۱۳۹۹ فروردین ۱۱, دوشنبه

Big Fish

(برای مهدی و خاطره‌ی پدرش)

میزبانم در تفلیس عکسی فرستاده از یک مراسم رقص سنتی که به واسطه‌ی او دعوت شدیم و حالا که سه سال از آن موقع گذشته زور می‌زنم یادم بیاید چرا و از کجا هوس سفر به گرجستان به سرم زد و امیدوارم هیچ جور ارتباطی بین آرزوهای پدرم با این سفر وجود نداشته باشد؛ چون انگار این پنج شش سال اخیر که یکی‌یکی دنبال خواسته‌هام می‌روم در واقع دارم آرزوهای پدرم را محقق می‌کنم.
رفقای جوانی پدرم متفق‌القول هستند که با یک آدم سودایی طرف بوده‌اند. ظهر‌ها می‌رفته سینما و شب، به قول عموی کوچک‌ترم، همین‌طور که رفتگر سینما پوست تخمه‌ها را جارو می‌کرده، او را هم از سالن می‌انداخته بیرون. قصه‌ی فرار کردنش به تهران هم از یک جایی به بعد در خانواده به افسانه تبدیل شده و من هیچ جوری نمی‌توانم تکه‌هایش را به هم پیوند بزنم. نه به این دلیل که مثلا هرکسی چیزی می‌گوید و روایتی روایت دیگر را نقض می‌کند بلکه بیشتر به این دلیل که آدم‌ها سعی می‌کنند به هیچ قیمتی درباره جزئیات ماجرا حرف نزنند و خودش هم هیچ‌وقت نم پس نداده. کلیات قصه در حد یک تیتر خبری چندین بار از زبان قدیمی‌ترها تکرار شده : «زد به سرش و یکهو نبود». بعد رفته‌اند تهران دنبالش و توی مسافرخانه‌ای نزدیک میدان خراسان پیداش کرده‌اند. حتی نمی‌دانم این ماجرا در چند سالگیش اتفاق افتاده، چطور رفته، با چه پولی و مگر چقدر راجع به تهران برای دور و بری‌هاش حرف می‌زده که بعد از ناپدیدشدنش ذهن همه به سمت تهران رفته و مستقیم رفته‌اند آن‌جا دنبالش و در آن چند روز یا چند هفته، توی آن مسافرخانه یا توی شهر داشته چکار می‌کرده؟
گاهی به زنده‌ماندنش فکر می‌کنم و جراحی‌های متعددی که از سر گذراند. به این که در هیچ‌کدام از دوره‌های بیماری‌اش مشهد نبودم. تصورم از بیماری‌اش برش‌هایی بی‌ربط به هم و تکه‌تکه است. مثلا یک ظهر تابستان که بعد از مدت‌ها دل‌درد مزمن و آزمایش های متعدد، ایستاده بود وسط هال، کاغذی دستش بود و از روش بلند خواند: «مشکوک به کانسر معده». انگار داشت تئاتر اجرا می‌کرد و حالا نوبت تک‌گویی رسیده بود، اما در دراماتیک‌ترین لحظه از نقشش هم مادرم سعی داشت از بیشتر حرف‌زدن منصرفش کند. یک روز دیگر توی خانه مادربزرگم، داشت به پدر و مادرش می‌گفت بیماری بدی دارد و باید عملش کنند. چقدر همه چیز فرق می کرد. سماوری بود که عمه نشسته بود کنارش. مادربزرگ هنوز سکته مغزی نکرده بود و پدربزرگ مثل همیشه صحیح و سالم. بیمارترین و لب مرزترین آدم آن جمع بود. حالا هشت سال از مردن مادربزرگ گذشته و عمه هم نیست. مدل آن خانه عوض شده. طبقه بالا را دادند به مستاجر. هال مبله شد و معنایش را از دست داد. ولی پدرم زنده ماند.
موقع عملش من عمره دانشجویی بودم. وقتی برگشتم که از بیمارستان مرخص شده بود. بعد نوبت شیمی‌درمانی بود و من هربار که از تهران می‌آمدم، می‌دیدم بخشی از موهاش ریخته. عکس های آن دوران را هنوز داریم. ازش با عنوان «دوره مریضی بابا» یاد می کنند ولی کسی اسم سرطان را نمی‌آورد. یه مشت پوست و استخوان شده با نگاهی که بیشتر ترس‌خورده است تا مصمم. دوازده روز در بیمارستان مهر بستری بود و من یک‌بار هم پام به آن بیمارستان باز نشد. گاهی که از جلوش با ماشین رد می‌شویم حرفش را می‌زنند. خاطراتی است که من هیچ کجاش نیستم. دوره‌ای بوده که اعضای خانواده را به هم نزدیک کرده و من را برای همیشه دور.
زمستان دو سال پیش هم همین‌طورها شد. باز جراحی و دوره نقاهت. من تهران بودم. همکارم رفته بود سفر و نمی‌شد مرخصی بگیرم. مادر مدام دلداری می‌داد که عمل مهمی نیست. دو سه روز از جراحی گذشته بود، رفته بودم پردیس چارسو برای دیدن منتخبی از فیلم‌های جشنواره فجر. زنگ زدم به مادرم که حال و احوال کنیم. اصرار کردم موبایل را بدهد به پدر که خیالم راحت بشود. موبایل را گرفت جلوی دهانش ولی نای حرف‌زدن نداشت. چیزهای نامفهومی گفت و بعد مادرم آمد پشت خط، گفت پدر احساساتی شده و قطع کرد. خشکم زده بود و هاج و واج ایستاده بودم وسط سالن که از بلندگو اعلام کردند برای چک‌کردن بلیت مراجعه کنیم. یاد چیزهایی افتادم که از جوانی پدرم شنیده بودم. این‌که عاشق سینما بوده و از سال 48 تا 52 تقریبا فیلمی نیست که ندیده باشد. تصمیم گرفتم حالا که روی تخت بیمارستان دراز کشیده، از طرف او بروم توی سالن سینما و فیلم را ببینم. یادم نیست چه فیلمی بود و می‌دانم که برای او هم فرقی نداشت. این سال‌ها خود عمل فیلم‌دیدن است که دوباره براش مهم شده، نه این‌که چه جور فیلمی را ببیند. دراز می‌کشد پای تلویزیون و هر فیلم ایرانی یا هندی را که از شبکه‌های ماهواره‌ای پخش می‌شود، تا ته تماشا می‌کند. خیال می‌کنم بعد از همه دعواها و تنش‌ها و قهر و آشتی‌هایی که میانمان بود، حالا من ادامه‌ی او هستم. دارم جوری زندگی می‌کنم که او دلش می‌خواسته. این‌ها را اگر به خودش بگویم، قبول نمی‌کند ولی به نظرم توی تفلیس هم آن کسی که داشته رقص لزگی تماشا می‌کرده، او بوده.

۱۳۹۶ فروردین ۲۸, دوشنبه

Youth without youth

دراز کشیده بودیم و از پشت بغلم کرده بود. حرف می‌زد راجع به چیزهایی که نه ازشان سر در می‌آوردم و نه برام اهمیت داشت. حرف می‌زد و مهم نبود که من همراهی می‌کنم یا نه. بعد رسید به صحبت درباره دوست‌های من. گفت فلانی راحت پا می‌دهد. همین‌طور که دست‌هاش روی سینه‌ام قفل شده بود، تکان مختصری به خودم دادم و چون فهمید واکنش نشان داده‌ام، با هیجان بیشتری حرفش را ادامه داد. صورتش را نمی‌دیدم و هنوز داشت حرف می‌زد. فکر کردم باید دست‌هاش را پس بزنم، بغلتم و روبه‌رو که شدیم، بهش بگویم مزخرف گفته. ولی دیدم حرف‌زدن زمینی نیست که با آن وضع بخواهم توش بازی کنم. معلوم بود بازنده‌ام.

اولین بار تابستان سال گذشته همدیگر را دیدیم. احتمالا آخرهای ماه رمضان. من دورادور می‌شناختمش و اسمش را شنیده بودم. قرارمان سر پارک وی بود. دیر رسید و بابت دیر رسیدن هم حسابی مضطرب و آشفته شده بود. ولی‌عصر را رفتیم پایین و جام جم شام خوردیم. بعد رفتیم طرف پارک ملت که چِت کنیم. توی پارک که نشسته بودیم دستم را گرفت و نظرم را درباره این‌که شب را با هم بگذرانیم پرسید. خوشم آمد. اسنپ گرفتم و رفتیم درکه. رسیدیم خانه و مستقیم توی تخت. چیزهایی که از آن شب یادم مانده عموما صحنه‌های پرشوری است. در ضمن برام تعریف کرد که وقتی خیلی بچه بوده پدر و مادرش از هم جدا شده‌اند. گفت این‌جا ادبیات ژاپنی خوانده و بعد رفته فرانسه که هنر بخواند. منتها به همین چیزها ختم نشد. تا بیدار بودیم حرف زد، شعار داد، مانیفست صادر کرد و مطمئنم در همه‌ی آن ساعت‌ها حتی لحظه‌ای هم متوجه نشد که من چقدر از دستش کلافه شده‌ام.

تا قبل از این‌که درباره رفقام حرف بزند، راحت بودم که بغلم کرده و عین خیالم نبود که برهنه چسبیده‌ایم به هم. ولی حرف که زد، توی سرم آشوب شد. غریبه بود و من از این‌که آن‌قدر نزدیک به هم خوابیده‌ایم چندشم می‌شد. یاد کمدی‌رومانتیک‌های هالیوودی افتاده بودم که زن و مردی به خاطر مستی یا مخدر، بدون این‌که واقعا قصدش را داشته باشند، با هم می‌خوابند و صبح فرداش تا می‌فهمند چه اتفاقی میانشان افتاده، از شرم سعی می‌کنند عریانی‌شان را از هم پنهان کنند. گذاشتم حرفش تمام بشود و چند ثانیه سکوت کند. مِن و مِن کردم و گفتم می‌خواهم تنها باشم. حرفم مثل باطل‌السّحر عمل کرد. دست‌هاش از روی سینه‌ام جدا شد و آرام فاصله گرفت. بلند شدم و دنبال لباس‌هام که اطراف پرت شده بود گشتم. برای این‌که سنگینی فضا بشکند در مورد لباس زیرش شوخی احمقانه‌ای کردم و منتظر ماندم بخندد. مبهوت دراز کشیده بود و هیچ واکنشی به حرفم نشان نداد. بلند شد، در سکوت لباس پوشید و جفتمان با همان پوششی که موقع رسیدنش تنمان بود نشستیم روی مبل. من روی کاناپه‌ای نشستم که مقابل در ورودی است و او کنار بخاری رو به ضلعی از خانه که تمامش پنجره است. زل زده بودم به رو‌به‌روم و او هم خیره شده بود به رو‌به‌روش. پرسید چه اتفاقی افتاد؟ گفتم حس بدی بهم دست داد. فکر کرد لابد یاد چیز ناخوشایند یا خاطره‌ی تلخی افتاده‌ام. گفتم نه. بعد سکوت بود و باز زل زدیم به در و دیوار.

اولین شبی که کنار هم خوابیدیم یا درست‌ترش اولین شبی که کنار هم بیدار ماندیم، وسط حرف‌های بی‌پایانش من به آدم‌هایی فکر کردم که تا آن شب دیده بودم. هر آدم تازه دنیای تازه‌ای بود و قصه‌ی عجیب و غریبی برای تعریف کردن داشت. چهل پنجاه تا قصه شنیده بودم و هیچ‌کدامشان شباهتی به آن یکی نداشت. منتظر بودم بالاخره گوناگونی قصه‌ها تمام بشود و آن چیزی که جذابشان می‌کند نوع روایت باشد نه محتوای شگفت‌انگیزشان.

واضح بود که تمام شده. اشتیاق نیم‌بندی که از دفعه‌‌ی اول خوابیدنمان وجود داشت و بعد از چند ماه بی‌خبری کار را به دفعه‌‌ی دوم کشانده بود، حالا دود شده و رفته بود هوا. پیشنهاد کردم براش ماشین بگیرم تا برود. گفت خسته است و ترجیح می‌دهد بماند. همه‌ی زورم را جمع کردم و براش تکرار کردم که می‌خواهم تنها باشم. مجاب شد. بین راننده‌های اسنپ هیچ‌کس درخواست سفر را قبول نکرد. زنگ زدم آژانس و ماشین که آمد، تا دم در بدرقه‌اش کردم. موقع سوار شدن گفت پول نقد همراهش نیست و من پنجاه تا پله را رفتم و پول برداشتم و دوباره آمدم جلوی در تا بالاخره راهی شد. وقتی برمی‌گشتم توی ساختمان مثل آدمی بودم که از بندی رسته است. کف هال دراز کشیدم و به قصه‌ای که همین چند دقیقه پیش اتفاق افتاده بود فکر کردم تا خوابم برد.

۱۳۹۵ بهمن ۳, یکشنبه

ظلمت آشکار- قسمت اول

از سه‌شنبه‌ی دو هفته پیش٬ که جلسه‌ی آخر کلاس فیلم‌نامه‌نویسی بود و عقیقی با بولدوزر از روی طرح بیست‌و‌چهار سطری‌ام رد شد به این طرف، هیچ کاری نکرده‌ام. از دور که نگاه می‌کنم وضعم شبیه آدم‌های مبتلا به اختلال دوقطبی است. دو هفته با فشار زیاد و انرژی شگفت‌انگیز کتاب‌خواندن، یادداشت‌برداری و کار مداوم روی طرح، و این دو هفته‌ی اخیر دراز کشیدن روی تخت و چرخ‌زدن توی یوتیوب، اینستاگرام و فیس‌بوک.
وقت‌هایی که دارم کار می‌کنم یا انگیزه و اشتیاق دارم، یادم می‌رود روزهای بی‌انگیزگی و خمودگی چه شکلی می‌شوم. افسردگی آن‌قدر دور به نظر می‌رسد که وقتی کسی راجع به ملال حرف می‌زند، مثل آدم فضایی‌ها نگاهش می‌کنم. کارکرد افسردگی به بختک شبیه است. صبح، ظهر، شب یا هر وقت دیگر که چشم‌هایت را باز می‌کنی و می‌خواهی بلند بشوی، نمی‌گذارد. چنبره زده روی سینه‌ات. پاهایت را می‌توانی تکان بدهی، دست‌هایت را می‌توانی تکان بدهی، نفس‌کشیدنت هم مختل نشده ولی چیزی نشسته روی سینه‌ات که توان کنارزدنش را نداری. اول زور می‌زنی که بلند بشوی ولی نمی‌توانی. روزهای بعدتر زور هم نمی‌زنی.
آخرین باری که افسردگی مثل بختک نشست روی سینه‌ام، یک هفته بعد از مرگ عمه بود. من همان بعدازظهری که رسیدم مشهد و از فرودگاه مستقیم رفتم خانه‌ی پدربزرگ، به نظرم رسید بهتر است هرچه زودتر برگردم. بدون این‌که با کسی مشورت کنم، برای فردا شب بلیت برگشت گرفتم. تصمیم اشتباهی بود. یعنی الان می‌فهمم که تصمیم اشتباهی بوده. باید سه چهار روز می‌ماندم و توی ختم و باقی مراسم شرکت می‌کردم. آیین‌های سوگواری حداقل تاثیرشان این است که ذهن آدم را برای مدتی از فقدان منحرف می‌کنند. همراهی و هم‌دستی برای برگزار کردن مراسم حسی از مشارکت و توانایی به آدم‌ها می‌دهد که نقطه‌ی مقابل عجز و استیصالشان در برابر مرگ است. به آدم‌ها یادآوری می‌کند که‌ تنها نیستند. من بدون این‌که این‌ها را تجربه کرده باشم، برگشتم تهران.
چهار پنج روز منظم رفتم سر کار و دورادور از طریق مادرم در جریان مراسم بودم. همه‌چیز خیلی عادی جلو می‌رفت. من عزیزی را از دست داده بودم و سعی داشتم با نبودنش کنار بیایم. دوشنبه‌شب خوابیدم و سه‌شنبه صبح با این‌که ساعت زنگ خورد و فهمیدم باید بلند شوم و بروم سر کار، نتوانستم تکان بخورم. دوباره خوابیدم. ظهر که چشم‌هام را باز کردم، باز دیدم بلندشدن ممکن نیست. از این پهلو به آن پهلو می‌شدم، در و دیوار را نگاه می‌کردم و فکر می‌کردم دیگر هیچ‌وقت بلند نخواهم شد. غروب بالاخره بلند شدم. یادم نیست چرا و چطور. لابد چون گرسنه و تشنه بودم یا باید می‌رفتم مثانه‌ام را خالی کنم. خیلی خوابیده بودم و انتظار داشتم بعد از این‌که چیزی می‌خورم، بی‌خوابی به سرم بزند. آمدم دراز کشیدم و باز خوابم برد. ظهر بیدار شدم. فکر کردم که دو روز است نرفته‌ام سر کار و به هیچ‌کس هم خبر نداده‌ام. رفتارم غیرحرفه‌ای بود. به محمدعلی پیام دادم و گفتم حالم خوب نیست. دوباره خوابیدم. عصر که بیدار شدم، همت کردم، به تراپیستم زنگ زدم و برای فردا ظهر وقت گرفتم. شام یادم نیست چی خوردم. دوباره خوابیدم و صبح که ساعت زنگ زد، باز بختک چنبره زده بود روی سینه‌ام. به خودم گفتم که باید بلند شوم. روز سومی بود که‌ داشتم غیبت می‌کردم و ممکن بود برام دردسر درست شود. ولی مهم نبود برام. فکر کردم ته تهش عذرم را از شرکت می‌خواهند. این هم مهم نبود. هیچ چیزی مهم نبود. آدمی که آن‌قدر برایم عزیز بود مرده بود و باقی چیزها اهمیتشان را از دست داده بودند.
تراپیستم همیشه قبل از جلسه اسمس می‌داد و ساعت جلسه را یادآوری می‌کرد. متن اسمس فقط یک عدد بود. مثلا ۳ یا ۱:۴۵. این‌بار هم اسمس داد. می‌دانستم اگر بلند نشوم، واقعا ممکن است بلایی سرم بیایید. بلند شدم، دوش گرفتم و حالم بهتر شد. چای دم کردم. بعد از دو سه روز چای خوردم و ذهنم تازه بیدار شد. برای راه افتادن زود بود ولی جرات بیشتر خانه‌ماندن را هم نداشتم. اسنپ گرفتم و نیم‌ساعت زودتر از وقت رسیدم. توی سالن که منتظر نشسته بودم، به این فکر نکردم که چی می‌خواهم بگویم. هر فکری آزارم می‌داد. نوبتم شد و وارد که شدم، ضیا مثل همیشه پرسید: «خب، امروز دوست داری راجع به چی حرف بزنیم؟». من در چند جمله براش تعریف کردم که چرا رابطه‌ام با عمه منحصر به فرد بوده و چرا مرگش تا این حد طاقت‌فرساست. از همان جمله‌های اول زدم زیر گریه و تا آخر جلسه هم گریه ادامه داشت. از دست همه عصبانی بودم. همه که می‌گویم یعنی همه‌چیز و همه‌کس. از سرطان و دکترها بگیر تا پدربزرگم و مادرم. قرص‌های بیشتری برام تجویز کرد و قرار شد هفته‌ی بعد باز بهش سر بزنم.
تمام شد؟ نه. واضح است که تمام نشد. شنبه‌اش رفتم شرکت و این نشانه‌ی خوبی بود. روزهای بعد هم می‌رفتم و می‌آمدم ولی عصبانی بودم. هنوز هم هستم. 

۱۳۹۵ شهریور ۱, دوشنبه

به خاطر کندوها و زنبورهای کوچک

زندگیم به وضوح از دوتا اتفاق متاثر شده. اولی، حمله‌های تروریستی و کودتا در ترکیه. دومی، کشتار اورلاندو. طوری زندگی‌ام را تکان داده‌اند که انگار تا الان خواب بوده‌ام و کسی با شدت و خشونت بیدارم کرده. حالا که بیدار شده‌ام، هم ترسیده‌ام، هم مستأصلم.
*
دو ماه پیش، قرار بوده با هستی برویم استانبول و آن‌جا دوباره با سپینود و صبا و علی اکیپ تشکیل بدهیم، مست راه بیفتیم از بالا تا پایین شهر را گز کنیم. بلیط رزرو کرده‌ایم و رویا بافته‌ایم تا روزی که من صفحه‌ی اول سایت فارسی بی‌بی‌سی را باز می‌کنم و می‌بینم خبر فوری زده راجع به انفجار بمب در استانبول. هم‌زمان بمب دیگری توی سر من که پشت میز کارم در نیاوران نشسته‌ام منفجر می‌شود. به سپینود که تازه یک هفته است برگشته ایران چیزی نمی‌گویم. برای علی و صبا پیغام می‌فرستم که ببینم سالم هستند یا نه. علی بلافاصله جواب می‌دهد، ولی از صبا خبری نیست. باز من به سپینود چیزی نمی‌گویم. فکر می‌کنم حتما خبر را شنیده. اگر هم نشنیده، کسی که قرار است بهش خبر بدهد من نیستم. به محمدعلی که از برنامه‌ی سفر استانبول خبر دارد می‌گویم بمب منفجر شده. سرش را انداخته پایین و می‌گوید خبر را قبل از من دیده. می‌پرسم پس چرا چیزی نگفته؟ جوابش این است که نمی‌خواسته نگرانم کند. نمی‌خواسته حالا که این همه هیجان دیدن دوباره استانبول را دارم، توی ذوقم بزند. فکر کرده حتما خبر را شنیده‌ام و اگر هم نشنیده‌ام، نخواسته کسی باشد که خبر بد را می‌دهد.
صبا جواب می‌دهد و حالش خوب است. برام روشن شده که استانبول نمی‌روم. برام روشن است که هستی هم نمی‌رود. استدلالی برای حرفم ندارم. همه‌چیز یک شهود یا القای ذهنی است. عصر می‌روم کلاس آب‌رنگ. نقاشی نمی‌کشم. مدام راجع به استانبول و هستی حرف می‌زنم. از همه مشورت می‌گیرم، نظر همه را می‌پرسم؛ چون حالا آن شهود از بین رفته و به جاش حساب و کتاب عقلی نشسته. برایشان توضیح می‌دهم که با این شرایط توی استانبول از اضطراب فلج می‌شوم. جوابشان روشن است: نرو.
می‌رسم خانه. شب شده. روی پله‌های حیاط توی تاریکی می‌نشینم‌ و برای هستی می‌نویسم که می‌خواهم بلیطم را کنسل کنم. هستی بهم حق می‌دهد. می‌روم توی خانه که شام درست کنم. تلفن زنگ می‌خورد. مادرم پشت خط است. خبر بمب‌گذاری استانبول را شنیده. قبل از این که سر حرف را باز کند، بهش می‌گویم که تصمیمم را گرفته‌ام و بلیط را کنسل می‌کنم. نفس راحت می‌کشد.
*
مهم‌ترین لحظه‌ای که از سفر سال گذشته توی خاطرم مانده، وقتی است که با سپینود نشسته‌ایم توی کافه‌ای در بشیکتاش و بقیه دارند توی پیاده‌روی جلوی کافه سیگار می‌کشند. در آن لحظه‌ی خاص، استانبول برای من در واقع خانه‌ی سپینود است که کش آمده و به اندازه یک شهر چند کیلومتری بزرگ شده. لباسی که تن بچه‌هاست و طرزی که ایستاده‌اند و حرف می‌زنند و سیگار می‌کشند، شبیه همان چیزی است که دو ساعت قبل توی خانه‌ی سپینود دیده‌ام. فکر می‌کنم و می‌بینم با این تفاسیر تهران هیچ‌وقت خانه‌ی من نبوده. در قیاس با شهرهای دیگر ایران، تهران حس خیلی بهتری به من می‌دهد اما به هر حال من توی خیابان‌هاش به اندازه‌ی خانه‌ام راحت نیستم. توی خانه با رفقام یک شکلی هستیم و با همان‌ها توی خیابان شکل دیگری.
از استانبول که برگشته بودم، تا چند هفته سرخوردگی بیداد می‌کرد. خیلی از مبارزه‌ها و مقاومت‌ها معنایش را از دست داده بود. فکر می‌کردم ما داریم ناامیدانه برای به‌دست‌آوردن چیزی تلاش می‌کنیم که همین بغل گوشمان طوری جزو حقوق بدیهی آدم‌ها شده که کسی بهش توجه هم نمی‌کند. همه‌ی آن چند سال مقاومت در برابر پوشش و سبک زندگی تحمیلی از طرف حکومت و ممنوع بودن الکل و پارتی و غیره به چیز بی‌معنا و حقیری تبدیل شده بود.
*
کشتار اورلاندو هم از مسیر مشابهی برام پررنگ شد. البته که  ماجرای بی‌سابقه‌ای نبود. قبل‌تر توی سالن کنسرتی در پاریس، مردی تماشاچی‌ها را به رگبار بسته بود و خیلی قبل‌تر، سال ۲۰۰۲ در جزیره بالی، یک بمب‌گذار انتحاری خودش را وسط گردشگرهای خارجی منفجر کرده بود. توی عراق و افغانستان و سوریه هم آدم‌ها روزانه کشته می‌شوند اما هیچ‌کدامشان در ذهن من گوشت و پوست و استخوان ندارند. شاید چون قصه‌شان را نمی‌شنوم یا رسانه ترجیح می‌دهد کاری کند که قصه‌شان به گوش من نرسد. چه آدم‌هایی که در جنگ سوریه کشته می‌شوند، چه آدم‌هایی که مثلا سال گذشته در فرودگاه و متروی بروکسل به قتل رسیدند، برای من یک کل و یک عدد ریاضی هستند؛ بدون گوشت و پوست و استخوان. خودم را هیچ‌وقت جای هیچ‌کدامشان نگذاشته بودم و دنیام تا ۱۲ ژوئن امن و دست‌نخورده مانده بود. بعد از کشتار اورلاندو، سایت بی‌بی‌سی فارسی گزارشی منتشر کرد راجع به ادی جاستیس، یکی از قربانیان کشتار اورلاندو، که موقع تیراندازی‌ها توی دستشویی کلوپ پنهان شده و با مادرش پیام رد و بدل می‌کرده. اولین پیامی که فرستاده این بود: "Mommy I love you. In the club they shooting".
رفتم توی یوتیوب و جستجو کردم تا رسیدم به ویدئویی از مادرش که جلوی دوربین نشسته بود، پیام‌های رسیده از ادی را می‌خواند و گریه می‌کرد. بعد روی ویدئوهای مرتبط کلیک کردم و یکی یکی آدم‌ها را شناختم. CNN گزارشی داشت که در آن، اندرسون کوپر اسم کشته‌ها را می‌خواند، تصویر هر کدامشان پخش می‌شد و توضیح می‌داد که طرف چندساله و چکاره بوده، به چی علاقه داشته و دور و بری‌ها راجع بهش چه می‌گویند. بیشترشان آدم‌های عادی محسوب می‌شدند. آدم‌های متوسط و معمولی. قصه‌ی عجیب و غریبی هم پشت حضورشان در کلوپ Pulse نبود. اقلیت تحت فشاری که آمده بودند در یک فضای کوچک چند ده متری خوش باشند و یک درصد فکر نمی‌کردند خطر مرگ ممکن است تهدیدشان کند؛ مثل همه آدم‌هایی که این‌جا با فرهنگ مسلط یا فرهنگ حکومتی مشکل دارند و زیر بارش نمی‌روند.
عمر متین در اورلاندو زندگی زیرزمینی آدم‌ها را هدف گرفته بود و این ترسناک‌ترین چیز برای آدم‌هایی است که زیرزمین آخرین جای پنهان‌شدنشان است. زیرتر از زیرزمین که نداریم.

۱۳۹۵ مرداد ۲۰, چهارشنبه

چه خوبه که برگشتی

دو قسمت که Friends دیدم، بلند شدم رفتم سر وقت موبایل. زده بودمش به پریز برق و گذاشته بودم روی میز هال که شارژ بشود. یکی با پیش‌شماره‌ی ۹۱۲ اسمس داده بود. مطمئن نبودم غریبه است. به همان اندازه که ممکن بود آدم تازه‌ای باشد، احتمال داشت آشنایی باشد که بعد از عوض‌کردن گوشی موبایلم دیگر شماره‌اش را ذخیره ندارم. نوشته بود: «سلام :) امیدوارم حالت خوب باشه. من تهران هستم!» و بعد هم اسمش را نوشته بود. موبایل را که گرفته بودم دستم، یواش گذاشتم روی میز و چندبار پشت سر هم گفتم: Wow. در جواب، اول عین همین اصوات را براش فرستادم و پشت‌بندش نوشتم نمی‌تواند تصور کند چقدر از دیدن پیامش هیجان‌زده‌ام.
ما ۱۶ خرداد ۹۲ همدیگر را دیدیم. تعطیلات ارتحال که چهارشنبه پنج‌شنبه بود با رفقا رفته بودم اردبیل و جمعه ظهر برگشتم تهران. برای عصر مهمان دعوت کرده بودم. طرف آمد، یک ساعتی نشست و از این در و آن در حرف زدیم تا حوصله‌ی جفتمان سر آمد و بلند شد که برود. من گفتم تا یک جایی برای بدرقه‌اش می‌آیم. گفت نیازی نیست؛ چون ماشینش را خیلی دور پارک کرده. همین‌طور تعارف کردیم تا قانع شد و من پا به پاش رفتم. ماشینش را واقعا خیلی دور پارک کرده بود. پنجاه شصت متر پایین‌تر از میدان درکه. خداحافظی کردیم و وقتی برمی‌گشتم سمت خانه، موبایلم زنگ خورد. اسمی که روی صفحه افتاده بود شبیه اسم‌های اسپانیولی بود. دو سه هفته قبل یکی از دوست‌هام در مورد طرف حرف زده بود و شماره‌اش را بهم داده بود. شنیده بودم سه چهار ماهی است که آمده ایران و چون از زندگی توی خانه‌ی مادرش کلافه شده، دنبال جایی می‌گردد که بشود گاهی از دستش فرار کند و راحت باشد. من آن موقع‌ها سرم درد می‌کرد برای این‌جور چیزها. دربست قبول کردم.
القصه، زنگ که زد، با فارسی روان ولی لهجه‌داری خودش را معرفی کرد و گفت اگر امروز برنامه‌ی خاصی ندارم، قرار بگذاریم و همدیگر را ببینیم. گفتم ببینیم. گفت مادرش می‌خواهد برود مهمانی خانه‌ی یکی از فامیل‌ها و این چون حوصله ندارد، از خانه زده بیرون، آمده پارک نزدیک خانه‌شان و جواب تلفن‌های مادرش را هم نمی‌دهد. خندیدم و بهش آدرس دادم، گفتم بیا پیش من. توضیح داد که شهر را بلد نیست و جز محدوده‌ی شهرک غرب تصوری راجع به نقشه‌ی تهران ندارد. گفتم همان‌جا بماند، من ماشین می‌گیرم و می‌روم سمتش. آمدم خانه لباس عوض کردم و زنگ زدم به آژانس که برای شهرک ماشین بفرستند. توی راه که بودم، اسمس داد و گفت اگر مشکلی نیست شب بیایید پیش من. گفتم نه، چه مشکلی؟ نزدیک میدان صنعت که بودیم، زنگ زدم بهش و گفتم بیاید فلان‌جا جلوی پارک. گفت نه‌‌. نگران بود مادرش اتفاقی از همان طرف‌ها رد بشود و مچش را بگیرد. رسیدیم جلو پارک، پیاده شدم و بهش زنگ زدم. مثل بچه‌ای که از بردن توی بازی قایم باشک هنوز ذوق‌زده باشد یواش از پشت شمشادها پیداش شد. در ظاهر، یک فرانسوی تیپیکال به نظر می‌آمد.
آمدیم نشستیم توی تاکسی و تا درکه یک‌نفس حرف زدیم. فارسی را به نسبتِ آدم بیست و شش ساله‌ای که در فرانسه متولد شده و تحصیل کرده و در دانشگاه برلین ادبیات آلمانی می‌خواند، زیادی سلیس حرف می‌زد. گفت همه‌ی این سال‌ها با مادرش تلفنی و حضوری فارسی صحبت کرده، مدام شعر فارسی خوانده و توی دانشگاه بیشتر وقتش را با دانشجوهای مهاجر ایرانی دمخور بوده. دمدمه‌های عید نوروز آمده ببیند ایران چه جور جایی است و از بس خوشش آمده، بلیط برگشتش را کنسل کرده و تصمیم گرفته تا آخر خرداد بماند.
رسیدیم خانه و باز پی حرف‌های توی تاکسی را گرفتیم. بلند شدم براش چای دم کنم که آمد از پشت بغلم کرد. همدیگر را بوسیدیم و رفتیم توی تخت. در تمام مدتی که توی تخت بودیم، موبایلش زنگ می‌خورد و اعتنا نمی‌کرد. من عصبی شده بودم. رفتم موبایل را براش آوردم و نگاه که کرد، دید مادرش بیست سی بار زنگ زده و پیام فرستاده. شماره گرفت و پشت خط، آن‌قدر مادرش داد و بیداد کرد که با ترس بلند شد، لباس پوشید، عذرخواهی کرد و خواست براش ماشین بگیرم.
چند روز بعد، باز میدان صنعت قرار گذاشتیم و با هم آمدیم درکه. توی کوچه باغ‌ها چرخ زدیم و برام حافظ و سایه و مشیری خواند. راجع به تجربه‌های عاطفیش، سخت‌گیری‌های مادر ایرانی و رابطه‌ی عجیب و غریب با پدر فرانسوی‌اش حرف زد. آش رشته خوردیم و سر کوچه‌ی ما که رسیدیم، داشت غروب می‌شد. عذرخواهی کرد که دیر شده ونمی‌تواند بیاید خانه‌ی من. رفتیم جلوی آژانس که براش ماشین بگیرم، بغلم کرد و گفت فکر نمی‌کرده من این‌قدر راحت قبول کنم امشب با هم فقط وقت بگذرانیم و سکس نکنیم. جنسی از سادگی و صداقت توی رفتارش بود که با معیارهای زندگی شرقی نمی‌خواند.
۲۲ خرداد جشن تولد نسترن بود. وقتی بهش پیشنهاد کردم که همراهیم کند، داشت از خوشحالی بال درمی‌آورد. روز انتخابات ریاست جمهوری بود و ظهر توی شهر پرنده پر نمی‌زد. رفتم میدان صنعت دنبالش و از آن‌جا تاکسی‌های هفت تیر را سوار شدیم. نه به هوای تهران عادت داشت، نه به مدل رانندگی ایرانی‌ها. فرانسوی تیپیکالی بود که داشت هم‌زمان از گرما و ترس پس می‌افتاد. به هر مصیبتی بود رسیدیم و پا که گذاشتیم توی خانه، شد گل سر سبد مجلس. با عالم و آدم معاشرت کرد، هله هوله خورد و رقصید. تنها عکس‌هایی هم که ازش دارم یادگار جشن تولد نسترن است. خیلی کم‌تر از بقیه مشروب خورد و خیلی بیشتر از ما مست شد. بعدا تعریف کرد توی مسیر بازگشت، صحبتش با راننده گل انداخته. راننده نظرش را درباره ایرانی‌ها پرسیده بود و این هم گفته بود: «آدم‌های خوبی‌اند. من تازگی با یک پسر ایرانی آشنا شده‌ام و با هم خوابیده‌ایم».
فرداش که روحانی پیروز شد و ریختیم خیابان برای جشن پیروزی، دلش پرمی‌کشید بیاید توی جشن شرکت کند ولی مادرش در را قفل کرده بود روش. زنگ می‌زد به من، من براش می‌گفتم که الان مثلا میدان ونک هستم و گوشی را می‌گرفتم سمت جمعیت تا صدا و شعارها را بشنود. عصر سه‌شنبه‌ای که ایران رفت جام جهانی، آمده بود خانه‌ی من. شهر خلوت بود و تصوری نداشتیم قرار است چند ساعت بعد چطور برود روی هوا. شام که خوردیم، زنگ زدم ماشین بگیرم براش. هیچ جایی جواب نمی‌داد. به ۱۳۳ هم که زنگ زدم، طرف گفت همه‌ی مسیرها قفل شده. به مادرش خبر داد که گیر افتاده و نمی‌تواند برگردد. مادرش داشت دیوانه می‌شد. گرفتیم خوابیدم و مادرش نیم ساعت یک‌بار زنگ می‌زد، بهش می‌گفت با ۱۳۳ تماس بگیرد و زودتر برگردد خانه. آن‌قدر زنگ زد که جفتمان کلافه شدیم. موبایلش را خاموش کرد و تا صبح کنار من خوابید. این به قول خودش متهورانه‌ترین تصمیم زندگیش تا آن شب بود. بعد البته کارهایی کرد که یک شب بیرون از خانه ماندن در برابرش به شوخی شباهت داشت.
بعد از تعطیلات نوروز که قصد کرده بود دو سه ماهی ایران بماند، رفته بود چندتا آموزشگاه تدریس زبان آلمانی و مشغول به کار شده بود. خیلی زود هم کارش گرفت؛ چون نه بین معلم‌های ایرانی کسی به خوبی او آلمانی حرف می‌زد و نه بین مدرس‌های آلمانی کسی به اندازه او روی فارسی مسلط بود. تازه یک ماه بود آشنا شده بودیم که زنگ زد به من، گفت چمدانش را بسته، از خانه زده بیرون و رفته هتل. گفت فردا تهران را ترک می‌کند. من عصر همان روز دندانم را جراحی کرده بودم. حال و روزم خوش نبود. گفت امشب براش شب خیلی مهمی است و خواهش کرد هرجوری می‌توانم خودم را بهش برسانم. گفتم اتاق را پس بدهد و بیاید پیش من. لج کرد و نیامد و بعد هم جواب تلفن‌هام را نداد. من کل قصه را به شوخی گرفته بودم. باورم نمی‌شد آدمی که همیشه باید می‌رفتم میدان صنعت دنبالش، یکهو بار و بندیل را جمع کند و بزند به راه، برود سمتی که معلوم نیست کجاست.
تا یک هفته جواب هیچ تماس و پیامی را نداد. روز تولدش که پیام تبریک فرستادم، تشکر کرد. زنگ زدم و خواستم که ببینمش. گفت تهران نیست. پرسیدم کجاست؟ گفت آمده اصفهان و توی یک آموزشگاه زبان مشغول کار شده. برق از سرم پرید. گفتم می‌آیم اصفهان که ببینمش. گفت که دیر شده و دیگر نمی‌خواهد من را ببیند. اصرار کردم تا راضی شد. رفتم اصفهان و دو روز با هم بودیم. برای من هم متهورانه‌ترین کاری بود که تا آن زمان کرده بودم. یکی دو هفته بعد باز قرار شد من بروم اصفهان. کاری پیش آمد و برنامه‌ام را کنسل کردم. شروع کرد به گله‌گذاری، بحثمان بالا گرفت و قهر کرد. من منتظر ماندم که این دفعه خودش جلو بیاید و ماجرا را فیصله بدهد. جلو نیامد و کم‌کم همه‌ی چیزی که ظرف آن یک ماه بینمان شکل گرفته بود، اگر تمام هم نه، ولی فراموش شد. من پی زندگی خودم را گرفتم و به کل یادم رفت که همچو ماجرایی بوده. یک سال بعد از آلمان پیام داد و جویای احوال شد. خیلی کوتاه حرف زدیم و دوباره ماجراها فراموش شد تا این اسمس آخرش.
علامت تعجبی که آخر جمله‌ی «من تهران هستم» گذاشته بود، برای من فقط یک معنی داشت: دوباره تهران هستم یا باز بالاخره تهران هستم. به همه کسانی هم که یادشان بود، وقتی گفتم فلانی برگشته، منظورم این بود که بعد از سه سال برگشته. آن‌قدر از برگشتنش هیجان‌زده بودم که اصرار کردم هرچه زودتر همدیگر را ببینیم. گفت فردا ۸ تا ۹:۳۰ تدریس خصوصی دارد، بعد وقتش خالی می‌شود. میدان سرو، جلوی قنادی ترافل قرار گذاشتیم. یک ربع دیر آمد و من همین‌طور که از هیجان و اضطراب توی پیاده‌رو قدم می‌زدم، با خودم فکر می‌کردم که چاق شده یا لاغر، هنوز مثل قبل لباس می‌پوشد یا ظاهرش عوض شده. هی رفتم و آمدم تا بالاخره پیداش شد. شبیه معلم‌ها شده بود. یک معلم فرانسوی تیپیکال. بغلش که کردم، خیلی زود خودش را از آغوشم کشید بیرون. گذاشتم به حساب این که محافظه‌کارتر شده. راه افتادیم رفتیم سمت دکان برگر که شام بخوریم.
نشستیم پشت میز و من شروع کردم به پرس و جو. پرسیدم تا کی اصفهان مانده، گفت تا همین الان. متوجه منظورش نشدم و دوباره پرسیدم. توضیح داد که اصفهان خانه اجاره کرده و توی آموزشگاه‌ها و دانشگاه اصفهان آلمانی تدریس می‌کند. نصف بیشتر سال اصفهان است و چهار پنج ماه هم برمی‌گردد دوسلدورف که دوره‌های آموزشی بگذراند. ازم پرسید توی این سه سال عاشق شده‌ام یا نه؟ فکر کردم و گفتم: «نه. آدم‌هایی بوده‌اند که دوستشان داشتم یا با هم خوابیده‌ایم ولی عاشق هیچ‌کدامشان نشده‌ام». من ازش نپرسیدم؛ چون لا‌به‌لای چیزهایی که از زندگی در اصفهان و دوسلدورف تعریف کرد، معلوم شد که با کسی رابطه‌ی جدی نداشته. باید ازش می‌پرسیدم چرا این سه سال خبری نگرفته و نخواسته همدیگر را ببینیم ولی نپرسیدم. این را هم نپرسیدم که چرا بالاخره دیشب تصمیم گرفته پیام بدهد و بگوید دلش تنگ شده.
امروز پیام داد که باز همدیگر را ببینیم. پرسیدم کجا؟ جواب داد ۹:۳۰، همان جای قبلی. پیشنهاد کردم قرار را بگذاریم برای روز دیگری که تدریس نداشته باشد و ساعت بهتری، جای نزدیک‌تری. جواب نداد. جواب که نمی‌دهد یعنی خیلی دلخور شده. من نشستم با خودم فکر کردم که چه بلایی سر آن آدمی که هفته‌ای چندبار تا میدان صنعت می‌رفت و عین خیالش نبود، آمده. بعد فهمیدم سوالم اشتباه بوده. باید ببینم چه بلایی سر آن آدمی که به خاطرش تا اصفهان می‌رفتم آمده که حالا میدان سرو هم برای ملاقات کردنش دور به نظر می‌رسد.

۱۳۹۵ مرداد ۳, یکشنبه

Never Let Me Go

با مادرم قرار گذاشته‌ایم دو شب یک‌بار تلفنی صحبت کنیم. زمان تماس از ۹ شب به بعد است؛ چون از این ساعت مکالمه‌های بین شهری با خط ثابت ارزان‌تر تمام می‌شود. نوبتی زنگ می‌زنیم. اگر نوبت من برسد و خانه نباشم، قبل از ساعت ۹ براش پیام می‌فرستم که امشب فلان‌جا دعوتم یا مثلا بلیت سینما گرفته‌ام و دیر برمی‌گردم. برنامه‌های مادرم منظم‌تر و قابل پیش‌بینی‌تر است. از ظهر خبر می‌دهد که شبش قرار است مهمان داشته باشد یا جایی برود و بنابراین از تماس خبری نیست. کسی که نوبتش بوده و تماس نگرفته، مکلف است فردا شب زنگ بزند. تا زنگ نزند، از تماس طرف مقابل هم خبری نیست.
دوشنبه‌ی هفته‌ی قبل نوبت من بود که تلفن کنم. خبرهای مهمِ روز یکی افسار پاره کردنِ اردوغان بود بعد از کودتا، یکی هم گروگان‌گیری در ارمنستان. درباره جفتش حرف زدیم و نتیجه گرفتیم هیچ‌کجا اندازه ایران امن نیست و حالا که هوا گرم شده، بهتر است آدم بنشیند توی خانه‌ی خودش و نان و ماستش را بخورد.
چهارشنبه به سرم افتاد بروم کوه. از شرکت که برگشتم، تند تند لباس عوض کردم و ۷ نشده از خانه زدم بیرون. بالا که بودم هوا رو به خنکی گذاشت. دلم نمی‌آمد تا تاریک نشده برگردم ولی به این فکر کردم که مادرم ساعت ۹ زنگ می‌زند و وقتی خانه نباشم، شماره موبایلم را می‌گیرد و چون موبایلم این بالا در دسترس نیست، نگران می‌شود. مسیر برگشت را تندتر از همیشه آمدم و قبل از ۹ رسیدم خانه. یک ربع-نیم ساعت منتظر ماندم و خبری نشد. Friends دیدم و ساعت که از ۱۰ گذشت، فهمیدم امشب از تلفن خبری نیست. دوش گرفتم، شام خوردم و خوابیدم.
پنج‌شنبه با سمیرا رفته بودیم خانه‌ی هنرمندان که فیلم کوتاه ببینیم. بعد هم نشستیم توی کافه‌ای همان نزدیکی‌ها و مفصل حرف زدیم. دمدمه‌های ۹ خودم را رساندم خانه. باز همین‌طور که کارهای معمولم را می‌کردم، چشمم به تلفن بود که زنگ بزند ولی تا ۱۰ خبری نشد. شک برم داشته بود. یاد آخرین روزهای زندگی پدربزرگم افتادم که چهار پنج روز متوالی از مادرم و تماس‌هاش خبری نبود تا بالاخره برادرم زنگ زد و گفت که کار تمام شده. همین‌جور توی خانه قدم زدم. رفتم، آمدم و دست‌دست کردم تا وقت گذشت و به خودم که آمدم از ۱۱ هم گذشته بود. با همین فکرها خوابیدم.
۹ صبح بیدار شدم و قبل از این‌که آب بزنم به دست و صورتم، گوشی را برداشتم و شماره‌ی خانه را گرفتم. چهار پنج‌تایی زنگ خورد تا مادرم گوشی را برداشت. سلام کردم. آه کشید و جواب سلامم را داد. فهمیدم خبری شده ولی به روی خودم نیاوردم. زدم به خنده و پرسیدم: چرا آه می‌کشی؟ با بغض گفت که حال عمه خوش نیست.

بچه که بودم، عمه محبوب‌ترین آدم بزرگ‌سال دور و برم محسوب می‌شد. ازدواج نکرده بود و به جاش سِمت پرستاری از خواهرزاده‌ها و برادرزاده‌ها را به عهده داشت. همه‌ی نوه‌ها در خانواده‌ی پدری من حداقل یک عکس از بچگی‌شان توی بغل عمه یا روی زانویش دارند. برای من ولی ماجرا به عکس‌ها محدود نمی‌شد. تا ده دوازده سالگی فکر می‌کردم عمه مادر واقعی من است و بعد که از همسرش جدا شده، سرپرستی‌ام را به خانواده برادرش واگذار کرده. همیشه پام که به خانه‌ی مادربزرگ می‌رسید اول از همه می‌دویدم توی بغل عمه و براش تعریف می‌کردم که اسباب‌بازی تازه چی خریده‌ام و برای این که فکر نکند از زندگی جدیدم ناراضی هستم بهش می‌گفتم که توی خانه چقدر بهم خوش می‌گذرد. شب‌ها با اصرار جایم را کنار تشکش می‌انداختم و از زمین و زمان باهاش حرف می‌زدم تا خوابم می‌برد. عمه تنها کسی بود که هیچ‌وقت سرزنشم نمی‌کرد و هیچ‌وقت کارهایم به نظرش عجیب نمی‌رسید. غیرعادی بودنم را جوری درک می‌کرد که من یادم می‌رفت چقدر غیر عادی هستم و این بهم اعتماد به نفس می‌داد که حتی وقتی کنارم نیست هم، همان‌طوری باشم که دلم می‌خواهد.
آدم الکی خوشی بود. به حرف کسی گوش نمی‌داد. کار خودش را می‌کرد و آن‌قدر روی خل‌بازی‌هاش سماجت می‌کرد که دور و بری‌ها کم‌کم از خیر گیردادن و انتقاد کردن می‌گذشتند. چای را جوری که دلش می‌خواست دم می‌کرد و در جواب ایرادها به زبان بی‌زبانی می‌گفت همین است که هست. در آشپزی کردن و ظرف‌شستن و خندیدنش هم همین‌طور یلخی و بی‌قید بود. رفتارش برای خیلی‌ها عجیب به نظر می‌رسید و عجیب‌بودنش نخ اصلی ارتباط ما بود.
من ازش یاد گرفتم که رویاپرداز باشم. زندگی‌ام را نه آن‌جوری که هست، بلکه آن‌جور که دلم می‌خواهد یا آن‌جور که باید باشد، ببینم. آدم‌ها را دست می‌انداخت. مربی مهد کودک بود و از مدیر مهد گرفته تا والدین بچه‌ها و سرایدار و راننده سرویس، همه را مسخره می‌کرد. هیچ‌وقت نفهمیدم این رفتارش و این به شوخی برگزار کردن همه چیز واکنشی بود به جدی گرفته نشدنش از طرف دیگران یا برعکس. این‌که ازدواج نکرد و مادر نشد و لابد مردی دوستش نداشت، به خاطر اتفاقی بود که در بچگی برایش افتاده بود. بخشی از پوست صورتش در معرض حرارت قرار گرفته و سرخ شده بود. همین باعث می‌شد که برای ازدواج شانس زیادی نداشته باشد. من ولی هیچ‌وقت حس نکردم که زیبا نیست. صورتش با بقیه‌ی آدم‌های دور و برم فرقی نداشت. چیزی توی صورتش نبود که دست بگذارم و بگویم اگر این را نداشت به چشم من زیباتر می‌آمد. سعی هم نکردم صورتش را بدون آن سوختگی جزئی تصور کنم. بدون سوختگی آدم دیگری می‌شد که من دیگر لزوما نمی‌توانستم تا این حد دوستش داشته باشم.
عمه هم‌سنِ مادر و هم‌بازی بچگیش بود. خاطره‌های مشترک و آدم‌های مشترک زیادی داشتند و صمیمیت بینشان از همین‌جا می‌آمد. از خیلی جهات به مادرم شبیه بود. از وقتی من یادم هست، کار می‌کرد و استقلال مالی داشت. تصویرش در لباس کارمندی که خسته و کلافه به خانه برمی‌گردد و از شلوغی پیاده‌روها و ترافیک خیابان‌ها شکایت می‌کند، خیلی بیشتر از خانه‌داری‌اش توی ذهن من مانده. ده سالی جوان‌تر از سن واقعیش نشان می‌داد. موهاش در شصت‌سالگی هنوز کامل سفید نشده بود و مادرم همیشه با خنده بهش می‌گفت اگر ازدواج کرده بود، مطمئنا این‌طور سر حال و جوان نمی‌ماند. کم‌صبر بود و بد گرما. تابستان‌ها می‌نشست جلوی پنکه، آب یخ می‌خورد و خودش را باد می‌زد. زکام که می‌گرفت، طوری می‌افتاد و ناله می‌کرد که خیال می‌کردیم دیگر بلندشدنی نیست.
برای همین بود که وقتی از اول امسال گفت کمرش درد می‌کند، کسی جدی نگرفت و چندباری هم که رفت درمانگاه و ویزیت شد، دکترها براش فقط مسّکن تجویز کردند که درد فروکش کند. دو ماه بعد که کار بالا گرفت، تشخیص دادند یکی از کلیه‌هاش سنگ تولید می‌کند. از نیمه‌ی خرداد مرخصی گرفت و گرفتار سنگ کلیه بود. خبر بیماریش به من رسیده بود ولی پشت گوش انداختم و بهش زنگ نزدم. به خاطر سوابقی که ازش داشتیم، همه فکر می‌کردیم تمارض می‌کند. با این حال، تصمیم گرفتم عید فطر که می‌رسم مشهد، از فرودگاه مستقیم بروم عیادتش. مادرم خبر داد که عمه چون طاقت خانه‌ماندن و گرمای مشهد را نداشته، با پدربزرگ و یکی از عموها رفته‌اند روستای آبا اجدادی. عصر شال و کلاه کردیم و رفتیم روستا. در حیاط را که باز کردیم، دیدم پدربزرگ یک گوشه‌ای برای خودش نشسته و عمه دست‌ها را پشت کمرش گره کرده، بین باغچه‌ها قدم می‌زند. پشتش خم شده بود و لاغر و ضعیف به نظر می‌‌‌آمد. انتظار داشتم من را که ببیند، گل از گلش بشکفد، ولی بی‌حوصله‌تر از این حرف‌ها بود. روبوسی کردیم و رفتیم نشستیم توی خانه. براش تشک پهن کرده بودند. دراز کشید روی تشک و حرف که می‌زدیم قاطی بحثمان نشد. من سعی کردم ازش حرف بکشم. باهاش شوخی کردم ولی دل به دلم نداد. از اوضاع و احوالش که پرسیدم، گفت اشتها ندارد. معلوم بود که وضع خورد و خوراکش خوب نیست. وضع روحیش هم خوب نبود. بهش گفتم آدم باید حواسش به خودش باشد. براش مثال زدم که من وقتی سرما می‌خورم، خودم شیر گرم می‌کنم و سوپ می‌پزم. گفت نه، فرق می‌کند. پرسیدم چه فرقی می‌کند؟ جواب داد فرقش این است که سی سال از من جوان‌تری. دهنم بسته شد.
بلندش کردم و آمدیم نشستیم توی حیاط. از قوم و خویش‌ها که پرسیدم، زبانش باز شد و شروع کرد به دست‌انداختن ملت. موقع خداحافظی هم تا دم در آمد. مادرم بهش اصرار کرد که سه چهار روز بیاید خانه‌ی ما غذای درست و حسابی بخورد. گفت آن یکی عمه‌ام هم از مشهد راه افتاده و قرار است تا شب برسد. قول داد فردا با هم بیایند سمت خانه‌ی ما ولی نیامدند. بعد هم من برگشتم تهران و یادم رفت ازش خبری بگیرم.

مادرم که گفت: «حال عمه خوش نیست»، با ترس و لرز پرسیدم: «یعنی چی؟» توضیح داد کلیه‌هاش از کار افتاده و توی اورژانس بیمارستان امام رضا بستری‌اش کرده‌اند. پرسیدم حالا چه اتفاقی می‌افتد؟ گفت باید دیالیز بشود. ازش پرسیدم چرا این‌طور شد؟ چرا دکترها انقدر دیر فهمیدند؟ و زدم زیر گریه. آن طرف خط مادرم هم گریه‌اش گرفته بود. از روحیه‌ی عمه پرسیدم، جواب داد: خوب نیست‌. خودش را باخته. گفت: ولی تو ناراحت نباش. گفتم چشم. خداحافظی کردیم و من همین‌طور با گریه نشستم پشت لب‌تاپ و دیالیز را گوگل کردم. نوشته بود در خوش‌بینانه‌ترین شرایط برای بیماران دیالیزی دو تا ده سال امید به زندگی وجود دارد.
۲۵ سال کار کرده بود، به امید این‌که وقتی بازنشسته شد، حقوق بازنشستگیش را بگذارد توی جیبش، ساکش را ببندد و فرار کند برود همان روستای آبا اجدادی. فکر کردم الان خیلی که حالش خوب باشد، باید هفته‌ای یک‌بار ساکش را ببندد، با پول بازنشستگیش برود بیمارستان و سه ساعت زیر دستگاه دیالیز بخوابد.
منصفانه نیست.

۱۳۹۵ خرداد ۱۹, چهارشنبه

بهت می‌گفتم دلم برات تنگ می‌شه، اگه می‌دونستم دلم برای چی‌ات تنگ می‌شه

هفته‌ی پیش، گیتا از رابطه‌ی من و میم پرسید. گفتم: «دوتا دوستیم؛ مثل قبل. با این تفاوت که حالا با هم می‌خوابیم. فرق چندانی نکرده». گیتا با تردید پرسید که می‌شود؟ من مکث کردم. فکر کردم با خودم و گفتم: «نه». بعد جفتمان زدیم زیر خنده. بلند بلند. گیتا داشت میدان تجریش را به سمت ولی‌عصر دور می‌زد. رفته بودیم پاساژ قائم پیراهن بخریم. فرداش کنسرت کلهر بود و من فقط جین و کفش مناسب داشتم. لنگ پیراهن بودم، تا گیتا پیام داد و گفت شب برویم بچرخیم. پیشنهاد سینما رفتن هم داد ولی سانس مناسب و فیلم به‌درد‌بخور که جفتمان ندیده باشیم، پیدا نکردیم و قرار شد فقط برویم خرید.
گیتا که پیام داد، من توی حیاط نشسته بودم و «خانم دَلُوی» ورق می‌زدم. دفعه‌ی دوم بود. به عینه می‌دیدم که بعد از خواندن چهار پنج‌تا مقاله‌ی مرتبط، دیدن گزارش بی‌بی‌سی و از همه مهم‌تر شنیدن صدای ویرجینیا وولف، چقدر فصل‌های اول رمان را بهتر می‌فهمم. بعد همین‌جور که دوباره داشتم تکه‌تکه می‌خواندمش، تصمیم گرفتم بین خانم دلوی و «ساعت‌ها» وقفه بیندازم؛ سعی کنم کم‌تر ادای کلاریسا را دربیاورم و هر صبحی که قرار است شبش مهمان داشته باشم، جوری از خانه بیرون نزنم که یعنی گل را خودم می‌خرم.
دور اول «خانم دلوی» شب قبلش حین انتظار توی مطب تراپیستم تمام شد. برای ۷:۴۵ بهم وقت داده بود. یک ساعت زود رسیدم. دست‌دست کردم، از عابر‌بانک پول گرفتم و پیشخان دکه‌ی مطبوعاتی را دید زدم. فقط هم به مجله‌ها نگاه کردم. تیتر هیچ روزنامه‌ای جلبم نکرد؛ چون خبرهای روز زیاد برام مهم نیست و اخباری را که دنبالش هستم، توی تیوال و سینما تیکت و این‌جور جاها راحت‌تر می‌شود پیدا کرد. جلسه‌ی تراپی هم که شروع شد، از اتفاقات روز حرف نزدم. گفتم ۹ ماه پیش رفته بودم مهمانی خانه‌ی یکی از دوست‌هام و طرف تا خرخره عرق خورده بود و غیره و غیره. تراپیستم پرسید: چرا الان؟ گفتم همیشه ته ذهنم بوده که راجع بهش حرف بزنیم ولی هربار موضوع تازه‌ای پیش آمده و جای این یکی را گرفته.