(برای مهدی و خاطرهی پدرش)
میزبانم در تفلیس عکسی فرستاده از یک مراسم رقص سنتی که به واسطهی او دعوت شدیم و حالا که سه سال از آن موقع گذشته زور میزنم یادم بیاید چرا و از کجا هوس سفر به گرجستان به سرم زد و امیدوارم هیچ جور ارتباطی بین آرزوهای پدرم با این سفر وجود نداشته باشد؛ چون انگار این پنج شش سال اخیر که یکییکی دنبال خواستههام میروم در واقع دارم آرزوهای پدرم را محقق میکنم.
رفقای جوانی پدرم متفقالقول هستند که با یک آدم سودایی طرف بودهاند. ظهرها میرفته سینما و شب، به قول عموی کوچکترم، همینطور که رفتگر سینما پوست تخمهها را جارو میکرده، او را هم از سالن میانداخته بیرون. قصهی فرار کردنش به تهران هم از یک جایی به بعد در خانواده به افسانه تبدیل شده و من هیچ جوری نمیتوانم تکههایش را به هم پیوند بزنم. نه به این دلیل که مثلا هرکسی چیزی میگوید و روایتی روایت دیگر را نقض میکند بلکه بیشتر به این دلیل که آدمها سعی میکنند به هیچ قیمتی درباره جزئیات ماجرا حرف نزنند و خودش هم هیچوقت نم پس نداده. کلیات قصه در حد یک تیتر خبری چندین بار از زبان قدیمیترها تکرار شده : «زد به سرش و یکهو نبود». بعد رفتهاند تهران دنبالش و توی مسافرخانهای نزدیک میدان خراسان پیداش کردهاند. حتی نمیدانم این ماجرا در چند سالگیش اتفاق افتاده، چطور رفته، با چه پولی و مگر چقدر راجع به تهران برای دور و بریهاش حرف میزده که بعد از ناپدیدشدنش ذهن همه به سمت تهران رفته و مستقیم رفتهاند آنجا دنبالش و در آن چند روز یا چند هفته، توی آن مسافرخانه یا توی شهر داشته چکار میکرده؟
گاهی به زندهماندنش فکر میکنم و جراحیهای متعددی که از سر گذراند. به این که در هیچکدام از دورههای بیماریاش مشهد نبودم. تصورم از بیماریاش برشهایی بیربط به هم و تکهتکه است. مثلا یک ظهر تابستان که بعد از مدتها دلدرد مزمن و آزمایش های متعدد، ایستاده بود وسط هال، کاغذی دستش بود و از روش بلند خواند: «مشکوک به کانسر معده». انگار داشت تئاتر اجرا میکرد و حالا نوبت تکگویی رسیده بود، اما در دراماتیکترین لحظه از نقشش هم مادرم سعی داشت از بیشتر حرفزدن منصرفش کند. یک روز دیگر توی خانه مادربزرگم، داشت به پدر و مادرش میگفت بیماری بدی دارد و باید عملش کنند. چقدر همه چیز فرق می کرد. سماوری بود که عمه نشسته بود کنارش. مادربزرگ هنوز سکته مغزی نکرده بود و پدربزرگ مثل همیشه صحیح و سالم. بیمارترین و لب مرزترین آدم آن جمع بود. حالا هشت سال از مردن مادربزرگ گذشته و عمه هم نیست. مدل آن خانه عوض شده. طبقه بالا را دادند به مستاجر. هال مبله شد و معنایش را از دست داد. ولی پدرم زنده ماند.
گاهی به زندهماندنش فکر میکنم و جراحیهای متعددی که از سر گذراند. به این که در هیچکدام از دورههای بیماریاش مشهد نبودم. تصورم از بیماریاش برشهایی بیربط به هم و تکهتکه است. مثلا یک ظهر تابستان که بعد از مدتها دلدرد مزمن و آزمایش های متعدد، ایستاده بود وسط هال، کاغذی دستش بود و از روش بلند خواند: «مشکوک به کانسر معده». انگار داشت تئاتر اجرا میکرد و حالا نوبت تکگویی رسیده بود، اما در دراماتیکترین لحظه از نقشش هم مادرم سعی داشت از بیشتر حرفزدن منصرفش کند. یک روز دیگر توی خانه مادربزرگم، داشت به پدر و مادرش میگفت بیماری بدی دارد و باید عملش کنند. چقدر همه چیز فرق می کرد. سماوری بود که عمه نشسته بود کنارش. مادربزرگ هنوز سکته مغزی نکرده بود و پدربزرگ مثل همیشه صحیح و سالم. بیمارترین و لب مرزترین آدم آن جمع بود. حالا هشت سال از مردن مادربزرگ گذشته و عمه هم نیست. مدل آن خانه عوض شده. طبقه بالا را دادند به مستاجر. هال مبله شد و معنایش را از دست داد. ولی پدرم زنده ماند.
موقع عملش من عمره دانشجویی بودم. وقتی برگشتم که از بیمارستان مرخص شده بود. بعد نوبت شیمیدرمانی بود و من هربار که از تهران میآمدم، میدیدم بخشی از موهاش ریخته. عکس های آن دوران را هنوز داریم. ازش با عنوان «دوره مریضی بابا» یاد می کنند ولی کسی اسم سرطان را نمیآورد. یه مشت پوست و استخوان شده با نگاهی که بیشتر ترسخورده است تا مصمم. دوازده روز در بیمارستان مهر بستری بود و من یکبار هم پام به آن بیمارستان باز نشد. گاهی که از جلوش با ماشین رد میشویم حرفش را میزنند. خاطراتی است که من هیچ کجاش نیستم. دورهای بوده که اعضای خانواده را به هم نزدیک کرده و من را برای همیشه دور.
زمستان دو سال پیش هم همینطورها شد. باز جراحی و دوره نقاهت. من تهران بودم. همکارم رفته بود سفر و نمیشد مرخصی بگیرم. مادر مدام دلداری میداد که عمل مهمی نیست. دو سه روز از جراحی گذشته بود، رفته بودم پردیس چارسو برای دیدن منتخبی از فیلمهای جشنواره فجر. زنگ زدم به مادرم که حال و احوال کنیم. اصرار کردم موبایل را بدهد به پدر که خیالم راحت بشود. موبایل را گرفت جلوی دهانش ولی نای حرفزدن نداشت. چیزهای نامفهومی گفت و بعد مادرم آمد پشت خط، گفت پدر احساساتی شده و قطع کرد. خشکم زده بود و هاج و واج ایستاده بودم وسط سالن که از بلندگو اعلام کردند برای چککردن بلیت مراجعه کنیم. یاد چیزهایی افتادم که از جوانی پدرم شنیده بودم. اینکه عاشق سینما بوده و از سال 48 تا 52 تقریبا فیلمی نیست که ندیده باشد. تصمیم گرفتم حالا که روی تخت بیمارستان دراز کشیده، از طرف او بروم توی سالن سینما و فیلم را ببینم. یادم نیست چه فیلمی بود و میدانم که برای او هم فرقی نداشت. این سالها خود عمل فیلمدیدن است که دوباره براش مهم شده، نه اینکه چه جور فیلمی را ببیند. دراز میکشد پای تلویزیون و هر فیلم ایرانی یا هندی را که از شبکههای ماهوارهای پخش میشود، تا ته تماشا میکند. خیال میکنم بعد از همه دعواها و تنشها و قهر و آشتیهایی که میانمان بود، حالا من ادامهی او هستم. دارم جوری زندگی میکنم که او دلش میخواسته. اینها را اگر به خودش بگویم، قبول نمیکند ولی به نظرم توی تفلیس هم آن کسی که داشته رقص لزگی تماشا میکرده، او بوده.
زمستان دو سال پیش هم همینطورها شد. باز جراحی و دوره نقاهت. من تهران بودم. همکارم رفته بود سفر و نمیشد مرخصی بگیرم. مادر مدام دلداری میداد که عمل مهمی نیست. دو سه روز از جراحی گذشته بود، رفته بودم پردیس چارسو برای دیدن منتخبی از فیلمهای جشنواره فجر. زنگ زدم به مادرم که حال و احوال کنیم. اصرار کردم موبایل را بدهد به پدر که خیالم راحت بشود. موبایل را گرفت جلوی دهانش ولی نای حرفزدن نداشت. چیزهای نامفهومی گفت و بعد مادرم آمد پشت خط، گفت پدر احساساتی شده و قطع کرد. خشکم زده بود و هاج و واج ایستاده بودم وسط سالن که از بلندگو اعلام کردند برای چککردن بلیت مراجعه کنیم. یاد چیزهایی افتادم که از جوانی پدرم شنیده بودم. اینکه عاشق سینما بوده و از سال 48 تا 52 تقریبا فیلمی نیست که ندیده باشد. تصمیم گرفتم حالا که روی تخت بیمارستان دراز کشیده، از طرف او بروم توی سالن سینما و فیلم را ببینم. یادم نیست چه فیلمی بود و میدانم که برای او هم فرقی نداشت. این سالها خود عمل فیلمدیدن است که دوباره براش مهم شده، نه اینکه چه جور فیلمی را ببیند. دراز میکشد پای تلویزیون و هر فیلم ایرانی یا هندی را که از شبکههای ماهوارهای پخش میشود، تا ته تماشا میکند. خیال میکنم بعد از همه دعواها و تنشها و قهر و آشتیهایی که میانمان بود، حالا من ادامهی او هستم. دارم جوری زندگی میکنم که او دلش میخواسته. اینها را اگر به خودش بگویم، قبول نمیکند ولی به نظرم توی تفلیس هم آن کسی که داشته رقص لزگی تماشا میکرده، او بوده.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر