۱۳۹۲ شهریور ۳, یکشنبه

تو از طنین کاشی آبی تهی شدی

ایمیل‌هام را چک می‌کنم؛ فیس‌بوک خبر داده 26 اوت تولد امیررضاست. قاعدتا برای دوست‌های دیگرش هم عین همین پیام را فرستاده. پیشنهاد کرده روی دیوارش چیزی بنویسم و پایین‌تر توصیه کرده برای برای برگزاری تولد کمکش کنم. ایمیل تازه‌تری هم هست. فیس‌بوک خبر داده بهاره من را جایی که معلوم نیست کجاست، منشن کرده. مغزم سریع این دو تا را به هم ربط می‌دهد. وحشت می‌کنم. درست مثل بعدازظهری که آذر زنگ زد و من  چند ثانیه زل زده بودم به صفحه تلفن و داشتم تصمیم می‌گرفتم که جواب بدهم یا نه، که اگر جواب بدهم قرار است راجع به مرگ امیررضا هم حرف بزند یا نه، که اگر حرف زد من چکار کنم.
روی لینک ایمیل دوم کلیک می‌کنم، می‌رسم به استتوس مستر بکس. خیالم راحت می‌شود. لایک می‌کنم و برمی‌گردم به ایمیل اول. به امیررضا فکر می‌کنم. یاد عید امسال می‌افتم که نیما نشسته بود کنارم، راجع به مرگ برادر داوود حرف می‌زد و من همین‌طور که گوش می‌دادم دلم می‌خواست داوود برادرهای جوان زیادی داشته باشد تا آن یکی که مُرده و نیما دارد مجلس ختمش را تعریف می‌کند کسی نباشد که من صداش را شنیده‌ام و قرار است یک بار که می‌روم مشهد، از نزدیک ببینمش.
یاد شبی می‌افتم که دراز کشیده‌ام کف اتاق، تلفن را چسبانده‌ام به گوشم و از هیجانی که بابت کشف دنیاهای تازه توی صدای امیررضاست لذت می‌برم. حرف‌هاش که تمام می‌شود، از این که موظفم انرژی یک آدم کله‌شقِ جوان‌تر از خودم را کنترل کنم، احساس پیر بودن بهم دست می‌دهد. هشت ماه بعد، امیررضا نیست و دارم پای تلفن به آذر اصرار می‌کنم نمی‌شود آن همه شهوتی که امیررضا برای زندگی‌کردن داشت، زیر خروار خروار خاک دفن شده باشد. بهش می‎گویم مُردن امیررضا امکان منطقی ندارد. آذر بغض کرده.

۱ نظر:

  1. “On the death of a friend, we should consider that the fates through confidence have devolved on us the task of a double living, that we have henceforth to fulfill the promise of our friend's life also, in our own, to the world.”

    پاسخحذف