دههی پنجاه، مادرم یک زن جوان آلامد بوده. رنگارنگ تماشا میکرده، زن روز و مجلهی جوانان میخوانده و دفتر شعری که سال ۵۴ جمع کرده، پر است از شعرهای فروغ فرخزاد، نادر نادرپور و تکوتوک سایه و سیمین بهبهانی و مهدی اخوان ثالث. بهار ۵۶، برای شش ماه رفته سربازی؛ مثل همه زنهایی که میخواستهاند کارمند دولت بشوند. عکسهایی ازش هست توی پادگان با لباس سربازی که وسط چند ردیف سرباز زن دراز کشیده و تفنگش را به سمت نقطهای خارج از کادر نشانه رفته است. پشت عکس نوشته: شیراز، بهار ۲۵۳۶. از «شیراز، ۲۵۳۶» چندتا عکس دیگر هم توی تخت جمشید و حافظیه و باغ ارم دارد با موهای از پشتبسته، شلوار پارچهای تنگ و بنا به موقعیت تیشرت یا پیراهن آستینکوتاه نخی. این عکسها خوشبختانه هیچوقت جایی پنهان نشدهاند. از قدیم توی آلبومها بودند و آلبومها هم همیشه دم دست. بعدازظهرهای تابستان من از بیکاری میرفتم سر وقتشان. بعضیوقتها خودش هم بالای سرم بود و راجع به عکسها حرف میزد. عکسها نشانهای بود از وجود دنیایی دیگر که مجریهای تلویزیون و معلمهای مدرسه سعی داشتند بگویند هیچوقت نبوده؛ من ولی همهی سالهای بچگی توی کمدها و پستوها دنبال یک در مخفی بودم که به دنیای عکسهای مادرم باز شود.
جز عکسهای توی آلبوم، مادرم سهچارتا چیز دیگر را هم با چنگ و دندان حفظ کرده بود. یکی لباس عروسیش بود، یکی عینک آفتابی قابدرشت و یکی هم کفشهای پاشنهبلند مشکی. لباس عروسیش را خواهرم در طول سالها آنقدر با قیچی تکهتکه کرد و برای عروسکهاش لباس درآورد که چیزی ازش نماند. کفشهای پاشنهبلند مشکی را هم خواهرم بیاجازه برمیداشت، پا میکرد و توی حیاط رژه میرفت. به پاش لق میزد و آنقدر پوشید و موقع راهرفتن سکندری خورد که از ریخت افتاد. عینک آفتابیش را من شکستم.
تاکید کرده بود نباید به عینکش دست بزنیم. من یک روز شیطنت کردم، یواشکی رفتم سر وقت کمدش. عینک را برداشتم، زدم به چشمم و دویدم توی حیاط. داشت لباس میشست. سرش را بلند کرد و دید. هول شدم، تعادلم را از دست دادم و عینک از بس بزرگ بود از روی صورتم سر خورد، افتاد کف حیاط و شکست. لباسشستنش را ول کرد، رفت نشست لب باغچه و زد زیر گریه. من تا آن روز گریهکردنش را ندیده بودم. به همین خاطر ترسیدم بروم جلو. همانطور ایستادم و نگاهش کردم، ولی نگاهم نکرد. بلند شد رفت توی ساختمان.
هیچوقت، هیچکدام اینها را به روی هیچکداممان نیاورد. فقط پنجشش سال پیش که من باز رفته بودم سر کمدش و یک دوربین پولاروید توی وسایلش پیدا کردم، قیامت شد. دوربین را نشانش دادم و با تعجب پرسیدم این تا حالا کجا بوده. جواب سربالا داد. پیشنهاد کردم که دوباره ازش استفاده کنیم. گفت که فیلمهاش توی بازار نیست. من گفتم خب پرسوجو میکنیم شاید پیدا شد. جواب نداد. داد کشید، و گفت دست از سرش بردارم. من هیچوقت نفهمیدم چطور توانسته بود دوربین را این همه سال از چشم ما پنهان کند. الان هم نمی دانم دوربین کجاست و باهاش چکار کرده. ربطی هم بهم ندارد. یادم رفته بود؛ تا امروز صبح که بیدار شدم و دیدم گربهها ساقهی شمعدانیام را شکستهاند.
دیشب دیر رسیدم خانه. خیلی خسته بودم و حوصله نداشتم با گربهها بازی کنم. ۱۲ نشده بود که چراغها را خاموش کردم و خوابیدم. سهچهار ساعت بعد، صدای شکستن چیزی آمد. رفتم توی هال و دیدم گلدان سفالی بزرگم را شکستهاند. خالی بود و توش گل نداشت. حرصم گرفت ولی به روی خودم نیاوردم. حتی تکههاش را هم جمع نکردم. گذاشتم برای صبح. ۶:۳۰ که ساعت زنگ زد، بیدار شدم و آمدم توی هال، دیدم یکی از ساقههای شمعدانی افتاده کف زمین. زانو زدم و برداشتم گرفتم دستم. نگاهش کردم. گلهاش هنوز بوی تازه میداد. بعد، یکی از گربهها آمد سمتم که خودش را بهم بمالد. سرش داد کشیدم. آن یکی هم که عقبتر ایستاده بود، ترسید. دویدند رفتند توی اتاق خودشان. لباس که تنم میکرد، یاد چیزهایی افتادم که توی چندماه اخیر شکسته بود: گلدان، سینی و ظرفی که با نسیم از IKEA خریدیم. یکی دوتا از بشقابهای چینی و لیوانها. خانهام همیشه دنیای خصوصیام بود و حالا گربهها داشتند تکهتکهاش میکردند. یاد لباس عروسی و عینک آفتابی و کفشهای مجلسی مادرم افتادم. بعد فکرم رفت سمت دوربین پولاروید. همینجور که کفش پا میکردم، یکی از گربهها یواش خزید توی هال و نشست جلوم که نازش کنم. بلند شدم، گفتم دست از سرم بردار و در را پشت سرم بستم.