک. طرف گفت الان یک ماشین بیشتر ندارد. میشد به مهندس بفرما بزنم و بگویم که برویم خانهی من ولی نخواستم. گفتم یک ماشین بگیریم برای هر دو مسیر و راننده اول من را برساند که نزدیکترم. مهندس قبول کرد. سوار شدیم و توی راه باز شوخی و مسخرهبازی و البته فکرم مدام درگیر بود که کداممان وسوسه میشود و پیشنهاد میکند که مثل قبل جفتمان یکجا پیاده بشویم.
رسیدیم سر کوچه و من پیاده شدم. باران زده بود. دیدم «بهاری دیگر آمده است» و گفتم چه خوب که «برای آن زمستانها که گذشت نامی نیست».
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر