بهار 89 هر شب کابوس میدیدم. تمِ اصلی کابوسها
فرار بود و ناامنی. مادرم اصرار داشت که به حوادث بعد از انتخابات و دیدنِ صحنههای
زد و خورد و قتل و تیراندازی ربط دارد و من استدلال میکردم در همهی این تصویرها
ناظر صرف بودهام، از پشت مونیتور و با فاصلهی چند صد کیلومتری از اصل ماجرا.
درگیریها، خبرهای بد و فیلمها تمام شده بود، کابوسها ولی انتها نداشت.
روانشناس مدام میپرسید کابوسها از چه زمانی شروع شد و من یادم نبود. دنبال اتفاق مشخصی میگشت. عقب که میرفتیم، به نیمههای اسفند میرسیدیم، عقبتر کنکور بود و من مطمئن بودم شبهای منتهی به کنکور کابوس نمیدیدم. ذله شده بود. اصرار داشت که با خانوادهام حرف بزند، میخواست بفهمد در فاصلهی کنکور تا دمدمههای عید چه اتفاقی افتاده.
جلسهی سوم یا چهارم خواست که راجع به بزرگترین تجربهی هراسآور زندگیم حرف بزنم. گفتم: «24 خرداد. حمله به کوی». توضیح دادم که حمله یازده شب از در جنوبی کوی شروع شد و سه چار ساعت بعد به ساختمان ما رسید. پرسید کابوس از همان شب شروع شد؟ گفتم که نه. بعد از حمله تا صبح نخوابیدم. ظهر هم که با دوستم رفتیم ترمینال، سوار اتوبوس شدیم و یادم بود که شب راحت خوابیدم. اولین کابوس، همان شبی بود که رسیدم خانه. آدمی بودم که بیدلیل متهم شده بود و داشت فرار میکرد و تعقیب و گریز تمام نمیشد. کابوس بدی بود و میدانستم به شب بیست و چهارم ربط دارد. از همان موقع سعی کردم فراموش کنم یا لااقل از حرفزدن راجع به جزئیات ماجرا طفره بروم. آدمها ولی کنجکاو بودند و میخواستند راجع به اتفاقاتی که افتاده بود بدانند. من شاهد عینی بودم و همه انتظار داشتند ماجرا را روایت کنم و من سعی میکردم فراموش کنم.
دکتر پرسید فراموش کردی؟ سرم را تکان دادم که یعنی بله، فراموش کردم.
*
جلسهی بعد که رفتم، پرسید فیلمی که از حمله به کوی بیرون آمده را دیدهام یا نه. جوابم مثبت بود و یادم آمد که کابوسها از همان شب شروع شد. گفتم که فیلم اثر بدی داشت، خشونت و سبوعیتی که در رفتار آدمها بود وحشتزدهام میکرد. خواست راجع به فیلم حرف بزنیم و صحنههایی که تکاندهندهتر بود یا فکر میکنم بیشتر آزارم میدهد. گفتم لحظهی کوتاهی هست که لباسشخصیها وازد ساختمانی میشوند و دانشجوها یکییکی برای فرار خودشان را پرت میکنند روی چمنهای پشت ساختمان. پرسید چرا این لحظه آزاردهندهتر از باقی فیلم است؟ گفتم که یکجور حس ناامنی، حس محاصرهشدن در رفتار آدمها هست و کابوسهای من از همین جنس است.
فرداش زنگ زد که فیلم را دیده و اصرار داشت آخر وقت به کلینیک سر بزنم. رفتم و گفت صحنهای که برایش تعریف میکنم در فیلم نیست. گفتم احتمالا نسخهی کوتاهشده یا منحصر به فردی را دیده. تاکید کرد که تمام نسخههای موجود را زیر و رو کرده و چنین صحنهای در فیلم نیست. خندهدار بود. من مطمئن بودم و دکتر نمیخواست قبول کند.
گفت تو هیچوقت از جزئیات اتفاق آن شب حرف نمیزنی. همیشه به کلیات اکتفا میکنی و همهی ماجرا انگار در چند جمله برایت خلاصه شده. گفتم چیز دقیقی یادم نیست. اصرار بر یادآوری اتفاقات آن شب داشت و من فرار میکردم. خواست راجع به همان صحنهای حرف بزنم که بچهها خودشان را پرت میکردند پایین. پرسید زاویهی دوربین کجا بود؟ خندیدم و زاویهی دوربین را توضیح دادم و رسیدم به اینجا که صداها واضح نبود، ترسیده بودیم، پنجره بسته بود و از آن فاصله همه چیز را مبهم میدیدیم. بعد همینطور ادامه دادم و از حملهی بعدی حرف زدم. تعریف کردم که در اتاق شکسته شد، همه را فرستادند نمازخانه و آنجا فحش و تهدید و تحقیر بود.
دکتر گفت: «تو باید حرف بزنی». گفت راجع به اتفاقی که افتاد باید حرف بزنی؛ و من از همان لحظه شروع کردم به حرفزدن. خانه که رسیدم، همه را جمع کردم و راجع به اتفاق آن شب حرف زدم. بعد گوشی را برداشتم و به همهی آدمهایی که قبلا ازم پرسیده بودند، زنگ زدم. بعضیها دیگر مشتاقِ شنیدن نبودند، بعضیها هم بهکل ماجرا را فراموش کرده بودند ولی من میخواستم حرف بزنم.
*
هربار که حرف میزنم جزئیات بیشتری یادم میآید و هربار روایت کاملتر میشود. مثل آدمی هستم که سم دارد کمکم از بدنش خارج میشود...
روانشناس مدام میپرسید کابوسها از چه زمانی شروع شد و من یادم نبود. دنبال اتفاق مشخصی میگشت. عقب که میرفتیم، به نیمههای اسفند میرسیدیم، عقبتر کنکور بود و من مطمئن بودم شبهای منتهی به کنکور کابوس نمیدیدم. ذله شده بود. اصرار داشت که با خانوادهام حرف بزند، میخواست بفهمد در فاصلهی کنکور تا دمدمههای عید چه اتفاقی افتاده.
جلسهی سوم یا چهارم خواست که راجع به بزرگترین تجربهی هراسآور زندگیم حرف بزنم. گفتم: «24 خرداد. حمله به کوی». توضیح دادم که حمله یازده شب از در جنوبی کوی شروع شد و سه چار ساعت بعد به ساختمان ما رسید. پرسید کابوس از همان شب شروع شد؟ گفتم که نه. بعد از حمله تا صبح نخوابیدم. ظهر هم که با دوستم رفتیم ترمینال، سوار اتوبوس شدیم و یادم بود که شب راحت خوابیدم. اولین کابوس، همان شبی بود که رسیدم خانه. آدمی بودم که بیدلیل متهم شده بود و داشت فرار میکرد و تعقیب و گریز تمام نمیشد. کابوس بدی بود و میدانستم به شب بیست و چهارم ربط دارد. از همان موقع سعی کردم فراموش کنم یا لااقل از حرفزدن راجع به جزئیات ماجرا طفره بروم. آدمها ولی کنجکاو بودند و میخواستند راجع به اتفاقاتی که افتاده بود بدانند. من شاهد عینی بودم و همه انتظار داشتند ماجرا را روایت کنم و من سعی میکردم فراموش کنم.
دکتر پرسید فراموش کردی؟ سرم را تکان دادم که یعنی بله، فراموش کردم.
*
جلسهی بعد که رفتم، پرسید فیلمی که از حمله به کوی بیرون آمده را دیدهام یا نه. جوابم مثبت بود و یادم آمد که کابوسها از همان شب شروع شد. گفتم که فیلم اثر بدی داشت، خشونت و سبوعیتی که در رفتار آدمها بود وحشتزدهام میکرد. خواست راجع به فیلم حرف بزنیم و صحنههایی که تکاندهندهتر بود یا فکر میکنم بیشتر آزارم میدهد. گفتم لحظهی کوتاهی هست که لباسشخصیها وازد ساختمانی میشوند و دانشجوها یکییکی برای فرار خودشان را پرت میکنند روی چمنهای پشت ساختمان. پرسید چرا این لحظه آزاردهندهتر از باقی فیلم است؟ گفتم که یکجور حس ناامنی، حس محاصرهشدن در رفتار آدمها هست و کابوسهای من از همین جنس است.
فرداش زنگ زد که فیلم را دیده و اصرار داشت آخر وقت به کلینیک سر بزنم. رفتم و گفت صحنهای که برایش تعریف میکنم در فیلم نیست. گفتم احتمالا نسخهی کوتاهشده یا منحصر به فردی را دیده. تاکید کرد که تمام نسخههای موجود را زیر و رو کرده و چنین صحنهای در فیلم نیست. خندهدار بود. من مطمئن بودم و دکتر نمیخواست قبول کند.
گفت تو هیچوقت از جزئیات اتفاق آن شب حرف نمیزنی. همیشه به کلیات اکتفا میکنی و همهی ماجرا انگار در چند جمله برایت خلاصه شده. گفتم چیز دقیقی یادم نیست. اصرار بر یادآوری اتفاقات آن شب داشت و من فرار میکردم. خواست راجع به همان صحنهای حرف بزنم که بچهها خودشان را پرت میکردند پایین. پرسید زاویهی دوربین کجا بود؟ خندیدم و زاویهی دوربین را توضیح دادم و رسیدم به اینجا که صداها واضح نبود، ترسیده بودیم، پنجره بسته بود و از آن فاصله همه چیز را مبهم میدیدیم. بعد همینطور ادامه دادم و از حملهی بعدی حرف زدم. تعریف کردم که در اتاق شکسته شد، همه را فرستادند نمازخانه و آنجا فحش و تهدید و تحقیر بود.
دکتر گفت: «تو باید حرف بزنی». گفت راجع به اتفاقی که افتاد باید حرف بزنی؛ و من از همان لحظه شروع کردم به حرفزدن. خانه که رسیدم، همه را جمع کردم و راجع به اتفاق آن شب حرف زدم. بعد گوشی را برداشتم و به همهی آدمهایی که قبلا ازم پرسیده بودند، زنگ زدم. بعضیها دیگر مشتاقِ شنیدن نبودند، بعضیها هم بهکل ماجرا را فراموش کرده بودند ولی من میخواستم حرف بزنم.
*
هربار که حرف میزنم جزئیات بیشتری یادم میآید و هربار روایت کاملتر میشود. مثل آدمی هستم که سم دارد کمکم از بدنش خارج میشود...
به به. مبارکا باشه :*
پاسخحذف