عباس میلانی فصل آخر کتاب "نگاهی به شاه" را با توصیف شش ماهه نخست سال 57 شروع میکند و معتقد است که مملکت در این دوران دچار نوعی فلج سیاسی شده بود. "رژیم توان سرکوب یا ارضای مخالفان را نداشت و مخالفان هم به نظر از برانداختن رژیم عاجز بودند". میلانی نوشته که شاه در ماه های آخر، "در هر لحظه کلیدی، سیاستی را برگزید که امروز میتوان آن را بدترین انتخاب ممکن دانست". نوشته شاه میخواست هرچه زودتر ایران را ترک کند.
...
ف اسمس داد که آمده تهران و گفت همدیگر را ببینیم. حساب کزدم، دیدم شش ماه از آخرین قرارمان گذشته. گفتم: "حتما. ببینیم". وسط چانه زدن درباره این که قرار کی و کجا باشد، زنگ زد گفت با سام نزدیک درکه هستند و آیا میشود بیایند خانه من؛ که خب من ترسیدم بگویم نه، نمیشود. ترسیدم بو ببرد که چقدر دیدنشان کنار هم میتواند سخت باشد. گفتم: "بله. البته"؛ و بعد همه چیز افتاد روی تند. زنگ خانه را زدند و ف با سام آمد خانه من. حرف زدیم، چای خوردیم و من شام درست کردم. سر شام دیدم که ف عادی شده. ف که زمانی آن قدر مهم بود که از دست دادنش تا چند هفته زندگی روزانه من را فلج کرده بود، حالا با دوست پسرش نشسته رو به روی من و داریم شام میخوریم؛ انگار نه انگار که من یک سال پیش جوری عاشقش شده بودم که کارم داشت به جنون میکشید. بعد فکر کردم شاید همه چیزهایی که برایشان تلاش کرده ام یا زمانی برام مهم بوده اند، یک روز همین قدر عادی و پیش پا افتاده بشود؛ و خندیدم.
...
این ها را که برای محمدعلی تعریف کردم، بهم گفت: "خسته ای". پرسیدم خب؟ گفت همین. فقط خیلی خسته ای.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر