از نمیدانم چند شبِ پیش، تصویر دسکتاپ من عکس توست. روبهروی یک وانت خیلی قدیمی ایستادهای که مدعی بودی عمرش به جنگ جهانی دوم میرسد و روسها وقتی ایران را ترک میکردهاند، چندتاش را جا گذاشته و رفتهاند. توی عکس معلوم نیست به کجا زل زدهای، ولی من که عکس را گرفتهام میدانم داری به ماشین سجاد نگاه میکنی و سجاد هم تلاش میکند پرایدش را از وسط گل و لای دربیاورد که زودتر راه بیفتیم سمت سیاهکل و دیلمان. من رفته بودم از رودخانهای که پایین پایمان بود عکس بگیرم. سرم را که برگرداندم، دیدم تو و آن وانت روسیِ مربوط به جنگ جهانی دوم توی یک قاب قرار گرفتهاید و فکر کردم آن وانت نزدیکترین عنصر به تصویری است که من از تو در ذهنم دارد: آدمی که سالهاست زندگی نکرده و همهی این سالها فقط دوام آورده.
شش هفت ساعت بعد، وسط جنگلهای سیاهکل زده بودیم کنار و چِت کرده بودیم و داشتیم با بچهها راجع به تو حرف میزدیم که دنیا به هیچجات نیست و از هیچچیزی ذوقزده نمیشوی و هیچوقت کیف نمیکنی؛ و تو فقط میخندیدی. درهای ماشین سحاد باز بود و توی ضبط داشت گلچین من از آهنگهای قدیمی گوگوش پخش میشد. ماهپیشونی تمام شد، چند ثانیه سکوت بود و آهنگ بعدی که با پیانو شروع شد؛ من پریدم وسط و به بچهها گفتم ساکت باشند چون این ترانه درباره توست. همه گوش تیز کردند و گوگوش خواند: «تو نه بارونی، نه شنباد...»، همینطور رفت جلو تا گفت: «تو فقط هستی که باشی...» و همه از خنده ترکیدند؛ چون تو واقعا همین بودی و ککت هم نمیگزید.
روز بعد که کسی خانهتان نبود، دوتایی رفتیم توی اتاقت و من تندتند عطف کتابها را نگاه میکردم و عکسهایی را که به در و دیوار زده بودی، تا دستم بیاید با کی طرفم. وسط هفتاد هشتاد جلد کتاب حقوقی و عکس گاندی و مادر ترزا و غیره، عکس فروغ هم بود؛ و وقتی با هیجان درباره عکس ازت پرسیدم، فقط گفتی که فروغ را زمانی خیلی خیلی دوست داشتی. بعد نشستیم عکسهای امریکا رفتنت را تماشا کردیم و از عکسها همچیزی دستگیرم نشد؛ چون نه خوشحال بودی، نه ناراحت، نه كلافه. توی عکسها کنار همسفرهات بودی ولی هیچکدام از عکسها متکی به تو نبود و اگر از توی عکسی برت میداشتم به هیچ کجای عکس برنمیخورد. توی عکسها دستت دور گردن یا دور کمر کسی نبود. وسط هیچ دو نفری نبودی. همیشه نفر آخر ایستاده بودی، گوشهی سمت راست یا سمتچپ عکس.
از سفر که برگشتیم، من حساب کار دستم آمد و فهمیدم که به بودنت اعتباری نیست. برای همین وقتی شنیدم داری استعفا میدهی، اندازه بقیه غافلگیر نشدم. فقط به این فکر کردم که از اول دی ماه دیگر کسی نیست که توی شرکت باهاش لاس بزنم و سیر تا پیاز فیلمهایی را که آخر هفته دیدهام براش تعریف کنم، یا صبح به صبح براش راجع به بیضایی منبر بروم و سر صبر گوش کند. برای همین چیزهای کوچک و ساده بود که سعی کردم منصرفت کنم و حالا که ده دوازده روز از ماجرا گذشته، فکر میکنم جاهایی حتی بیش از حد اصرار کردم.
فردای روزی که ماجرای استعفات جدی شد، من رفته بودم کافه کار و پشت همان میز همیشگی نشسته بودم. تُستِ نمیدانم چی سفارش داده بودم و تا آماده شود، رفتم کتابفروشی افراز. فقط رفتم ببینم چه خبر است؛ نه دنبال چیزی بودم، نه قصد کرده بودم چیزی بخرم. همینجور که لابهلای کتابها میچرخیدم، یاد تو افتادم و اینکه آخر هفته برمیگردی لنگرود پیش پدر و مادرت و اصلا معلوم نیست دوباره همدیگر را ببینیم. فکر کردم برای این شش ماهی که گذشت و چیزی که شکل گرفت و بین ما جریان داشت، باید کاری بکنم. نباید بگذارم راحت از یادت برود. «محلهی گمشده» پاتریک مودیانو را برداشتم و تصمیم گرفتم بهت هدیه کنم. ولی بلافاصله پشیمان شدم. به خودم گفتم بگذار چیزی که از یاد رفتنی است، از یاد برود. به جاش، «خانم دالوی» و «ساعتها» را برای خودم برداشتم که بخوانم و یادم برود که شش ماه کنار من بودی و از پنج شش روز دیگر قرار است نباشی.
روز آخری که شرکت بودی، سعی کردم مثل همهی روزهای دیگر رفتار کنم. دوستت داشته باشم و بابت حواسپرتیهات حرص بخورم و جوری به روت بیاورم که بخندی. حرف خاصی هم راجع به روزهای بعد از رفتنت نزدیم. ساعت کاری که تمام شد، آمدم توی اتاقت و خیلی شمرده گفتم: پس تو فردا نمیآیی. و تو همینطور که نشسته بودی پشت میز و داشتی مقالهای مربوط به رسالهات را میخواندی، سرت را بلند کردی، زل زدی توی چشمهای من و با لبخند زوکی گفتی: نه. خداحافظی کردیم و من تند زدم بیرون.
چهارشنبه صبح که رسیدم شرکت و کلید انداختم توی قفل، یادم آمد همیشه موقع باز کردن درِ اتاق، میخندیدم و بهت میگفتم: «این که برای باز کردن قفل در، باید کلید را سمت اتاق تو بچرخانم، خودش یکجور نشانه است.»... مکث کردم. همینطور که کلید روی قفل بود، آمدم جلو اتاق سابق تو. دستگیره را فشار دادم و در که باز شد، حرص خوردم که چرا هیچوقت یاد نگرفتی در اتاقت را قفل کنی. توی اتاق تاریک بود و میز تو خالی افتاده بود گوشهی اتاق. رفتم سمت پنجرهی قدّی و بیرون را دید زدم. خبری نبود. درست مثل اتاق تو و مثل شرکت که دیگری خبری توش نیست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر