نسترن همینطور که صبحانه آماده میکرد، «از کدوم خاطره برگشتی به من» میخواند. لحن خواندنش جوری نبود که فکر کنم صرفا ترانهی گوگوش را بازخوانی میکند. معلوم بود یاد رامین افتاده و برای رامین میخوانَد. رامین چندصد کیلومتر دورتر خواب بود. به رابطهی نسترن با رامین غبطه میخورم. نسترن هنوز همانطوری در مورد رامین حرف میزند که بهمن پارسال حرف میزد. محتوای حرف عوض شده ولی لحن نسترن هنوز عوض نشده و من غبطه میخورم که حس بعضی آدمها میتواند اینقدر پایدار باشد.
...
دیشب مهمانی خداحافظی هدی بود. هیچ دلیلی نداشت توی مهمانی باشم. من دوستپسر سابق ماهور بودم و ماهور دوست نزدیک هدی است و جداشدن من و ماهور منجر شده به صمیمیت ماهور و هدی. من اینطوری به هدی مربوط میشوم.
...
به نسترن گفتم الف آدم مبتذلی بود و براش توضیح که دادم، معلوم شد چون کتاب نمیخوانده، به نظر من مبتذل بوده. گفتم من تجربهی زیسته ندارم. خاطرهی بامزه ندارم. بلد نیستم از در و دیوار حرف بزنم. چیزی که من را به آدمهای دور و برم ربط داده، کتاب و موسیقی و فیلم و این طور چیزها بوده. من بلد نیستم رابطه با آدمی را که کتاب نمیخواند مدیریت کنم. حرف مشترک با کسی که فیلم نمیبیند ندارم. گفتم من نخ ارتباطم با گذشته را قطع میکنم. اتفاقهایی افتاده و آدمهایی بودهاند که من تصمیم گرفتهام فراموششان کنم. همهشان را نامرتب ریختهام توی یک جعبهای و گذاشتهام گوشهی انبار. این طوری هم نبوده که وقتی توی جعبه میریزم، یکییکی نگاهشان کنم، بو کنم، حسرت بخورم و یاد چیزی بیفتم و بعد بندازم توی جعبه. اصرار داشتهام زودتر از شرشان خلاص شوم و جلوی چشمم نباشند.
...
الان یک هفته است دوباره همه چیزهای بد گذشته به مغزم هجوم آوردهاند. همه اضطرابها، ترسها، کابوسها و به قول نسترن وسواسها. سمیرا اسمس زد که دوباره قرص بخور. این یعنی آدمهای دور و برم قبول کردهاند که من فقط وقتی نرمالم که قرص بخورم. سمیرا به همه آدمهای عصبی و پاچهگیر اطرافش توصیه کرده قرص بخورند و از من مثال زده. برای سمیرا من نمونه موفق یک فرآیند دارودرمانی محسوب میشدم؛ تا همین یک هفته پیش که قرصها را قطع کردم و دوباره همه چیز هجوم آوردم به مغزم.
دیشب مهمانی خداحافظی هدی بود. هیچ دلیلی نداشت توی مهمانی باشم. من دوستپسر سابق ماهور بودم و ماهور دوست نزدیک هدی است و جداشدن من و ماهور منجر شده به صمیمیت ماهور و هدی. من اینطوری به هدی مربوط میشوم.
...
به نسترن گفتم الف آدم مبتذلی بود و براش توضیح که دادم، معلوم شد چون کتاب نمیخوانده، به نظر من مبتذل بوده. گفتم من تجربهی زیسته ندارم. خاطرهی بامزه ندارم. بلد نیستم از در و دیوار حرف بزنم. چیزی که من را به آدمهای دور و برم ربط داده، کتاب و موسیقی و فیلم و این طور چیزها بوده. من بلد نیستم رابطه با آدمی را که کتاب نمیخواند مدیریت کنم. حرف مشترک با کسی که فیلم نمیبیند ندارم. گفتم من نخ ارتباطم با گذشته را قطع میکنم. اتفاقهایی افتاده و آدمهایی بودهاند که من تصمیم گرفتهام فراموششان کنم. همهشان را نامرتب ریختهام توی یک جعبهای و گذاشتهام گوشهی انبار. این طوری هم نبوده که وقتی توی جعبه میریزم، یکییکی نگاهشان کنم، بو کنم، حسرت بخورم و یاد چیزی بیفتم و بعد بندازم توی جعبه. اصرار داشتهام زودتر از شرشان خلاص شوم و جلوی چشمم نباشند.
...
الان یک هفته است دوباره همه چیزهای بد گذشته به مغزم هجوم آوردهاند. همه اضطرابها، ترسها، کابوسها و به قول نسترن وسواسها. سمیرا اسمس زد که دوباره قرص بخور. این یعنی آدمهای دور و برم قبول کردهاند که من فقط وقتی نرمالم که قرص بخورم. سمیرا به همه آدمهای عصبی و پاچهگیر اطرافش توصیه کرده قرص بخورند و از من مثال زده. برای سمیرا من نمونه موفق یک فرآیند دارودرمانی محسوب میشدم؛ تا همین یک هفته پیش که قرصها را قطع کردم و دوباره همه چیز هجوم آوردم به مغزم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر